ماشاءالله شمسالواعظین، نخستین متهم مطبوعاتی قاضی سابق، از خاطراتش میگوید مرتضوی را میبخشم مرجان توحیدی
پشت میز قضاوت نشسته بود، دهانش باز بود و اخمهایش درهم، مشخص بود در حال فریادزدن است. عباس عبدی و حسین قاضیان با لباسهای طوسیرنگ که منقش به ترازوی عدالت بود، به میز تکیه داده و میخندیدند. این شاید یکی از معروفترین تصاویر دادگاههایی باشد که سعید مرتضوی در مدت قضاوت خود برگزار کرده است. بخشی از این دادگاهها به دادگاه مطبوعات شهرت یافت و ماشاءالله شمسالواعظین متهم ردیف نخست آن؛ سردبیر روزنامههای جامعه، توس، نشاط و عصر آزادگان. مرتضوی در سال ۷۹، ریشه خیلی از روزنامههای اصلاحطلب را با تیغ توقیف برید؛ البته خیلی از نویسندگان و مطبوعاتیها سروکارشان به قاضی مرتضوی افتاد. حالا متهمان آن روزهای دادگاههای مرتضوی که خبر بازداشت او را شنیدهاند، خاطراتی را به یاد میآورند که برایشان خوشایند نیست. شرح این مواجهه شخصی را در این گفتوگو میخوانید.
از شنیدن خبر بازداشت مرتضوی چه حسی داشتید؟
من برای خودش و خانوادهاش ناراحت شدم؛ بهویژه برای همسر و فرزندانش؛ چون آنها گناهی نکردهاند و باید تاوان اقدامات و انحرافات (نه اخلاقی بلکه انحراف از قانون، منطق و وظایف محوله) پدر و همسر خود را بپردازند. اینها چه گناهی کردهاند که دو سال را بدون پدر خود بگذرانند.
شما احتمالا با همسر و فرزندان او در این سالها مواجههای داشتید و این حس دلسوزی از این مراوده نشئت میگیرد؟
خیر؛ من روزی در دادگاه به او گفتم آقای مرتضوی شما کاری را انجام میدهید که روزی در این کشور فرزندان خود را در مدارس به دلیل داشتن نام شما، ثبتنام نکنند. پوزخندی زد. بعدا با واسطههایی (به دلیل اینکه همسر من یزدی هستند؛ یعنی همشهریبودن) مطلع شدم خیلی از مدارس فرزندان ایشان را در مدارس تهران، حتی مدارس غیرانتفاعی ثبتنام نمیکردند. این موضوع برای آغاز دهه ۸۰ است. این خبر دقیق است و خانوادهاش هم میتوانند دراینباره اظهارنظر کنند. آبان ۱۳۷۸ من سردبیر روزنامه نشاط بودم که از دفتر آقای علیزاده، رئیس وقت دادگستری تهران، با من تماس گرفتند و اطلاع دادند با من کار دارند. من هم بهسرعت خودم را به دفتر ایشان رساندم و دیدم آقای مرتضوی آنجاست. حس کردم قرار است اتفاقی رخ دهد. زیر میزی که مرتضوی پشت آن قرار داشت، کیسههای میوه و مواد غذایی بود و من حدس زدم ایشان در حال رفتن به منزل بوده است. نیروهایی از اتاق کناری آن دفتر من را احاطه کرده، دستبند زده و به زندان اوین و بند ۲۰۹ منتقل کردند. جالب است بند ۲۰۹ من را نمیپذیرفت و معتقد بودند اگر زندانی مطبوعاتی باشم، باید به محل دیگری منتقل شوم. مدتها بین آنها و نیروهای مرتضوی بحث درگرفت تا در نهایت من را پذیرش کردند. یا مثلا من و وکیلم را تحت عنوان عیددیدنی دعوت کردند و موقع ترک محل، من را بازداشت کردند. وقتی اعتراض کردم، آقای مرتضوی گفت حکم تجدیدنظر شما همین الان در حال فکسشدن است!
اگر به سال ۷۹ و توقیف مطبوعات رجوع کنیم، این موضوع یعنی توقیف، در چه فرایندی رخ داد؟
من به قول آقایان «سردبیر روزنامههای زنجیرهای» بودم. اولین روزنامهای که توقیف شد، جامعه مدنی ایران، بعدی توس، نشاط و بعد عصر آزادگان بود که همگی با حکم آقای مرتضوی توقیف شدند؛ البته قبل از توقیفهای اردیبهشت سال ۷۹، فروردین همان سال بازداشت شده بودم و یک ماه یا ۲۵ روز بعد از آن، توقیف سراسری اتفاق افتاد. من در زندان بودم که آقای مرتضوی میگفت ما کلهگندههای مطبوعات را گرفتهایم تا بقیه حساب کار دستشان بیاید. در پاسخ به اینکه میگفتم شما اصلا قاضی نیستید، ابایی نداشت از اینکه بازجو شمرده شود. مثلا تا ساعت ۱۰:۳۰ شب بازجویی میکرد. کاملا تفتیش عقاید میکرد… .
بعد از توقیفها هم در بازداشت بودید و بازجویی میشدید؟
من اولین روزنامهنگار ایرانی هستم که به اتهام مطبوعاتی از سوی آقای مرتضوی محاکمه شدم؛ در سال ۷۸٫ من در سالهای ۷۹، ۸۰ و تا اواسط ۸۱ بازداشت بودم و بعد از آن آزاد شدم. ایشان سه بار من را بازداشت کرد؛ یک بار ۱۵ روز به طول انجامید و بار دوم ۱۰ روز و مرحله آخر هم که دو سال و نیم. اشاره کردم که فروردین به عیددیدنی رفتم که مرتضوی من را همانجا بازداشت کرد. به او گفتم بهتر است پرنسیب داشته باشد و زمان عیددیدنی چنین کاری نکند. به من گفت وقت دیگری بود، شما سروصدا راه میانداختید و ما خواستیم کمهزینه باشد. همچنین ارتباط با خانواده زندانیان بخش لاینفک مأموریتهای ایشان بود.
هدفش از این ارتباط چه بود؟
با ذکر مثال میگویم. مرتضوی با همسر من چه کار داشت که ۲۸ ساعت ایشان را بازجویی کرده بود؟ همچنین تقریبا با اکثر خانوادهها ارتباط برقرار میکرد و نکاتی را به دروغ میگفت که منجر به اختلاف خانوادگی شود و میشد. خیلی از جاها این اتفاقات افتاد. مثلا به خانوادههای بعضی از همکارانم میگفت که «شما خیلی باید صبر کنید تا تکلیف زندانی معلوم شود. بروید و تکلیف زندگی خود را روشن کنید. همسر شما حالاحالاها در زندان میماند و…»؛ یعنی همسران زندانی را به جدایی توصیه میکرد. این اتفاق اینقدر تکرار شده که شما از هر زندانی و متهمی که مسئول پروندهاش مرتضوی بوده است، سؤال کنید این موضوع را تأیید خواهد کرد.
چهرههای مطبوعاتی که با حکم مرتضوی بازداشت شده و دادگاهی شدند، از سوی خود او بازجویی شدند؟
بله. قبل از اجرای قانون تشکیل دادسراها، قاضی همه مسئولیتها در دادگاه را برعهده داشت. از بازپرسی، بازجویی، برگزاری دادگاه علنی و غیرعلنی، همهکاره قاضی بود. یادم هست که روزی من را از دادگاه کارکنان دولت، درخیابان میرعماد به پارکینگ آن ساختمان برد. از او پرسیدم من را کجا میبری؟ در پارکینگ از صندوق عقب ماشین خود پاکتی درآورد و گفت آن را بخوان. من باز کردم و دیدم حکمی خطاب به او است که با توجه به شایستگی که در کار خود نشان دادید از این به بعد پروندههای امنیت که مربوط به دادگاه انقلاب است را هم میتوانید رسیدگی کنید. او قبل از این حکم نمیتوانست پرونده متهمان امنیتی را رسیدگی کند و مجبور بود آنها را به دادگاه انقلاب ارجاع دهد و از آنجایی که مأموریت داشت که به این اتهامات رسیدگی کند، بعد از خواندن این متن به من گفت: از این به بعد من پدرتان را درمیآورم؛ من الان هم حکم رسیدگی به پرونده عمومی را دارم و هم رسیدگی به پرونده دادگاه انقلاب را. به همکارانت بگو که از این به بعد با من طرف هستند. ما شنیده بودیم که قاضی بلندپایهای بود که چون صدای خود را بر صدای متهم بلند کرده بود، توسط امام علی (ع) برکنار شد. ما اینها را شنیده و انقلاب کرده بودیم. ما این جاذبههای دینی را شنیده بودیم و براساس اینها مبارزه کردیم.
شما در جلسات دادگاه برخوردهای متعددی داشتید. چه حرفی یا صحنهای از ایشان به یاد دارید که نمیتوانید از آن عبور کنید؟
من نکتهای را همه جا تکرار کردم؛ ایشان وسط دادگاه علنی من اعلان تنفس داد- دادگاه من هم مثل دادگاه عبدالله نوری و غلامحسین کرباسچی سریالی شده بود- من را به اتاقی برد و گفت اگر بخواهی در دادگاه اینطوری رفتار کنی دادگاه را غیرعلنی اعلام میکنم. اتهام من هم مطبوعاتی بود. مطابق اصل ۱۶۸ قانون اساسی دادگاه من باید با حضور هیئتمنصفه تشکیل میشد. او به من گفت اگر این وضعیت را ادامه دهی، دادگاه را غیرعلنی میکنم و پدرت را درمیآورم؛ این تکیه کلامش بود. به من گفت که در دادگاه اعلام کن که وقتی این مقاله در روزنامه منتشر شد، من در روزنامه نبودم؛ من هم به تو یک حکم سبک میدهم. ما دست دادیم و توافق کردیم. بعد او رفت پشت میز و گفت متهم شمسالواعظین نکاتی دارد که میخواهد بگوید. من پشت میز خطاب به خبرنگاران در گزارشی توصیفی گفتم که آقای مرتضوی در زمان تنفس به من گفت اگر بخواهی در دادگاه اینگونه رفتار کنی من دادگاه را غیرعلنی کرده و پدرت را درمیآورم. تو اتهامت را بپذیر و… تا من این را گفتم تکانی خورد و با صدای بلند گفت: دروغ میگوید. من دیدم یک قاضی به این شدت و شفافیت کذب واقعه میکند. گفتم آقای مرتضوی! من برای چه دروغ بگویم؟ تو به خبرنگاران بگو من را برای چه به اتاق بغلی بردی. گفت من این کار را کردم تا آیین دادرسی را رعایت کنی و من در پاسخ گفتم این نکته نیاز به جلسه محرمانه نداشت. تو به من بگو که در آن اتاق به من چه گفتی؟ اما آخرش هم دروغ گفت و سنگینترین حکم را به من داد. من میدانستم که نباید بازی او را بخورم. او به متهمان میگفت اتهام را بپذیرید، من چنین و چنان میکنم ولی دروغ میگفت. من قبل از انقلاب هم بازداشت شدهام. من در آن زمان ۱۷ساله بودم. آن زمان دادگستری به پروندههای سیاسی رسیدگی نمیکرد و اینها را به دادرسی ارتش احاله کرده بود. برای همین شخصیتهای سیاسی با ارتشیها روبهرو بودند و دادگستری دخالت نمیکرد. بنابراین من را به دادسرای ارتش منتقل کردند. منتها چون سنم کم بود، در نهایت به دادسرای اطفال منتقل شدم. سرگرد طریقی، به من توصیه کرد که در بازپرسی ارتش اگر از تو سؤال کردند که آیا خواهان سرنگونی رژیم هستی، میگویی نه! قهرمانبازی درنیاور! تو سنت هنوز ۱۸ سال نشده است. من هم این توصیه را گوش کردم و البته از سوی صلیب سرخ و به دلیل صغر سن آزاد شدم. ۲۰ سال بعد در دادگاه، سعید مرتضوی به من گفت اتهامت را بپذیر تا من در حکمت تخفیف بدهم.
بعد از ماجرای محکومیت و سپریشدن دوره زندان و بعد از آن، سعید مرتضوی به شما سر زد و با او مواجههای داشتید؟
بدتر از سرزدن بود! حکم من تمام شده بود. رئیس زندان به من اطلاع داد قرار است عصر همان روز آزاد شوم. برگه آزادی را هم به من دادند. من هم به خانواده اطلاع دادم و آنها با دسته گل مراجعه کرده بودند. معمولا ساعت شش بعدازظهر زندانیها را آزاد میکردند. ساعت چهار عصر مأمور آمد و به من گفت که با وسایل شخصی همراه او بروم. تصور کردم که قرار است برای کارهای آزادی بروم اما من را به بند دیگری از زندان بردند. دم زندان چشمبند زدند و من را به انفرادی انداختند. اینجا دیگر خشمگین شدم و محکم به در سلول زدم. رئیس زندان، به سلول من آمد و گفت آقای مرتضوی، ظهر امروز یک حکم ارسال کرده و گفته که شما را به انفرادی ببریم و پرونده جدیدی برای شما باز کرده است. گفتم من که در زندان بودم و جرمی مرتکب نشدم. گفت اتهام جدید شما، «سردبیری روزنامههای زنجیرهای» بود. من ۱۲۴ روز در سلول انفرادی بودم. من نامه رهبری را داشتم که هر یک روز انفرادی را معادل ۱۰ روز در نظر گرفته بودند. این مورد را به مرتضوی گفتم و اعلام کردم که در این صورت من ۱۲۴۰ روز زندانی بودهام. به من گفت این حکم ارشادی بوده است نه مولوی. بعد از ۱۲۴ روز، من را از سلول انفرادی خارج کرده و مستقیم به در خروجی زندان بردند و آزاد کردند. به اتهام جدید من تا الان که با شما صحبت میکنم، هنوز رسیدگی نشده است.
جمله معروف آقای جلاییپور را احتمالا شنیدهاید. وقتی من را بازداشت کردند، منزل ما را بازرسی کردند. مرتضوی آقای جلاییپور را میبیند و میگوید که شما خانواده سه شهید هستید، ارتباط خود را با شمسالواعظین قطع کنید، او جاسوس است. جلاییپور میگوید که شمس مذهبی و انقلابی و روزنامهنگار است و این اتهامات به او نمیچسبد. مرتضوی گفته است او جاسوس است. ما در منزل او ریمل پیدا کردهایم. جلاییپور میگوید ریمل که در همه خانهها پیدا میشود! مرتضوی میگوید نه! ریمل شمس به کامپیوتر وصل بوده است! منظورش ایمیل بوده است! ببینید حتی نسبت به صرف داشتن ایمیل، بدبین بود. یا مثلا من را دعوت میکرد و میگفت که شما چرا به خارج از کشور نمیروید. چرا دعوتهای خارجی را نمیپذیرید. من به شوخی میگفتم اگر بناست کسی از کشور خارج شود، شما هستید، نه من!
بعد از آزادی از زندان به دعوت یکی از دانشگاههای کانادا برای سخنرانی به تورنتو رفتم. بعد از دو روز اقامت من، سعید مرتضوی حکم جلب من را صادر کرد. من پیام این حرکت را گرفتم که منظورش این بود تا من به کشور بازنگردم. من در مصاحبهای اعلام کردم که بعد از سخنرانی، در تهران خواهم بود. بعد از آن بازگشتم اما دستگیر نشدم. در حقیقت تا به امروز برای آن حکم جلب، دستگیر نشدهام!
آقای مرتضوی را میبخشید؟
من به خاطر خانوادهاش، او را میبخشم. چون خانوادههای ما زجر زیادی کشیدند. من به هیچ عنوان دوست ندارم خانوادهاش زجر ببینند. امیدوارم زندان او زودتر تمام بشود و متوجه شود که چه اتفاقی برای او افتاده و از مردم عذرخواهی کند.
پدر محمد کامرانی، جانباخته کهریزک
حق به حقدار میرسد، فقط ممکن است طول بکشد
محمد کامرانی یکی از سه جانباخته جنایت کهریزک بود. شکایت خانواده او و امیر جوادیفر، دیگر جانباخته کهریزک به تبرئهشدن مرتضوی منتهی شد. سالها گذشت تا شکایت سومین درگذشته دستگیر شدگان ۱۸ تیر سال ۸۸ دامن مرتضوی را بگیرد و او را در نهایت برای دو سال حبس راهی زندان کند. در ادامه مصاحبه گفتوگوی «شرق» را با پدر محمد کامرانی میخوانید؛ پدری که داغش زنده است.
اولین حسی که بعد شنیدن خبر دستگیری مرتضوی داشتید چه بود؟
که یک روزی حق به حقدار میرسد، [فقط] ممکن است زمان ببرد. ما اعتقاد داریم که همه ما باید پاسخگوی اعمال و کردار خودمان باشیم.
شما تا بهحال از نزدیک آقای مرتضوی را دیدید؟ با ایشان صحبت کردهاید؟
نه خیر، بعد از سپریشدن دادگاه، من دیگر هرگز ایشان را ندیدم.
آقای مرتضوی در حال حاضر بهخاطر معاونت در قتل محسن روحالامینی، یکی از سه جانباخته کهریزک به دو سال حبس محکوم شده است، در حالی که در پرونده اول که برای دو جانباخته دیگر تشکیل شده بود، او تبرئه شد. نظر شما در اینباره چیست؟
بنده هرگز با آن رأی [تبرئه] موافق نبودم. مردم باید قضاوت کنند. یک بام و دو هوا نباید باشد. قضاوت را به مردم و صاحب نظران میسپارم که چرا باید در مقطعی آنچنان بشود و در این مقطع این چنین بشود. از نظر بنده این قابل قبول نیست.
چه اتفاقی افتاد که ایشان در پرونده اول- معاونت در قتلِ محمد کامرانی و امیر جوادیفر – تبرئه شدند؟ شما چیز خاصی ندیدید؟
اجازه بدهید این را بعدا بگویم.
درباره خانواده شادروان محمد کامرانی توضیح میدهید؟
بنده دو پسر داشتم و دو دختر. محمد عزیزم فرزند سوم من بود. الان هم دو دختر و یک پسر دارم. هر فرزندی برای پدر و مادرش عزیز است. ما مستحق این جفا نبودیم. خدایا شاهد باش که من تمام تلاشم را کردم که دامن هرکسی را که به ما جفا کرد بگیرم… آنچه را نتوانستم به خالق هستی سپردم. امیدوارم زنده باشم و ببینم که مسببین آن اتفاق به سزای اعمالشان برسند و خالق هستی دامن آنها را بگیرد.
آیا شما و خانوادهتان توانستهاید از رنج کهریزک عبور کنید یا هنوز هم با تبعات آن دست و پنجه نرم میکنید؟
خانم من بعد از این اتفاقات دو بار عمل شده است. الان ۲۱ قطعه پروتز در بدنش گذاشتهاند. بهلحاظ اعصاب و روان (بغض میکند) … داغ جوان خیلی مشکل است… خیلی مشکل است… آن هم به ناحق. تا من نفس و جان در بدن دارم این موضوع را فراموش نمیکنم. خدا برای هیچ کس نیاورد اما هرکس جای ما بود همین وضعیت را میداشت. فراموششدنی نیست. اگر ۹۰ سال دیگر هم بگذرد قطعا فراموش نخواهد شد. بیگناه… فقط معذرتخواهی و معذرتخواهی. این دردی از ما دوا نمیکند. از روزنامه «شرق» و عزیزانی که در طول این سالها مجدانه با ما همراه بودند و ما را فراموش نکردند با تمام وجود تقدیر و تشکر خودم را اعلام میکنم.
نکتهای هست که بخواهید بهقول خودتان برای «ثبت در تاریخ» بگویید؟
حقیقت این است که در طول این سالها من موضوعاتی را با چشم خودم دیدم و با گوشهای خودم شنیدم که انتظارش را نداشتم. انتظار نداشتم که اینطور بشود…