خاطراتی در باره شهرستان تربت حیدریه اجتماعی، فرهنگی وتاریخی از همشهری عزیزمان علیرضا بختیاری دبیر بازنشسته آموزش و پرورش( بخش۶در باره خانواده و اشتباه یک شاگرد)

مطالبی که در ذیل ملاحظه میفرمایید در واقع خاطرات همشهری عزیزمان اقای علیرضا بختیاری است که با تشویق دوستان و اینجانب قرار شد در سایت تربت ما درج شده و پس از تکمیل و ویرایشی که از باز خورد ان به بدست می اید بصورت کتابی در دسمطالبی که در ذیل ملاحظه میفرمایید در واقع خاطرات همشهری عزیزمان اقای علیرضا بختیاری است که با تشویق دوستان و اینجانب قرار شد در سایت تربت ما درج شده و پس از تکمیل و ویرایشی که از باز خورد ان به بدست می اید بصورت کتابی در دسترس همشهریان قرار گیرد مانند کتاب( قند و قروت روانشاد تهرانچی )ولی با توجه به اینکه حتما همشهریان نظرات . پیشنهاد ، مطلب ، عکس و دستنوشته ای خواهند داشت که بخواهند به ان اضافه نمایند لذا خواهشمند است درصورت داشتن نظر و یا ایده ای در این مورد لطفا با تلفنهای ۰۹۱۵۵۳۱۵۲۳۳ اقایان بختیاری و یا ۰۹۱۲۵۳۳۳۷۹۴خطیبی تماس حاصل فرمایید و یا با تلگرام با همین شماره ها نظرتان را ارسال فرمایید

((اشتباه یک شاگرد بی احتیاط و انفجار منبع ))

همانطور که در ابتدای قسمت اول (من) عرض شد ، هدف از نوشتن این مطالب ، انتقال یکسری فرهنگ گذشته ، ساختار زندگی و نیز معماری شهرها ،خصوصاً تربت حیدریه ومعرفی عده‌ای از فرهیختگانی که با گذر زمان و عدم ثبت کارها و اقدامات آنها، نامشان به فراموشی سپرده می‌شود، بوده است؛ دراین میان ، بنده حقیر، محلی از اعراب ندارم که گذشته خودم را مطرح کنم ، ولی به جهت جلوگیری از ملال خاطر خوانندگان عزیز و ایجاد تنوع، جسته گریخته وبه تناوب، مقداری به سرگذشت خودم هم می‌پردازم.

اشاره کوتاهی به پدر بزرگ پدری و پدر جد خودم درقسمت قبل داشتم.
واما مادربزرگ پدری من مانند دیگر زنان آن دوره، دوشادوش شوهر، در امر امرار معاش خانواده ، فعالیت داشت.
اداره خانواده ای ده نفره، با کمبود امکانات آن زمان،وجوب این مورد را میطلبید ؛ البته ناگفته نماند که این خانواده‌ها ی پرجمعیت هم واقعا نعمتی بود ، نعمتی که متاسفانه زوج‌های جوان فعلی با یک سری القائات منفی و نا آگاهانه ، ازآن غافل هستند.
وتاسف دیگر اینکه، زمانی متوجه خواهند شد که کار از کار گذشته است و سفیر پیری ،مهمان سلول سلول وجود آنها خواهدشد!…
مادربزرگ علاوه براداره امورخانه و رسیدگی به چند راس دام وماکیانی که در هر خانه وجود داشت ، به امر تبلیغ و موعظه و منبر هم مشغول بود ؛این زنها را(آتون)یا به اصطلاح عامه (آتو) ، که شاید ریشه مغولی دارد، می گفتند.
مرحوم مادربزرگ حدود یکصد سال از خداوند عمر گرفت.

به قول خودش، چند دوره سیاسی را بیاد می آورد ، دوره مظفرالدین شاه ، محمدعلی شاه، سلطان احمد شاه، رضاشاه ، محمدرضاشاه و دوره انقلاب اسلامی!
گاه پدر و عمه ها که با هم می نشستند به شوخی صحبتهای مرحوم مادر بزرگ را با یکسری هم سن و سال های خودش تعریف میکردند که:
ننه و فلانی ( زنی هم سن وسال مادربزرگ ) وقتی با هم صحبت می کنند ، بالفظ (دختر ) همدیگر را خطاب می نمایند !!!
“دختر تعارف نکُ ” نِه دختر ،مو که دِ خَنَه بوُیوم”- دختر تعارف نکن – نه دختر !من که خانه بودم.
مادربزرگ سال ۱۳۶۸ماراتنهاگذاشت.
ارتباط بسیار زیبایش باقرآن وادعیه ،خاطره خوشی است که ازدوره زندگی وی درذهنم باقی است.
در بین گفته های خودش گاه از محمدعلی شاه به ( مندلی شاه ) و از احمد شاه به ( سلطان احمد شاه ) یاد میکرد، تعبیراتی که در بین مردم آن دوره، از پادشاهان قاجار بود.
زمان فوت ، به قولی موفق شده بود تا (نتیجه) و احتمالا (ندیده) خود را هم ببیند.
۱–فرزند بلافصل ۲- نوه ۳-نبیره ۴- نتیجه ۵- ندیده

بنا به حساب سرانگشتی حدود ۵۰ نوه داشت ، که متاسفانه ازتعداد دیگر ذریه ایشان ، اطلاعاتی ندارم.
معمولا ما، مادر پدری را ، (ننه آقا) و مادر مادری را ،(ننه جان) میگفتیم.
البته خوانندگان زیرک علت را بهتر می دانند!

(پدربزرگ مادری )
پدربزرگ مادری، مرحوم استاد محمدتقی، یکی از صنعتگران شهر به شمار می رفت.
وی با توجه به از دست دادن پدر و مادر در کودکی و تکفّلش توسط یکی از فامیل ، ناچارا فرد خود ساخته ای بار آمد.
در جوانی، به شغل اسلحه سازی روی آورد و شاگرد اسلحه سازقدیمی شهر، مرحوم (استاد صمد )بود.
(البته اسلحه هایی در خور همان زمان)
بعدها با آمدن ماشین تراشکاری، اولین ماشین را از تهران خریده و به همراه یک استاد کار ، به تربت می آورد و با کمک وی- با نداشتن سواد خواندن و نوشتن – کار با کولیس و ابزار دقیق تراشکاری را یاد میگیرد.
مرحوم شوهر عمه ام ، که شاگرد همین استاد محمدتقی بود واسطه ازدواج پدر و مادر حقیر میگردد.
یکی از وقایع دردناک زمان پرداختن به کارهای آهنگری و تراشکاری و جوشکاری پدربزرگ، اشتباه یک شاگرد او بود.
مادرم که به نوعی حسابدار و صندوقدار پدربزرگ در خانه بود، نقل می کند
یک روز صبح ، یک تانکر نفت( البته تانکر های کوچکی که روی گاری های اسبی سوار می کردند و نفت را با آن توزیع می نمودند ) وارد گاراژ مرحوم مصوری، یعنی محل کار پدربزرگ آورده و از استاد محمد تقی میخواهدآن را جوش بدهد.
پدر بزرگ می گوید:
الان جوش نمی خورد، این تانکر باید چند روز پر از آب شود تا به گاز قابل اشتعالِ جمع شده در درون تانکر از بین برود و بعد جوشکاریشود ، درغیر این احتمال ترکیدن و انفجار هست .
صاحب تانکر که عجله دارد، شیطنت می‌کند وموقتا می‌رود
از آن طرف استاد، که در کار خودش وارد است هنگام رفتن به ناهار ، به شاگرد می گوید:
اگر تانکر مجددا آمد، مبادا آن را جوش بدهی!
بعد از رفتن پدربزرگ، صاحب تانکر که منتظر غیبت استاد محمدتقی است ، تانکر را به گاراژ آورده و شاگرد بخت برگشته را تطمیع می کند
و او هم روی تانکر رفته و بدون اطلاع ازکار بسیار خطرناکش، شروع به جوش کاری می‌کند.
پیرانی که از آن زمان اطلاعاتی دارند، از صدای انفجار مهیبی که شهر کوچک تربت آن زمان را لرزانده ، و تقریباً همه مردم را به هراس می اندازد خبرمیدهند.
گازداخل تانکر، بر اثر حرارت سیم جوش، منبسط

شده و تانکر، مانندیک بمب چند تنی منفجر می گردد…
در دلخراش بودن حادثه همین که، بعدها تکه های بدن شاگرد بی احتیاط را از چندین مغازه و گاراژ اطراف جمع میکنند

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *