خاطراتی در باره شهرستان تربت حیدریه اجتماعی، فرهنگی وتاریخی از همشهری عزیزمان علیرضا بختیاری دبیر بازنشسته آموزش و پرورش: ( قسمت بیست و هشتم خاطرات من شهری و دهاتی ونیمه دهاتی)
مطالبی که در ذیل ملاحظه میفرمایید در واقع خاطرات همشهری عزیزمان اقای علیرضا بختیاری است که با تشویق دوستان و اینجانب قرار شد در سایت تربت ما درج شده و پس از تکمیل و یرایشی که از باز خورد آن به بدست می آید بصورت کتابی در دسترس همشهریان قرار گیرد مانند کتاب( قند و قروت روانشاد تهرانچی )ولی با توجه به اینکه حتما همشهریان نظرات . پیشنهاد ، مطلب ، عکس و دستنوشته ای خواهند داشت که بخواهند به ان اضافه نمایند لذا خواهشمند است درصورت داشتن نظر و یا ایده ای در این مورد لطفا با تلفنهای ۰۹۱۵۵۳۱۵۲۳۳ آقایان بختیاری و یا
۰۹۱۲۵۳۳۳۷۹۴خطیبی تماس حاصل فرمایید و یا با تلگرام با همین شماره ها نظرتان را ارسال فرمایید با سپاس از همکاری صمیمانه شما
… تربت ، غرباً از فلکه مرکزی تا میدان کاشانی ، شرقاً ازفلکه مرکزی تا مسجد حجت بن الحسن علیه السلام شمالاً از فلکه مذکور تا فلکه مجسمه ( میدان شهدا) و جنوباً ازهمین فلکه تا فلکه باغسلطانی؛ شهر محسوب می شد!
ومحلات اطراف مثل کوچه قاضیان، حُسنی بالا ، حسنی پائین و… تقریباً نیمه شهر و نیمه روستا محسوب میشدند .
یکسری گرفتاریهای خاص مرحوم پدر با اقوام باعث شد تا وی مجبور شود از محله حسنی کوچ کند .
تکه زمینی در پشت باغملی خرید و کم کم آن راساخت و این خانه اولین خانه ایی بود که به اصطلاح مارا(شهری) کرد.
تا اواسط دهه پنجاه ، ( لااقل درشهرما) رسم بود کسی که منزل شخصی داشت، یک تا دو اتاق آن را به جهت کمک خرج و یا فرار از تنهایی در اختیار مستاجر قرار دهد.
این مستاجرین گاه ممکن بودچند دانش آموز روستایی که برای تحصیل به شهر آمده بودند، باشند و گاه کارمندی که از شهر دیگر، مأمور به خدمت در این شهر بود. و بعضی اوقات نوداماد ها و نو عروس هایی که هنوز قدرت تهیه منزل مستقل نداشتند، بودند .
خیلی از قسمت های خانه مشترک بود. ارتباط عاطفی این دو( موجر و مستاجر)، یک ارتباط خاصی بود و ده ها سال بعد از خانه دار شدن مستاجرهم ادامه داشت .
غم وشادی ، دارایی و ناداری ، دعوا و آشتی و…را درسفره (یکدلی) میگذاشتند وبا چاشنی( مدارا)، لقمه (محبت) برای هم میگرفتند …
آری این چنین بود برادر…
و این بود که بسا ؛ مادرها، بچه ها را درب خانه همسایه ( مستاجر) یا منزل پهلویی میفرستاد:
والده فلانی! … (مامانم)، (مادرم)، (ننه ام)… سلام رسانده گفته پنج تا نون دارید به ما بدید؟ مهمون برامون آمده!!!… یک کیلو پیاز چی؟!… مادرم گفته: این ظرفو روغن کنین…
و البته همه اینها قرضی بود و حسابش دنبالش، و فردا یا فرداهای دیگر این عمل، عکس العملی هم داشت و از اینجا این کار،مَثَل شد.
( نان به هم قرض دادن)…
درخاطرم هست ، تازه پای یخچال به خانه ها باز شده بود آنهم خانه های اعیانی.
یکی از همسایه های متموّل ما ، یخچال داشت . صبح های تابستان، چند ظرف مسی یا رویی به خانه او میبردیم و ظهر، ظرفهای یخ زده را ، جهت آب خنک سر سفره ، تحویل میگرفتیم . این یخ ، گاه به جهت خنک کردن آب دوغ خیار لذیذی که به همراه ریحان های تازه چیده شده از باغچه حیاط و با نانهای قاق تنوری تَرید میشد، بکار میرفت.
این بود که (سایهِ) همسایه ها ، دست به دست هم میدادند و نمی گذاشتند هُرم آفتاب سوزان تنهایی و بی کسی و یا نا داری قلب کسی را تفتیده نماید و این بود که واژه ایی به نام (مستاجر) معنا نداشت.
همسایه ، (هم سایه )…
هر ده یا بیست خانه، یک تلفن داشت و تمام خانههای اطراف ، حق مسلم شان می دانستند تا این شماره را دراختیار فرزندشان که سربازی رفته بود، اقوام و خویشان در شهرهای دیگر و… قرار دهند. و صاحب تلفن هم ممانعت یا ناراحتی نداشت.
شبهای پخش سریالهای (مراد برقی )، (مرد شش میلیون دلاری)، (تلخ و شیرین)، (صمد در بالاتر از خطر) خانه های تلویزیون دار، مجمعی از حداقل چند نفر همسایه ها برای تماشای تلویزیون بود و حتما باید در کنار این قضیه، پذیرایی( لااقل یک چای تلخ) هم وجود داشت.
منزل ما درمحله حُسنی، صحن وسیعی داشته و حوض بزرگ هم در وسط حیاط که حتی قابل شنا کردن در تابستانها بود. وجود حوض در خانه ها ، بیش از یک نمای زیبا ، یک سازه ضروری به جهت وضو ، تطهیر، آب کشیدن ظروف ، شستن دست و صورت و… بود.
زمستانهای پربرف آن زمان باعث می شد که گاه یخ روی حوض تا ۱۰ سانتی متر هم برسد و باعث ترکیدن دیواره شود .بدین خاطر چند الوار در داخل حوض می انداختند تا فشار یخ ، بیشتر روی چوب ها اثر بگذارد وبعضی خانه ها کاملاً روی حوض را با تخته می پوشاندند و فقط یک دریچه کوچه جهت آب برداشتن ، باقی میگذاشتند.
همسایه ایی داشتیم که چند بچه قد و نیم قد داشت. یکی از دختر بچه ها کنارحوض میرود و چه میشود که داخل حوض می افتد وحتی زیر قسمت یخ زده میرود . سر و صدای مادر و بقیه بچه ها، پدر و خانواده من را هم به کنار حوض کشانید .من زیاد چیزی یادم نیست. مرحوم پدرم میگفت:
فقط موهای دخترک از زیر یخ دیده میشد! یک لحظه کلنگ را برداشتم و با هزار بیم وهراس و دعا، پایین آوردم که نکند خدای ناکرده به بدن او برخورد کند. مقداری از یخ شکسته شد و دختربچه را بیرون آوردند.
جالب بود ، به قول مرحوم پدرم ، آن چنان زن همسایه ، بچه هارا( سِقَرَه)( مقاوم) بار آورده بود که تا وضع تنفس بچه خوب شد ،مادرش او را مثل یک لباسی که آب می کشند، کنار دیوار آفتابگیر گذاشت تا خشک شده و کمی بعد با بقیه بچه ها شروع به بازی کرد!!!…