جاودان خرَد ازاستاد فرزانه دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

 

 

بزرگا! جاودان مردا! هُشیواری و دانایی

نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی

همه دیروز ما از تو، همه امروز ما با تو

همه فردای ما در تو، که بالایی و والایی

چو زینجا بنگرم، زان‌سوی ده قرنت همی بینم

که می‌گویی و می‌رویی و می‌بالی و می‌آیی

به گردت شاعران انبوه و هر یک قلّه‌ای بشکوه

تو اما در میان، گویی دماوندی که تنهایی

سر اندر ابرِ اسطوره به ژرفاژرفِ اندیشه

به زیر پرتو خورشید دانایی چه زیبایی!

هزاران ماه و کوکب از مدار جان تو تابان

که در منظومه ایران، تو خورشیدی و یکتایی

ز دیگر شاعران خواندم مدیح مستی و دیدم

خرد مستی کند آنجا که در نظمش تو بستایی

اگر سرنامه کارِ هنرها دانش و داد است

تویی رأس فضیلت‌ها که آغازِ هنرهایی

سخنها را همه زیباییِ لفظی است در معنی

تو را زیبد که معنی را به لفظ خود بیارایی

گهی در گونه ابر و گهی در گونه باران

همه از تو به تو پویند جوباران که دریایی

چو دست حرب بگشایند مردان در صف میدان

به ‌سانِ تندر و تنّین همه تن بانگ و هرّایی

چو جای بزم بگزینند خوبان در گلستان‌ها

همه جان، چون نسیم، آرامشی وبَرْیشم آوایی

بدان روشن روان، قانون اشراقی که در حکمت

شفای پور سینایی و نور طور سینایی

پناهِ رستم و سیمرغ و افریدون و کیخسرو

دلیری، بخردی، رادی، توانایی و دانایی

اگر سهراب، اگر رستم، اگر اسفندیار یَل

به هیجا و هجوم هر یکی‌شان صحنه‌آرایی

پناه آرند سوی تو، همه در تنگنایی‌ها

تویی سیمرغِ فرزانه که در هر جایْ ملجایی

اگر آن جاودانان در غبار کوچ تاریخ‌اند

توشان در کالبد جانی، که سُتواری و برجایی

ز بهرِ خیزش میهن دمیدی جانشان در تن

همه چون عازرند آنان و تو همچون مسیحایی

اگر جاویدی ایران، به گیتی در، معمایی‌ست

مرا بگذار تا گویم که رمزِ این معمایی:

اگر خوزی، اگر رازی، وگر آتورْپاتانیم

تویی آن کیمیای جان که در ترکیب اجزایی

تُخارستان و خوارزم و خراسان و ری و گیلان

به یک پیکر همه عضویم و تو اندیشه مایی

تو گویی قصه بهر کودکی کُرد و بلوچ و لُر

گر از کاووس می‌گویی، ور از سهراب فرمایی

خرَدآموز و مهرآمیز و دادآیین و دین‌پرور

هشیوار و خرد مردی به هر اندیشه بینایی

یکی کاخ از زمین افراشته در آسمانها سر

گزند از باد و از باران نداری، کوه خارایی

اگر در غارت غُزها و گر در فتنه تاتار،

و گر در عصر تیمور و اگر در عهدِ اینهایی،

هماره از تو گرم و روشنیم، ای پیر فرزانه

اگر در صبح خرداد و اگر در شام یلدایی

حکیمان گفته‌اند: «آنجا که زیبایی‌ست، بِشکوهی‌ست»

چو دانستم تو را، دیدم که بشکوهی که زیبایی

چو از دانایی و داد و خرَد، داد سخن دادی

مرنج ار در چنین عهدی، فراموشِ بعمدایی

ندانیم و ندانستند قدرت را و می‌دانند

هنرسنجان فرداها که تو فردی و فردایی

بزرگا! بِخرَدا! رادا! به دانایی که می‌شاید

اگر بر ناتوانی‌های این خُردان ببخشایی

 

Email this page

نسخه مناسب چاپ

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *