گَل پیرمرد را از مسئولیت سرشتهاند :عطا احمدی پیشکسوت فرهنگی ، پهلوان ۸۰ ساله کرمانی که تا کنون ۲۵۰ مدرسه در استان کرمان ساخته است
«بدان که دوست تو را گرسنگی دائمی کشت، جهل او را کشت، بیسوادی عمومی. مادر بیچارهاش یک عمر قالیبافی کرده بود تا تنها فرزندش پیش همسن و سالهایش سربلند باشد، مبادا از لباسهای پاره و وصلهخوردهاش، از کفشهای پوسیدهاش خجالت بکشد، خودش را فدای پسرش میکرد در آن کارگاههای تاریک و نمزده. گریه میکنی عطا؟ بله، حق داری. مگر خود من در خلوت و تنهایی کم گریه کردهام برای این همه انسان؟ اما به فکر چاره باش عطا.
میدانی که مادر اسماعیل وقتی که پسرش دچار دلدرد شدید شده بود، وقتی با هزار زحمت و قرض، اسماعیل را پیش دکتر برد، وقتی فهمید که سوءتغذیه عامل آن دلدرد ناگهانی و شدید بوده، چهکار کرد؟ پول که نداشت تا غذای مناسب برای پسرش تهیه کند، تازه اگر قرض هم میگرفت فردا چه میکرد؟ پسفردا چی؟ هر روز که نمیشد قرض گرفت، آن هم از کی؟ از آدمهایی مثل خودش، بیچاره و بدبخت.
مادر اسماعیل رفت عطاری، قدری داروی گیاهی گرفت و جوشاند و به اسماعیلش داد، خوب نشد. ناچار رفت پیش طلسمنویسی که در محله آنطرفتر زندگی میکند.
آنجا طلسمنویس گفت که مادر اسماعیل باید قدری داروی ضدطلسم را قاطی داروهای گیاهی بجوشاند و بدهد به پسرش. مادر بدبخت هم همین کار را کرد. اگر در این شهر دکتر متخصص بود که این کار را نمیکرد، اگر سواد داشت که به طلسمنویس پناه نمیبرد.
شنیدهام که ساعتهای آخر اسماعیل از درد شدید به خود میپیچیده، چون معلوم نیست که چه آت و آشغالی را آن طلسمنویس به مادر جاهل و بیچاره اسماعیل داده بود. گریه میکنی عطا؟ بله، حق داری. من هم اگر از تو خجالت نمیکشیدم به فراغ دل، هایهای گریه میکردم.
چقدر آرزو داشتم برای اینهمه بچههای بیچاره کاری بکنم که دیگر زجر نکشند، نشد. تبعید شدم به اینجا که اگر بجنبم، گزارش میدهند و کار از بد بدتر میشود. اما تو کاری بکن عطا که اینقدر جهالت نباشد. اینقدر ستم نباشد. گریه کار آدمهای درمانده است.»
خیلی از ما همینقدر درماندهایم. جایی در میان سیاهیها، خیره میشویم به ذرهای نور که از روزنی میتابد و آرزو میکنیم آن ذره نور بتواند خودش را بالا بکشد و پهن کند، تا جایی که اطراف ما روشن شود و سیاهی از بین برود، بیآن که خودمان شمعی روشن کرده باشیم.
مانند اسماعیل در بستر احتضار درد میکشیم و نمیدانیم که این همه درد نتیجه نسخه طلسمنویس است. طلسم شدهایم و نمیدانیم که این مرض کارمان را تمام خواهد کرد. چند اسماعیل باید قربانی شوند تا این چیزها را بفهمیم؟!
وقتی درد داریم، زمین و زمان را مقصر میدانیم و به همه لعنت میفرستیم. طلسمنویس را مقصر میدانیم و قصور خودمان را نمیبینیم که بهجای پزشک متخصص از او دوا خواستهایم. فقر و فلاکت را باعث و بانی درد میدانیم و خودمان را نمیبینیم که در چنبره رخوت گرفتار شدهایم و کاری برای رهایی از آن نمیکنیم.
دور از گود مینشینیم و از سرنوشت مینالیم. پس چه کسی باید جان اسماعیلها را نجات بدهد؟ آن کسی که قرار است آستین بالا بزند و برای رفع مشکلات دست بهکار شود کیست؟ کدام از ما حاضریم برای رفع کاستیهایی که میبینیم و به بوته نقد میکشیم، کمی به خودمان زحمت بدهیم و از خودمان مایه بگذاریم؟ خیلی وقتها این کار را نمیکنیم، چون خودمان را باور نداریم.
جان بخشیدن به افسانهها کار آسانی نیست. کجا سراغ دارید که یک شاهزاده مهربان واقعا عاشق دختری فقیر شود و او را به عقد خود دربیاورد؟ یا یک غول چراغ جادو ظاهر شود و آرزوهای کسی را برآورده کند؟ برای همین ترجیح میدهیم کنار گود بنشینیم و دیگران را سرزنش کنیم که برای رفع مشکلاتی که خیال میکنیم فقط ما میبینیم، کاری انجام نمیدهند!
میدانیم که بعضی داستانها را فقط در کتابها میشود پیدا کرد. تحقق یافتنشان به خواب و خیال میماند. قهرمانهای محبوبمان را از میانشان جدا میکنیم و آرزو داریم شبیهشان باشیم. گاهی آنها را در خواب و خیال میبینیم که از کتاب بیرون آمده و رخت واقعیت پوشیدهاند و به طرفهالعینی غصهها را از قصهها بیرون میکنند. چقدر شیرین است این رویا!
بگذارید واقعیتی را برایتان بگویم! ما نهتنها غافلیم از این که خودمان میتوانیم قهرمان داستان زندگی خودمان و دیگران باشیم، بلکه اغلب از فرصت پیدا کردن و لذتبردن از داستان زندگی قهرمانهای واقعی دنیا هم غافل میمانیم. یادمان میرود که بعضی از افسانهها اول واقعیت بودهاند و سپس به رشته داستان درآمدهاند!
یکی از این آدمها را در کتاب «عطای پهلوان» میتوان پیدا کرد؛ کتابی که محمدعلی علومی، با یک دوره غور در زیرو بم زندگی مردی نوشته است که کم از افسانه ندارد داستان زندگیاش! مردی که او را «سردار بیادعای سازندگی» مینامند، چرا که هرآنچه از نعمتهای دنیوی از قبیل مال و حال و نام و کام داشته گذاشته تا کاری کند کارستان.
مردی از دیار کویر که از همان دوران کودکی-
وقتی که بهترین دوستش را بهدلیل جهالت و بیسوادی عمومی از دست داد- با خود پیمان بست تاجایی که میتواند تلاش کند برای زدودن غبار جهالت از در و دیوار خانهای که نامش وطن بود.
مرگ آن دوست صمیمی بیگناه، روزنی شد که او را به سمت نور هدایت کرد.
بعدها نشانههای دیگری یافت:«بغض، سنگین و نفسگیر مثل استخوانی بیخ گلویش مانده و ماسیده بود. نمیتوانست نفس بکشد. آن معلم جوان و جوانمرگ، دوستش بود. معلمی شجاع و عاشق وطن بود. عاشق سربلندی میهن و مردم آن.
یکی از گردانندگان دلیر اعتصاب و اعتراض به گروه تازهپای پیرامون نعیم، همین دوست قدیمی و صمیمی او بود. عطا ناگهان بر خود لرزید. او نیز تهدید شده بود و اینبار سرنوشت تلخ و غمبار فرزندانش جلوی چشمش آمد. زهراخانم را میدید که دارد گریه میکند و زار میزند، فرزندان یتیم و سیاهپوش و محنتزدهاش را میدید…»
عطا احمدی، پهلوان کرمانی، باوجود همه این ناملایمات، در سایه انساندوستی بیپایانش و با گرمای قلب مهربانش قد کشید و دیگران را هم با خودش بالا برد. سالها بهجای آن که به تاریکی لعنت بفرستد، شمع روشن کرد. سالها در کسوت معلمی، ذره ذره با زیر و بم زندگی بچههای شهرستان کویریاش آشنا شد و به غصهخوردن و ابراز همدردی اکتفا نکرد، بلکه دست بر زانو زده، به پا خاسته و مستقیم وارد عمل شد، با تمامی وجود و با همه داراییاش، نه تنها با سهمی از آن. حتی خانهاش را پس از مرگ همسر مهربانش کوبید و بهجایش مدرسهای ساخت و خودش مستأجر یکی از اتاقهای آن شد.
کار اصلی او به مدت سی و چند سال، مدرسهسازی، کشاورزی، آبرسانی، خیابانکشی، درختکاری، راهسازی، خانهسازی، احداث سرای سالمندان، کمک به ازدواج جوانان، تحصیل دانشآموزان بیبضاعت و دیگر خدمات مردمی بود.
در پرونده درخشان عطا احمدی، ساخت دهها باب مدرسه با هزاران مترمربع فضای آموزشی، تأسیس مجموعه مدرن سرای سالمندان کرمان با گنجایش پذیرش ۱۶۰۰ سالمند، ساخت جاده کوهستانی به طول ۱۲ کیلومتر و آبرسانی و برقرسانی در روستاهای «کوهپایه» کرمان با همکاری سازمان جهاد سازندگی استان، ساخت بیش از ۱۳۶۰ واحد مسکونی، ساخت چندین مدرسه شبانهروزی، ساخت اردوگاههای شهید باهنر و شهید رجایی و هفت باغ هینمان در کوهپایه و دهها کار عامالمنفعه دیگر به چشم میخورد.
چه میشود که دیدن فقر و رنج کودکان، روح شیدایی را چنان شیفته میکند که عمری را بیوقفه به درمان دردهاشان بپردازی و خسته نشوی؟ چه میشود که درد دیگران چنان به جانت مینشیند که تا درمانشان نکنی، خودت هم درد میکشی؟ مگر میشود در لحظهلحظه عمر خود، مصداق شعر سعدی باشی که بنیآدم اعضای یکدیگرند و در آفرینش ز یک گوهرند؟
«عطای پهلوان»، داستان زندگی مردی است جانشیفته که گویی از افسانهها بیرون آمده و خواننده را هم مثل خودش بیتاب و شیدا میکند. لابهلای ورقهای این کتاب به ملاقات آن بزرگمرد برویم و عطای پهلوان را به لقایش نبخشیم!
ارمغان زمان فشمی
همشهری دو – محمدرضا حیدری: اول آذرماه بزرگداشت مردی از جنس بخشش و گذشت است. کسی که همه زندگیاش را وقف مردم کرده است. پهلوانی لقبی است که مردم او را با آن میشناسند.
عطا احمدی، معلم ۸۰ ساله کرمانی آیینه تمام نمای جوانمردی است و خودش هیچ خانه، خودرو و حتی تلفن همراهی ندارد. سالها قبل و پس از مرگ همسرش خانهاش را تبدیل به مدرسه کرد. در پرونده درخشان او، ساخت ۲۵۰ باب مدرسه با هزاران مترمربع فضای آموزشی، تأسیس مجموعه پیشرفته سرای سالمندان کرمان با گنجایش ۱۶۰۰ سالمند، ساخت جاده کوهستانی به طول ۱۲کیلومتر و آبرسانی و برقرسانی به روستاهای «کوهپایه» کرمان با همکاری سازمان جهادسازندگی استان، ساخت بیش از ۱۳۶۰ واحد مسکونی، ساخت چندین مدرسه شبانهروزی، ساخت اردوگاههای شهید باهنر و شهید رجایی و هفتباغ «هینمان» در کوهپایه و دهها کار عامالمنفعه دیگر به چشم میخورد. او معلمی است که با عشق، سالها در تعلیم و تربیت فعالیت کرد و حتی مرگ فرزندانش نیز باعث نشد یک روز در کلاس درس غایب باشد. خدمات او در سالهای اولیه انقلاب از چشمان شهیدرجایی دور نماند تا جایی که شهیدرجایی در زمان نخستوزیری، پس از اطلاع از اقدامات عطا احمدی در زمینه مدرسهسازی گفته بود: «اگر در هر یک از استانها یک نفر مثل عطا احمدی داشتیم، وضعمان از این بهتر بود و مشکل فضای آموزشی در کشور نداشتیم». گریزان بودن از مراسم بزرگداشت و سخن نگفتن درباره کارهایی که انجام داده خصوصیت اصلی اوست. کمتر کسی در کرمان هست که او را نشناسد. مرد موسپیدی که با پیراهن و شلوار کرمرنگ سوار بر دوچرخه به پروژههای عمرانی در حال ساخت سرکشی میکند و همه آنها را بر اساس نظم خاصی به پیش میبرد. بارها به عنوان معلم نمونه برگزیده شد اما در بوق و کرنا نکرد و در تمام دوران خدمتش هدیه و جایزهای را برای خود از هیچ کس نپذیرفت. عطا احمدی، نام متفاوتی دارد؛ نامی که نقطه ندارد اما نقطه عطف زندگی خیلیها شده است؛ نقطه امیدواری کسانی که شاید دیگر امیدی نداشتند. دفتر زندگی او را در سالروز تولدش همراه با احمد احمدی پسر کوچک او و دوستانش ورق میزنیم. او هنوزهم بعد از ۸۰سال دوست ندارد مصاحبه کند و از خدماتش بگوید.
-
مردی از جنس بخشش
پدرم یکم آذرماه ۱۳۱۵ در روستای «هینمان» در کوهپایه کرمان به دنیا آمد. پدرش محمد احمدی، از طایفه حاجباقر و حاجاحمد، معروف به قندهاریها، همگی اهل کرمان و ساکن محله بازارشاه و محله شهر و مسجد گنج بودند. مادرش عذرا عراقیزاده، دختر نایباصغر بختیاری بود که همراه حکام بختیاری از چهارمحال به کرمان آمده بودند.
۶ماهه بود که از روستای «هینمان» با مادرش به کرمان آمد و در منزلشان واقع در محله بازارشاه، دوران کودکی را سپری کرد. ۵ ساله بود که در مکتبهای قدیم، قرآن را نزد مرحوم ملاخاور و بیبی کوچک و حافظ را نزد بیبیجوهری خواند و سپس به مدرسه کاویانی رفت و از کلاس سوم دبستان تا پایان کلاس نهم در مدرسه ایرانشهر به مدیریت مرحوم میرزا برزو آمیخی تحصیل کرد و درس نظم و پیگیری و فداکاری را نزد این مدیر نمونه آموخت و آن گاه امتحان دانشسرا را سپری کرد و در سال ۱۳۳۳ در ۱۸سالگی به مدیری و آموزگاری مدرسه «گوغر» بافت منصوب شد. سالها همراه با مدرسهسازی، دانشآموزان خوبی تحویل جامعه داد و پس از سالها تعلیم و تربیت دانشآموزان، در تاریخ ۱۷ آبان ماه۱۳۶۰ به افتخار بازنشستگی نایل آمد. با این حال بدون کمترین وقفهای در کار و کوچکترین یأس و ناامیدی و کمترین توقع از جامعه، هر روز پرکارتر و امیدوارتر با سادهترین شکل زندگی و امکانات بسیار کم، خدمات ارزندهای به مردم استان کرمان ارائه کرد.
پدرم و مادرم پسرعمه و دختردایی بودند. فرش کرمان که یکی از فرشهای معروف ایران است توسط زنان هنرمند کوهپایه (زادگاه پدرم) بافته میشود. پدربزرگ پدرم حاجباقر احمدی در این منطقه کارگاههای قالیبافی برپا میکرد. این منطقه ۲۰ کیلومتر تا کرمان فاصله داشت و روستاهای آن به شکل ارباب و رعیتی بودند. چند سال بعد باقر احمدی برای مناسک حج با کاروان بزرگی که داشت به سمت مکه راه افتاد و در کویت امروزی ساکن شد و از آنجا که بسیار بخشنده بود از بوشهر برای مردم کویت که آن زمان در فقر زندگی میکردند مواد غذایی میبرد و بین آنها توزیع میکرد. بعدها بندر بزرگی در کویت به نام بندرالاحمدی ساخته شد و هنوز هم این بندر با این نام در این کشور وجود دارد. وقتی حاجباقر اموالش را به پسرهایش بخشید به آنها سفارش کرد که از اموالشان در راه خیر وقف کنند و فرهنگ وقف را به فرزندانشان نیز بیاموزند.
پدربزرگم نیز بخشنده بود و آن را نیز به پدرم آموخت. پدرم در میان بستگان بیش از بقیه به این سفارش عمل کرد و همه داراییها و زمین و خانهاش را در راه مردم وقف کرد و نام خود را به نیکی در دل مردم ثبت کرد. امروز مردم کرمان او را به عنوان پهلوان عرصه علم و زندگی میشناسند.
-
برای مردم، همراه مردم
فرزند آخر خانواده هستم و سال ۱۳۵۶ بهدنیا آمدم. ما ۱۴ خواهر و برادر بودیم که ۵ خواهر و برادرم در کودکی به دلیل ابتلا به بیماری تالاسمی فوت کردند. ۵ پسر و ۴دختر زیر سایه پدر و مادری زندگی کردیم که معلم بزرگ انسانیت بودند. پدرم اعتقاد داشت اگر میتوانیم فرزندان خوب به جامعه تحویل دهیم باید بچهدار شویم. مادرمان یکی از ۵ زنی بود که در کرمان دیپلم داشت و در خانه به درس ما رسیدگی میکرد. او اهمیت زیادی به درس ما میداد و در کنار رسیدگی به درس و مشق ما، یک زن خانهدار و کدبانوی تمام و کمال بود. پدر ۱۸ سال داشت که مدیر و معلم شد و بعد از آن، مدیر و معلم مدرسه «رابر» و سپس مدیر و معلم مدرسه «بزنجان» و مربی تعلیمات اساسی شهرستان «بافت» شد. تعلیمات اساسی برنامهای در زمان پهلوی بود که کارهای عمرانی، کشاورزی، بهداشتی و آموزشی را در روستاها انجام میداد. او با کوشش فراوان علاوه بر مدیریت مدرسه و تدریس، بقیه وقتش را تا آخر شب به کارهایی مانند درختکاری، تسطیح راهها و تشکیل کلاسهای شبانه سوادآموزی میگذرانید. روستائیان شاهد حمایتهای معلم روستا از دانشآموزانش بودند. هرگاه یکی از آنها در کلاس درس غایب بود بلافاصله بعد از پایان کلاس به خانه آنها میرفت و علت نیامدن او را پیگیری میکرد. زمانی که من بهدنیا آمدم تقریبا دوران بازنشستگی پدرم در آموزش و پرورش بود. پدرم مدیریت دو مدرسه علوی و مدرسه احمدی را برعهده داشت. دختر رئیس ساواک در کرمان در همان مدرسهای که پدرم مدیریت آن را برعهده داشت تحصیل میکرد و نکته جالب این بود که پدرم آن زمان از معلمان خواسته بود تا با حجاب در سر کلاسهای درس حاضر شوند. این کار پدر به مذاق ساواک خوش نیامد. بسیاری از معلمانی که در این ۲ مدرسه تدریس میکردند انقلابی بودند و همین امر باعث شد ساواک مدرسه علوی را به آتش بکشد. مسئولان و مدیران مدرسه علوی آتش انقلاب را در کرمان برپا کردند. ساواک معتقد بود که در مدرسه علوی نیروهای چریکی تربیت میشود و به همین بهانه تعدادی از دانشآموزان و معلمان و مسئولان مدرسه را دستگیر کرد.
-
راز موفقیت پدر
پدر در خانه نظم خاصی را برپا کرده بود. ما همگی احترام زیادی برای او قائل هستیم. هیچگاه ندیدم نظمی که پدرم در خانه ایجاد کرده بود به هم بریزد. او ویژگیهای خاصی داشت. ساعت ۹ شب همه بچهها باید میخوابیدند. ساعت ۳نیمهشب بیدار میشد و قرآن ورق کاهی را که از پدرش به او رسیده بود برمیداشت و یک جزء قرآن میخواند. در پایان با صدای بلند میگفت خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار. بعد از آن با آهنگ دلنشین پدر که با صدای بلند میخواند: «برخیزید که هنگام نماز است ، هر ۸ درب بهشت باز است» از خواب بیدار میشدیم و نماز میخواندیم. بعد از آن میل باستانی را در دست میگرفتیم و همراه او ورزش میکردیم. این برنامه همیشگی ما بود و هیچوقت به هم نمیخورد. پدر همیشه نظم مردم آلمان را مثال میزد و میگفت ما متاسفانه به اشتباه از اروپاییها گرتهبرداری کردهایم. در شب کریسمس کودکان آلمانی ساعت ۹ به رختخواب میروند ولی در کشور ما به نام دادن آزادی به فرزندان اجازه میدهیم تا هر ساعت از شبانهروز بیرون از خانه باشند و به والدین هم اجازه نمیدهیم از آنها بازخواست کنند چون میگوییم ممکن است به روحیه آنها آسیب بزند. همه این عوامل باعث شده است تا فرزندان به جای مولد و تولیدکننده فقط مصرفکننده باشند و والدین تا ۳۰سالگی نیز آنها را از نظر مالی حمایت میکنند در حالی که در کشور آلمان وقتی دوران نوجوانی به پایان میرسد و فرزند خانواده پا به سن ۱۷ سالگی میگذارد باید از نظر مالی استقلال پیدا کند. این سرمشقی بود که پدر در زندگی به خوبی اجرا میکرد و ما از دوران دبستان، تابستانها در تراشکاری و شیرینیپزی کار میکردیم و بعد از تحصیلات دبیرستان باید روی پای خودمان میایستادیم. پدر با وجود پا گذاشتن به سن ۸۰سالگی با وجود اصرار دیگران هیچگاه موبایل به دست نگرفت و از خودرو استفاده نکرد و هنور هم سوار بر یک دوچرخه به پروژههای عمرانی در حال ساخت و همچنین مراکز خیریهای که ساخته است رسیدگی میکند. او نه معاونی دارد و نه حسابداری؛ همه مسائل مالی را خودش در دفتری که دارد ثبت میکند.
-
ازدواج با یک جهیزیه مختصر
تحصیل در نظر پدرم برای دختر و پسر فرقی ندارد. او دخترانش را با یک جهیزیه مختصر و تقریبا بدون مهریه به خانه بخت فرستاده. او به سنت پیامبر عمل کرده و معتقد است مرد زندگی کسی است که دستهایش پینهبسته باشد. او هیچگاه و به هیچ دلیلی تدریس و کار مدرسه را تعطیل نمیکرد. یک بار یکی از برادرهایم به دلیل بیماری فوت کرد. پدر، جنازه او را در خانه گذاشت و به مدرسه رفت و بعد از پایان کلاس به خانه آمد و برادرم را به قبرستان برد و دفن کرد. اعتقاد بسیار زیادی به نظم دارد و معتقد است اگر در یک جامعه نظم حکمفرما شود آن جامعه در همه زمینهها پیشرفت خواهد کرد. او معتقد است در کنار علم نباید ورزش را کنار گذاشت و به همین دلیل در همه مدارسی که ساخته است یک سالن ورزشی وجود دارد تا دانشآموزان بتوانند ورزش کنند.
-
درسی به نخستوزیر
اوایل انقلاب و در دوران نخستوزیری شهید رجایی ایشان یک بار به کرمان آمدند و در وسط جلسه استانداری پدرم آنجا را ترک کرد. شهیدرجایی از اطرافیان سوال کردند این مرد چه کسی بود که جلسه را ترک کرد. به او گفتند این مرد عطا احمدی است که به هیچ عنوان غذای دولت یا میوه و شیرینی که برای دولت باشد را نمیخورد. شهید رجایی بلافاصله به دنبال پدرم آمدند و او را درحالی که سوار بر دوچرخه از حیاط استانداری بیرون میآمد صدا زدند. لباسی که پدرم به تن داشت خاکی بود. از پدر علت ترک جلسه را پرسیدند و پدرم گفتند با پولی که برای این جلسه هزینه کردهاید میتوانید ۳۰ انسان گرسنه را سیر کنید. شهیدرجایی با شنیدن این جمله از پدرم تشکر کرد و به اطرافیانشان گفت اگر در هر یک از استانها یک نفر مثل عطا احمدی داشتیم، وضعمان از این بهتر بود و مشکل فضای آموزشی در کشور نداشتیم. کارهای خیرخواهانه پدرم از کرمان فراتر رفت و او با خودروی وانتی که آموزش و پرورش در اختیارش قرار داده بود به شهرهای کهنوج، جیرفت، سیرجان و مناطق محروم استان کرمان سفر میکرد و برای آنها مدرسه و جاده و آسایشگاه میساخت. پدر در این مدت بیش از یکهزار خانه سازمانی برای زوجها و مردم بیبضاعت و کمدرآمد ساخته و در کنار آن ۲۸۰ مدرسه، چند بیمارستان و آسایشگاه سالمندان و چند مرکز خیریه و بنیاد نیکوکاری ساخته است و بنیاد نیکوکاری حضرت ابوالفضل(ع) را برای کمک به دانشآموزان محروم و بنیاد نیکوکاری حضرت محمد(ص) را برای کمک به سالمندان و مرکز خیریه علیبنابیطالب(ع) را برای حمایت از کودکان بدسرپرست راهاندازی کرده است. او همیشه به معلمبودن خود افتخار میکرد ولی مردم به او لقب پهلوان دادهاند. در دوران معلمی ریاضی، شیمی، ادبیات و جغرافیا تدریس میکرد و سالهای زیادی نیز معاون و مدیر مدرسه بود ولی همیشه افتخار میکند که یک معلم است. او با فعالیتهای شبانهروزی فوقالعاده بهترین استادان، معلمان، پزشکان، مهندسان و کارمندان بسیار خوبی تقدیم جامعه کرده که از دانشمندان و بزرگان کرمان، ایران و جهان شدهاند.
-
۴۰ مدرسه به یاد ۴۰ شهید
بیسوادی مردم، عطا احمدی را آزار میدهد. او معتقد است با ساخت مدرسه و گسترش آموزش همگانی میتوانیم بیسوادی را ریشهکن کنیم. برای همین با کمک و همیاری مردم، ۴۰ باب مدرسه در نقاط مختلف کرمان که کمبود مدرسه در آنجا محسوس بود به نام ۴۰ شهید بنا کرد و نام آنها را به ترتیب مدرسه شهید شماره یک تا ۴۰ گذاشت و بسیاری از شاگردان او که در پستهای مهم مدیریتی و دولتی بودند و هستند و از او درس زندگی آموخته بودند وی را در این کار همراهی کردند و هنوز هم این همراهی ادامه دارد. برخی از آنها که خارج از کشور زندگی میکنند مبالغی را برای مشارکت در این امر و همچنین کارهای خیریه در اختیار موسسات خیریهای که پدرم بنا کرده است قرار میدهند. همچنین مردم کرمان که سالهاست شاهد کارهای خیرخواهانه عطا احمدی هستند مهمترین حامیان او محسوب میشوند. پدر در این سالها هیچگاه با بودجه دولتی مدرسه نساخت و سرمایه او اعتماد مردم بود. آرزویش این است که مردم، ایمان را قبل از علم بیاموزند و آرامش و طراوت را در زمین، هر روز بهتر و ماندگارتر کنند.
-
بزرگترین درس پدر
نظم، نظم و نظم بزرگترین درسی بود که از پدر آموختیم و در زندگی با عمل به آن به موفقیت رسیدیم. پدر معتقد است هیچ چیزی از اموال و پول برای انسان خوشبختی نمیآورد و همه آنها از بین خواهند رفت پس چه بهتر که آنها را در راه علم و دانش و زندگی نیازمندان وقف کرد. او همه زندگیاش را وقف مدرسهسازی و کارهای خیر و عامالمنفعه برای مردم کرده است و در ۸۰ سالگی تنها چیزی که از دنیا دارد یک دست لباس و یک دستگاه دوچرخه است و همیشه لباسی که به تن دارد را بعد از شستوشو دوباره به تن میکند. بعد از مرگ مادرم وقتی از مراسم ختم به خانه بازگشتیم خانهای وجود نداشت. پدرم همه اثاثیه خانه را بین افراد نیازمند تقسیم کرده بود و با لودر خانه بزرگی را که دوران کودکی و نوجوانیمان در آن سپری شده بود را تخریب کرد و در آنجا مدرسه ساخت. اتاقی در گوشه حیاط مدرسه برای سرایداری در نظر گرفت و مدتی در آنجا زندگی میکرد و به مدرسه اجاره پرداخت میکرد. مدتی بعد نیز آن را به مدرسه اضافه کرد و نام مادرم را بر سردر مدرسه قرار دارد تا نام و یاد مادرم همیشه زنده بماند. مرداد سال ۱۳۷۵ در دولت آقای هاشمیرفسنجانی وقتی نشان درجه ۳ خدمت را از ایشان گرفت بلافاصله سکههایی را که به عنوان پاداش دریافت کرده بود در راه مدرسهسازی هزینه کرد. او با پیمانکارانی که مسئولیت ساخت مدارس را به آنها میدهد قرارداد خدا وکیل میبندد و آن را در صفحاتی که در اول کتاب قرآن قرار داده است مینویسد و قرآن را واسطه قرار میدهد تا پیمانکاران کار را بهدرستی انجام بدهند. چندی قبل زیباترین روز برای پدرم رقم خورد. شاگردان قدیمی او که این روزها مویی سفید کردهاند و هر کدام از آنها در مشاغل دولتی و غیردولتی مشغول خدمت به مردم هستند دوباره در کلاس درس مدرسه گرد هم جمع شدند تا بازهم پدر برای آنها زندگی را تدریس کند.
-
مرد سازندگی از زبان شاگردان