بمناسبت هفتمین روز در گذشت زنده یاد دکتر طبسیان: دکتر محمد ابراهیم طبسیان همشهری ، متخصص داخلی و بنیان گذار  مرکز  پزشکی هسته ای مرجان در ایران را بیشتر بشناسیم (نوشته کاظم خطیبی بخش اول )

مدتها بود که در پی ان بودم که مصاحبه ای با همشهری فرهیخته دیارمان اقای دکتر محمد ابراهیم طبسیان بنمایم، ولی اغلب بخاطر مشغولیتهای زیاد ایشان و مدتی بیش هم بلحاط بیماری امکان ملاقات میسر نگردید تا اینکه همشهری گرامی جناب اقای حسین میلانی از  دوستان دکتر طبسیان  پس ازپیگیریهای مستمر این فرصت را مهیا کردند.  روز پنجشنبه  ۲۸ ابانماه ۹۷  ساعت ۴ بعد از ظهر جلسه ای با حضور اقایان دکتر طبسیان و  آرمان ایلخان نوه ،  امین  نجفی از بستگان همسرشان  و اقای حسین میلانی در محل دفتر اینجانب بر گزار گردید. در ابتدا اقای میلانی از ضرورت این مصاحبه برای  اشنایی بیشترهمشهریان سخنانی ایراد داشت و عنوان نمود که اقای خطیبی مدتها بدنبال چنین فرصتی بوده که گوشه ای از زندگینامه شما را برای همشهریان علاقمند در مجله پیک تربت ارگان جامعه تربتیهای مقیم تهران منتشر نماید و امروز من خوشحالم که این خواست براورده شد واز اینکه ایشان به این دعوت پاسخ مثبت داده و با علاقمندی اماده این مصاحبه شده اند سپاسگزاری نمود . سپس اقای کاظم خطیبی گفت بسیار خرسندم که امروز در خدمت شما  هستم و امیدوارم بتوانم  در رابطه با معرفی شما  مواردی را برای علاقمندان  تهیه و منتشر نمایم .

انگاه اقای خطیبی گفت از جناب دکتر تقاضا میکنم از ابتدا خودشان را معرفی نمایند .اقای طبسیان گفت من در چهاردهم شهریور هزارو سیصدو یازده در تربت حیدریه به دنیا امدم البته پدر بزرگ من از طبس به تربت حیدریه مهاجرت کرده ولی پدرو مادر من در تربت حیدریه  متولد شده اند متاسفانه من از مرحوم پدرم حاج عبدالکریم که در دوسالگی من اورا از دست دادم   چیزی بخاطرم نیست ولی یادم می اید من که  کوچک بودم  مرا روی دستانش بلند میکرد و در همین حد یک تصویری در نظرم است ولی از مادر عزیزم و عموهایم و برادرو خواهرانم همه چیز بیادم مانده . من  به سختی توانستم برای فراگیری قران به مکتب صغری خانم که  نزدیک خا نه مان  بود بروم  ان خانم اغلب سرفه میکرد و یادم است اخلاط سرفه خورا که بعضی اوقات در دستمالی پنهان میکرد بعد ها که من پزشک شدم فهمیدم که او مبتلا به بیماری سل و مسلول  بوده است . من دو عمو داشتم بنامهای حاج غلامحسین و حاج شعبانعلی  که حاج غلامحسین ادم خوبی بود ولی تاثیر گذار نبود ولی حاج شعبانعلی از نظر مالی ادم متمولی بود و تقریبا اغلب زمینهای منظقه کاج درخت هم متعلق به ایشان بود و خیلی سختگیر بود موقعی که من مکتب را تمام کردم و قرار بود به مدرسه بروم خیلی شرایط سختی بود چون در تفکر انها مدرسه اصلا مفهومی نداشت   یادم میاید عموی من شعبانعلی  میگفت پدر تو دهقان بوده تو هم باید دهقان شوی و در واقع خداوند هم  به انها  عنایتی نداشت تا بتوانند به دیگران کمک کنند و به نظر من از این نعمت خدادادی محروم بودند. من وقتی به خاطرات ان زمان میافتم منقلب میشوم  بهر حال من با شرایطی بسیار سخت وارد مدرسه شدم و یادم میاید که ان مدرسه در کوچه بغل مسجد فولاد بود و دختر و پسر با هم بودیم در ابنجا اقای میلانی هم گفت ما هردونفر به همان مدرسه میرفتیم .

جالب است بدانید عموهای من هم سواد نداشتند خیلی ها بودند که سواد هم نداشتند مانند پدرم ولی او  در بزرگی قران را خوانده بود و افتخار اشنایی با عالم فر زانه ان موقع حاج اخوند ملاعباس  راشد را داشت و همیشه از محضر ان استفا ده میکرده است   و از نظر فکری از عموهایم بهتر بوده البته من این خصایل را از قول مادرم شنیده بودم  ،خوب وقتی دوران تحصیلات ابتدایی  من که تمام شد دیگر از نظر عموهایم یعنی دیگر کار تحصیل من پایان یافته و دیگر برای انهاقابل قبول نبود که من ادامه تحصیل دهم .  جالب است بدانید برادرم حاج علی اقا هم چون داماد عموی کوچکم حاج شعبان بود در جبهه انها بود و من درواقع بی کس بی کس شده بودم و فقط با مادرم و خواهر کوچکم شمسی خانم با هم زندگی میکردیم البته من مادرم فرزندان زیادی اورده بود ولی فقط من و علی اقا و سه خواهر دیگه مانده بودیم  بهر حال انها موافق رفتن من به دبیرستان نبودند. دران زمان منهم برای کار و ادامه زندگی به میدان رباط میرفتم ودر انجا چراغ های گردسوز  و پریموس  قدیمی را میخریدم و انها را در خانه با گرد آجر جلا میدادم و بعد به برای فروش به بازار می بردم البته در جلو مغازه پدرم که در ان موقع عموهاو برادرم در انجا کار  میکردند انها را میفروختم . این مغازه هم محل توزیع بارها و محصولات کشاورزی بود که به مغازه های مورد نظر انتقال میافت . در مجاورت ما یک مغازه پارچه فروشی بود متعلق به  اقای امیدوار من فی مابین این دو مغازه طبق کارم را میگذاشتم و چراغهای بازسازی شده را میفروختم و  در امد ناچیزی داشتم موقعیکه به خانه میرفتم مادرم خوشحال میشد . بعد ها برادرم مخالفت کرد و اجازه نداد که من انجا بساطم را پهن کنم  و سر انجام من شا گرد اقای  حسین امیدوار  فرزندمحمد امیدوار که همان بزازی بود شدم. خوب من در این مغازه کار میکردم و مزد من فقط یک نهار بود  و همیشه اقای امیدوار غذا های خوبی از خانه میاوردند که هنوز برایم خاطره انگیز است .من  یک چهار پایه چوبی  که در جلو مغازه میگذاشتم واغلب  بخواندن کتاب مشغول بودم  در ان زمان مرسوم بود که معلمان تربت  حیدریه عصرها  که میشد در  پیاده روخیابانها   قدم میزدند ودر یکی از این روزها وقتی من  نشسته بودم و یک کتاب فرانسوی در دست داشتم  یکی از همین معلمان من امد جلو گفت تو چکار میکنی گفتم من شاگرد این مغازه هستم او پرسید دبیرستان میری گفتم خیر باز گفت مدرسه میری گفتم نه  پرسید چرا باو فهماندم که برادر و عموی من مخالف تحصیل من هستند  نمیدانم چگونه او توانسته بود انها را تر غیب کند که من ادامه دهم  و لی بهر حال این موضوع باعث شد که انها اجازه دهند  من به دبیرستان بروم .(ادامه دارد)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *