همه موجودات زنده در این جهان زندگی میکنند، ولی انسان در میان موجودات زنده در این جهان تنها موجودی است که هم زندگی میکند و هم میداند که زندگی میکند؛ بنابراین زندگی انسان با زندگی موجودات زنده دیگر تفاوت بنیادین دارد و هرگز نباید از این تفاوت غافل بود. ممکن است گفته شود: هر موجود زندهای، اعم از نبات یا حیوان، به حکم اینکه زنده است به مقتضای طبع خود همانگونه زندگی میکند که باید زندگی کند؛ بنابراین در چگونگی زیستن خود خطا نمیکند و این همان چیزی است که میتوان آن را «آگاهی به زندگی خود» خواند.
در پاسخ باید گفت: درست است که یک موجود زنده نباتی یا حیوانی به مقتضای طبیعت خود زندگی میکند و خطا هم نمیکند، ولی اینگونه زندگی دلیل بر آن نیست که او میداند که زندگی میکند، زیرا علم که تحت عنوان آگاهی مطرح میگردد، از موضوع آگاهی خود بیرون است و از بیرون موضوع خود به آن مینگرد. یک موجود نباتی یا حیوانی از درون عمل میکند و آنچه مقتضای طبع آن است همان را به ظهور میرساند؛ ولی انسان فقط به مقتضای طبعش عمل نمیکند، بلکه از بیرون به خود مینگرد و به واسطه این نگاه بیرونی و نوعی از آگاهی که بر طبیعت خود پیدا میکند، اگر لازم باشد، برخلاف اقتضای طبع نیز عمل میکند. به عبارت دیگر انسان زندگی میکند و از این توانایی نیز برخوردار است که جریان زندگیاش را زیر نظر قرار دهد. به واسطه همین توانایی است که انسان زندگی میکند و میداند که زندگی میکند.
انسان به حکم اینکه زندگی میکند و میداند که زندگی میکند، در باره «معنی زندگی» نیز پرسش میکند و میکوشد تا بداند زندگی چیست و معنی آن کدام است؟ انسان نه تنها از «چیستی» زندگی و ماهیت آن میپرسد، بلکه درباره «غرض و غایت» زندگی کردن نیز میاندیشد. اندیشیدن در باره معنی زندگی بدون اندیشیدن درباره آغاز و انجام آن امکانپذیر نیست؛ زیرا زندگی انسان در این جهان محدود است و آنچه محدود است، آغاز و انجام دارد؛ بنابراین ادراک معنی زندگی بدون اندیشیدن به آغاز و پایان آن، معنی معقول و محصلی ندارد؛ اما به مجرد اینکه انسان در باره منشأ پیدایش زندگی و پایان آن میاندیشد، به اقیانوس ژرفی وارد میشود که پایانش پیدا نیست.
زندگی همیشه در میان آغاز و پایان است و هر موجودی که در این جهان زندگی میکند نیز آغاز و پایان دارد؛ بنابراین خصلت ذاتی زندگی کردن، همواره «در میان بودن» است؛ اما چگونه میتوان به آنچه «در میان بودن» است، اندیشید و از اول و آخر آن به طور کلی غافل بود؟ غافل بودن از آغاز و انجام آنچه در میان دیده میشود، مستلزم ناآگاهی به همان چیزی است که «در میان» دیده میشود. شناختن آنچه در وسط قرار گرفته است، بدون شناختن مبدأ و منتهای آن، شناختی واقعی نیست و میتوان آن را «توهمِ شناخت» به شمار آورد. چگونه میتوان درباره معنی زندگی سخن گفت و درباره مبدأ و پیدایش و سرانجام آن سکوت اختیار کرد و لب فروبست؟
همیشه آنچه در میان است، از آنچه ماقبل و مابعد آن شناخته میشود، کوتاهتر و کوچکتر است. سایه در هنگام ظهر ـ که در واقع نیمروز است و میان صبح و عصر قرار گرفته است ـ از سایههای قبل و بعد از خود کوتاهتر بوده و کوتاهترین نیز شناخته میشود. مدت زندگی انسان در این جهان مادی و عنصری، نسبت به آنچه پیش از آن بوده و پس از آن خواهد بود، بسیار اندک و ناچیز است. شاعر معاصر اخوان ثالث با تیزبینی شاعرانهای به این موضوع اشاره کرده و به درستی گفته است:
تا چشم خود گشودم و بستم، گذشت عمر
بود و نبود ما، به جز از یک شرر نبود!
کوتاهی زمان
مدت زندگی انسان هر اندازه دراز باشد، نسبت به آنچه بوده و خواهد بود، بسیار اندک است. زمان آغاز دارد، ولی آغاز زمان از سنخ زمان نیست. زمان بودن پایان نیز نخواهد بود، ولی پایان زمان در درون آن نیست. به طور کلی میتوان گفت: هر آنچه محدود شناخته میشود، به واسطه غیرخود محدود میگردد. آنچه غیر ندارد و جز خود چیز دیگری را نمیپذیرد، محدود بودن در آن معنی پیدا نمیکند. حکما به این مسئله توجه داشتهاند و گفتهاند: «صرف الشئ لا یتثنی و لا یتکرر» یعنی صرف یک حقیقت بدون اینکه با غیر خود ارتباط داشته باشد و نسبت پیدا کند، دوگانگی ندارد و تکرار نیز نمیپذیرد. فرض دو شئ تمایزناپذیر در واقع فرض یک شئ است، اگرچه ممکن است تحت دو عنوان یا دو نام مطرح شوند.
مکان بدون هرگونه مکانمند، قابل تقسیم نیست و «اینجا» یا «آنجا» در آن مطرح نمیشود. زمان بدون آنچه زمانمند خوانده میشود نیز جز یک امر موهوم چیز دیگری نیست. انسان در زمان زندگی میکند و به اندازهگیری زمان نیز میپردازد؛ ولی چگونه میتوان به اندازهگیری زمان پرداخت و از آغاز و انجام آن غافل بود و سخن به میان نیاورد؟ کسی که به آغاز زمان و پایان آن توجه داشته باشد، به معنی آن نیز میاندیشد و البته اندیشیدن به معنی زمان، مستلزم اندیشیدن به معنی زندگی کردن در زمان نیز خواهد بود. پرسش از معنی و در جستجوی معنی بودن از ویژگیهای انسان است و کسی که از معنی زندگی نپرسد، از معنی اشیا و امور دیگر نیز پرسش به عمل نمیآورد.
انسان به حکم اینکه میتواند از خودش فاصله بگیرد، از توانایی پرسش کردن برخوردار است. همانگونه که یادآور شدیم پرسش کردن، در جستجوی معنی بودن است. انسان نه تنها از معنی زندگی کردن پرسش به عمل میآورد، بلکه از معنی همه آن اموری که در زندگی با آنها روبرو میشود نیز میپرسد. بزرگان اهل منطق پرسشهای انسانی را به سه قسم اصلی و بنیادی تقسیم کردهاند و هر یک از آن اقسام سهگانه را نیز به دو قسم دیگر قابل تقسیم دانستهاند. پرسشهای سهگانه اصلی عبارتند از: ۱ـ آن چیست؟ ۲ـ آیا هست؟ ۳ـ اگر هست، چرا هست؟ این سه پرسش در کتب منطقی و فلسفی حکما و منطقدانهای مسلمان ـ که بیشتر به زبان عربی نوشته شده است ـ به صورت زیر مطرح میشوند: ۱ـ سؤال بما هو ۲ـ سؤال به هل هو ۳ـ سؤال به لم هو.
نخستین سؤال که سؤال بما هو خوانده میشود، به دو قسم تقسیم میگردد که عبارتند از: ۱ـ مای شارجه ۲ـ مای حقیقه. سؤال دوم که با کلمه «هل» مطرح میشود، به دو قسم هل بسیطه و هل مرکبه تقسیم میپذیرد و بالاخره سؤال سوم که با کلمه «لم» صورت میپذیرد نیز به دو قسم «لم ثبوتی» و «لم اثباتی» قابل تقسیم است.