زبان رباعیات خیام بسیار خوب است. اگر زبان خوب نبود، فکرهاى آن نمىتوانست به بیرون راه پیدا کند. رباعیات خیام به زبانى شفاف گفته شده، بهگونهاى که مىتوان اسمش را «کلام مقطر» گذاشت؛ یعنى مثل قطرههاى روشن آب در برابر خورشید مىچکد. زبان تمام این رباعىها عالى است و البته بدون بیان خوب، فکر عالى نمىتوانست به سراسر جهان راه پیدا کند. خیام عالِم بود و براى عالِم لازم نبود که وارد دنیاى شعر بشود. دیگرانى که شاعر بزرگ شدند، عالم و ریاضیدان و منجم نبودند؛ از این رو واقعا نمىدانیم که اگر خیام مىخواست شاعر بزرگى بشود، آیا مىشد یا نه؟ بهترین استفادهاى که زبان فارسى از استعداد خیام کرد، از همین تعداد اندک رباعى بود. بهترین پیرو خیام، «حافظ» است. شخص دیگرى را نمىشناسم که بتوان ارزندگى این نوع اندیشه را به او نسبت داد. کسانى بودهاند که این نوع مىاندیشیدهاند و این نوع رباعى مىگفتهاند که گفتارشان با رباعیات خیام مخلوط شده است؛ ولى اینان چه بسا که قدر خیام را پایین آوردهاند.
خیام و زمان
اندیشهها دو جنبه دارند: یکى اندیشه بنیادى که زمان و مکان نمىشناسد، مثل آنچه از عهدهاى گذشته بر جاى مانده و ثبت گردیده؛ دیگر اندیشهاى استکه در زمان خودش تجربه مىشود و شخص آنها را به چشم مىبیند. هر دو اندیشه از کوتاهى عمر و نامعلومى سرنوشت بشر حرف زدهاند. در کار خیام هر دو نوع تفکر اثر گذاشتهاند، هم اندیشه بنیادى و هم تجربه و مشاهده روزانه. زمانى که ترجمه فیتزجرالد منتشر شد، اروپا با دوره صنعتى شدن مصادف بود. اگر این ترجمه یک قرن قبل منتشر مىشد که هنوز صنعت وارد زندگى بشرنشده بود، و برخورد سنت و صنعت صورت نگرفته بود، شاید کمتر یا دیرتر مورد توجه قرار مىگرفت؛ اما درست در بزنگاه صنعتى شدن این اتفاق افتاد. قرن نوزدهم انگلستان، تا حدى به امروز ما شباهت داشت که در آن دو موج سنت و صنعت به هم مىخورند.
در زمان فیتزجرالد، شاعرانى در انگلستان بودند که بهتر از مترجم خیام شعر بگویند، ولى به اندازه فیتزجرالد مورد توجه قرار نگرفتند. ارزش اثر، دوجانبه است، موقعى نمود پیدا مىکند که خواننده آمادگى جذب آن راداشته باشد. ترجمه شعرهاى خیام مورد توجه واقع شد براى آنکه مردم زمان انتشار آن، در وضع روحى مساعدى براى قبولش بودند. قابل فهم است اگر اندیشههاى خیامى را افراد سالدیده بیشتر درک کنند؛ چون دورانى از عمر را گذراندهاند و جوانیشان از دست رفته است. در حالى که جوان در آغاز زندگى به سر مىبرد و تصورى از نزدیکى مرگ ندارد. ولى در هر حال، زیبایى شعر چگونه از نظر دور میماند، همچون این رباعى:
وقت سحر است، خیز اى مایه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کآنها که به جایند، نپایند بسى
وانان که شدند، کس نمىآید باز
وجه پنهان و پیدای خیام
شعر خیام در ظاهر از میخوارگى و خوشگذراندن میگوید؛ یعنى نشستن در گوشهاى و نوشیدن. در مینیاتورهایى که از فضاى رباعیات او کشیده مىشود، معمولا مردى را مىبینیم که لم داده، پا روى پا انداخته، ساغرى را در برابر نهاده و لعبت زیبایى هم در کنارش به او باده مىپیماید. این دریافتى است که نگارگران دوران گذشته از خیام داشتهاند، در حالى که واقعیت تنها این نیست. البته این هست که خیام توصیفگر زیبایى و طبیعت است و با تنبّه از سبزه و بهار حرف زده است:
هر سبزه که بر کنار جویى رُستهست
گویى ز لب فرشتهخویى رستهست
پا بر سر سبزه تا به خوارى ننهى
کان سبزه ز خاک ماهرویى رستهست
معشوق مورد نظر خیام با معشوق حافظ و سعدى قدرى فرق دارد. سعدى و حافظ واقعاً خواستهاند برخوردارى تام و تمام از زیبایى داشته باشند، ولى رباعىها حاکى از ایناند که خیام بیشتر به تماشاى زیبایى دلخوش بوده، به این معنا: اندر آن آینه صدگونه تماشا مىکرد!
به این جهت، دیگران یک روى قضیه را مىبینند و آن نشستن و خوش بودن و نوشیدن و امثال آن است؛ اما روى دیگر قضیه، تأمل در عمق زندگى و سرنوشت بشر است. خیام از درنگ در سرنوشت بشر به این نتیجه مىرسد که باید وقت را غنیمت شمرد و از زیبایى بهره گرفت، ولى کار او از نوع خوشگذرانى معمول نیست، بلکه خوش بودن همراه با تأمل و تفکر است.
اندیشه خیامى و حتى اندیشه حافظى و تا حدى اندیشه مولوى، فراتر از شرایع حرکت مىکرده است. نمىتوان برآورد کرد که اعتقاد دینى تا چه اندازه براى خیام مطرح بوده است. نمىتوان مثل صادق هدایت که اصرار دارد که خیام مادىاندیش است و پاىبند به اعتقادى نیست، با جزمیت چنین چیزى را گفت. ظاهر زندگىاش از رفتار یک فرد محترم و معنون حکایت مىکند که «حجهالحق» (حجت خدا) لقب داشته. مگر آنکه بگوییم حالت دوگانهاى داشته و اندیشه خارج از دین خود را پنهان مىداشته! ظاهر امر این است که مولوى و حافظ و خیام بر فراز ظاهر حرکت مىکردهاند و عصاره و چکیده ایمان را مورد نظر داشتهاند، نه فروغ آن را. تنها کسى که میان اندیشه آزاد و اندیشه مقید موازنه ایجاد کرده است، سعدى است. او به دو سو روى دارد. مسئله خیام از این جهت پیچیدهتر است. نه مىتوانگفت که معتقدات رایج را صد در صد قبول داشته و نه مىتوان گفت که همه چیز را رد مىکرده. او مىخواسته هسته مرکزى اندیشه را پیدا کند و حرف آخر را بزند.
خیام آرام حرف مىزند. به نظر مىآید که همه اندیشههاى زمان خود را کهنه تلقى مىکرده. به همین جهت، عصاره آنها را گرفته است. در هر حال، هیجانى نیست و مثل حافظ و سعدى غلو نمىکند. ما در مولوى هم مبالغه مىبینیم. خیام چنین حالتى ندارد، اندکى سرداندیش است. همه اندیشهها را کهنه کرده، پشت سر گذاشته و خلاصهاش را گرفته و به صورت آرام از طریق یک ذهن خالى از تب و تاب در قالب کلام آورده است.
مولوی و خیام
مولانا بسیار هیجانى است و از این جهت، عکس خیام است، ولى از این جهت که هر دو کنه ماجراى بشریت را مىجویند، در مقطع نهایى به هم مىرسند، منتها از دو راه متفاوت. مولوى یک راه برافروخته عرفانى را با عشق مىپیماید. عشق در نزد او چیزى است خارج از حد و اندازه. خیام آرام حرکت مىکند. مىتوان گفت که هر دو در جستجوى پاسخ اصلى زندگى هستند: زندگى چیست و به کجا مىانجامد؟ در واقع، هر دو در جستجوى روشنبینى هستند. خیام مىخواهد به تمام آنچه در اطرافش به عنوان زندگى مىگذرد، روشن نگاه کند، خارج از ابهامها و پوششها و لعابهاى خارجى. مولانا نیز همینطور است، ولى او از جانب یک سلسله هیجانهاى روانى که تفکر عرفانى و معلومات و تحصیلات معنوى به او بخشیده است، مورد محاصره است. تأثیر پدرش و استادانش و کسانى مثل عطار و سنایى در هیجانات او کاملا مشخص است. خیام در این عوالم نبوده. به این جهت دنیایش مهتابى است؛ یک دنیاى برهنه و دامنهدار. دانش علمى، از نوع جبر و مقابله و نجوم هم به واقعبینى و سرداندیشى او کمک کرده است.
خیام صریح و مستقیم به زندگى نگاه مىکند. زندگى را همان چیزى که هست، در مقابل خود مىبیند. او مىبیند که زندگى و جوانى و سرسبزى و شادى هست، ولى همه آنها به انتها مىرسند، ضعف و پیرى و نابودى مىآید. بیان او مستقیم است برخلاف مولوى که همه این مسائل را در یک دالان پیچاپیچ مطرحمىکند. مولانا مىخواهد بر فراز عوالم موجود و عوالم طبیعىحرکت کند.
خیام چون و چرا مىکند. درباره ماهیت زندگى مىپرسد: چرا و چگونه؟ شاعران دیگر هم چون و چرا مىکردهاند، ولى خیام به صورت دیگرى موضوع را مورد پرسش قرار مىدهد. ناصرخسرو هم چون و چرا دارد. عطار هم که عالمش بهکلى از عالم خیامى جداست، از این چون و چراها بىبهره نیست.
خیامپژوهی
در شعر فارسى، شخصیت خیام بیش از هر بزرگ دیگری با ابهام روبروست.چند سؤال در برابر اوست که به هیچیک با اطمینان خاطر نمىتوان پاسخ داد: یکى آنکه آیا او هیچ شعر گفته و این رباعىهاى موجود مربوط به همان حکیم ریاضیدان است؟ دوم آنکه اگر گفته، چه تعداد رباعى است؟ سوم آنکه از این رباعىها، کدام از آن اویند و کدامها از دیگران؟ و آخر آنکه این مرد چه مىخواسته است بگوید؟ از زمانى که فارسى درى، مأموریت بیان تفکر ایرانى را برعهده گرفت، اندیشه ایرانى در چند جهت حرکت کرد، تا بتواند به همه جوانب زندگى پاسخگو شود. خیام بیانگر تیرهاى از اندیشهاى است که دیگران هم کمابیش به آن پرداخته بودند، از جمله رودکى و فردوسى، و آن «اغتنام وقت» است، یعنى بهرهگرفتن از مواهب مشروع زندگى.
خیام دو شخصیت داشته: یکى علمى و اجتماعى که از این بابت موردتکریم مردم زمان خود بوده و به او لقب «حجهالحق» داده بودند. جنبه دیگرش اندیشه درونى اوست که در رباعىها تجلى یافته. بدینگونه ما با دو خیام سر و کار داریم: یکى آن که از جانب مردم زمان شناخته شده بود و دیگرى آنکه او در خلوت درون خود با آن سر و کار داشت.
اندیشههایى که از خلال رباعیات تراوش مىکنند، مبین آنند که گویندهاش مىخواهد روشنبین باشد و پرده اوهام را از جلو چشم خود برگیرد. گویندگان دیگر هم با این نوع بینش آشنا بودند، ولى تفاوت در آن است که آنان با کنایه و اشاره حرف زدهاند، در حالى که خیام با صراحت نظر خود را بیان کرده.
مشخصه خیام، کمگویى و گزیدهگویى است، و دیگر این که چند اندیشه پایهاى را در گفتههایى مقطر بیان کرده است. آنچه خیام گفته، مىتوان گفت که زبان حال بشریت است؛ از اینروست که در سراسر جهان دلنشین افتاده. اشاره داشتیم که تعداد رباعىهایى که بتوان با خیالآسودهترى به خیام نسبت داد، اندک است: حدود هشتاد، بقیه را دیگران گفتهاند و چون نمىخواستند که نام خود را بر آنها بنهند، به نام خیام شهرت یافته و چهرهاى دگرگون شده به این مرد بخشیده. در هر حال این رباعىهاى الحاقى هم از جانب یک فارسىزبان سروده شدهاند و حاکى از نشیب و فراز اندیشه ایرانى است. مجموع این سرودهها حاکى از ناخشنودی بشر از سرنوشت خاکى خود است. فاصله میان آرزو و امکان است، یعنى بشر به همه آنچه دلخواهش هست، دسترس ندارد. تفاوت میان پرواز روح و پایبندى جسم است. هر قالبى که بخواهد زندگى را مقید بکند، مورد اعتراض بوده است.
عصر خیام
شرایط زندگى زمان خیام بسیار نامطلوب است. دوره سلجوقى یکى از بدترین دورههاى تاریخ ایران است: مواضعه میان سلجوقیان و خلافت بغداد، موجب استیلاى تعصب و بیداد شده بود و همین هم سرانجام کشور را براى یورش مغول آماده مىکند؛ زیرا ارکان کشور از هم گسیخته است. توضیح آن را در کتاب «ناردانهها» آوردهام.
اندیشه متفکر ایرانى نمىتواند یک جهتى حرکت کند؛ چندجانبه است و قابل تفسیر مىماند. نظر صادق هدایت که خیام را یک بىاعتقاد کامل معرفى مىکند، سر به افراط مىزند. کسانى هم که او را عارفمنش مىدانند، تخیل خود را به کار مىاندازند. خیام گرد عرفان از نوع مولوى و عطار نمىگردد؛ ولى معنویتى را قبول دارد از نوع آنکه آدمى «گوهر انسانى» خود را از یاد نبرد. در کلام ادبى، یک مسأله این است که هر کسى میل دارد آن را به صلاح خود یا دلخواه خود تفسیر کند. کلام خیام هم از این عارضه مصون نمانده است. بعضى همان رویه را گرفتهاند که از باده و بهار و عیش حرف مىزند؛ ولى طبیعى است که در پشت آن رویه دیگرى هم هست. حرف بر سر بنیادهاست.
جان کلام خیام آن است که روال زندگى در مجموع، به کام آدمیزاد نیست. پس لااقل باید از مواهب طبیعى بهره گرفت. نداى خیام بانگ شادى است که از درون غم برمىآید و جستجوى معنا در زندگى. خیام فکر تازهاى نیاورده. همان را گفته که پیش از او کسانى به آن اشاره کرده بودند. تازگى کار او در آن است که با بیانى کوتاه و کوبنده حرف زده است؛ از این رو بیشتر در یادها مانده و به آن استناد شده.
اگر حدود هشتاد رباعى از میان رباعیات منسوب به خیام بیرون بیاوریم، آنها را داراى ارزش درجه اول مىبینیم. کوتاه و استوار و لطیف، داراى زبانى رسا. بقیه قابل اعتنا نیستند و بعضى از آنها شأن خیام را مشوش کردهاند. این هشتاد رباعى را از این جهت به خیام نزدیکتر مىبینیم که همخوانى دارند با آن دو رباعى مورد اعتراض نجمالدین رازى. این مرد با آنکه دشمنى با خیام داشته و او را فلسفى و دهرى و طبایعى خوانده، ندانسته به او خدمتى کرده؛ زیرا موجب شده است که الگویى از رباعیات اصل به دست آید. در مقابل، فیتزجرالد که قصددوستى و خدمت داشته، با آمیختن رباعىهاى بدل با اصلىها، سیمایى به خیام بخشیده که او را از عمق اندیشه او جدا مىکند. خوشبختانه اندیشه واقعى خیام بعد از او، در کسانى چون حافظ و حتى سعدى هم راه پیدا مىکند و مىنمایاند که تا چه اندازه ریشهدار است.
خیام معروفترین گوینده ایرانى در خارج از ایران شناخته شده است، و علتش آن است که او به کوتاهى و روشنى چیزى گفته است که دیگران هم کم و بیش همان را احساس مىکنند. ما هر لحظهتوصیه خیامى را در برابر خود داریم؛ یعنى اغتنام وقت. متأسفانه براى همه کس توفیق به کار بستن توصیه حکیم نیشابور فراهم نیست؛ زیرا او مىگوید: دریاب دمىکه با طرب مىگذرد!
میان خیام، مولانا، فردوسى و حافظ، با همه تفاوتها، یک اندیشه مشترک است و آن اینکه هر چهار گوینده از زندگى و مرگ حرف مىزنند و در یک نقطه به هم مىرسند؛ یعنى سرنوشت انسان که سرحلقه آفرینش شده است. انسان مىداند که کیست، و مىداند که چندى بعد دیگر نخواهد بود. مولوى کاملا ماوراءطبیعى حرکت مىکند و عالمى غیر از عالم موجود را مىجوید. او در عین حال از زمین هم حرف مىزند و آن را پایگاه آسمان قرار مىدهد. تمام مثالها و داستانهایى که مىآورد، زمینى است، اما دلش نمىخواهد به زندگى زمینى قانع شود و دائماً از پرواز به طرف عالم بالا حرف مىآورد. این همه جزو تیرههاى اندیشه بشر بوده است. جریان زندگى ایرانى به جانب اشراق حرکت کرده و بهخصوص در دوران اسلامی، کل ادبیات فارسى از این اندیشه پایه گرفته است، اما در مغربزمین اندیشه استدلالى رشد کرده. خیام یک اندیشه واقعبینانه را پرورش داده است، بدون اینکه آن را با چیزى دیگر مخلوط کند. البته دیگران هم آن اندیشه را دارند، ولى اگر نمودشکم است، به این دلیل است که آن را با اندیشههاى دیگر و اندیشههاى عرفانىترکیب کردهاند، اما خیام کسى است که این اندیشه را در نفس خودش بهطور خالص پرورانده است.