گزارش جلسهی انجمن شعر و ادب قطب شنبه ۱۴۰۰/۰۳/۲۹ به قلم شاعر همشهری خانم ناهید زبردست (بخش اول )
گزارش جلسهی انجمن شعر و ادب قطب شنبه ۱۴۰۰/۰۳/۲۹ به قلم شاعر همشهری خانم ناهید زبردست (بخش اول)
لباسهایم را پوشیدهام. رومینا هم حاضر است و مدام از من میپرسد: مامان، بچهها هم هستند؟ کسی هست با من بازی کند؟ به او وعده میدهم که حتما بچههایی خواهند بود که همبازیاش شوند، به شوق با یکدیگر دوست باشند تا در حیاط بزرگ رباط تهمینه جیغ بزنند و بازی کنند، چیزی که برای بچههای این نسل، رویایی شیرین است.
غیر از من، خانم مهدوی و آقای خاکشور، هنوز دیگر دوستان نیامدهاند. با خواهرم مستقر میشویم. آقای یدالهی را میبینم که با فراغت از دردسرهای کاری، بعد از مدتها به جمع انجمن پیوستهاند. اندکاندک همه میآیند و برنامه شروع میشود.
با دیدن غزل، چشمهای رومینا برق میزند و میپرسد: «میتونم با این دختر که موهای اِلسایی داره دوست بشم؟» میگویم: «بله، دوست شو» و خدا را شکر که دوستان خوبی برای هم میشوند.
قبل از هر چیز، از هوای دلپذیر تهمینه و فضای زیبایش بگویم که قابل توصیف نیست. هرچند از آن گلهای شمعدانی سرخ و صورتی خبری نیست، اما هوهوی باد که لابهلای موهای صاف سپیدار میپیچد، آدم را مستِ زنده بودن میکند و یادآور میشود که زندگی با همه خوب و بدیهایش هنوز در جریان است؛ و امید تنها پناهگاه انسان است برای شاد زیستن.
صدای خانم مهدوی مجری این جلسه، مرا به خود میآورد: «بهتر از جان! نازنینم! روز زیبایت به خیر/ وقت دیروزت به خیر و حال فردایت به خیر» و با این شعر زیبا به جلسه رسمیت میبخشد.
تا از جناب نجف زاده دعوت میشود غزل ۳۲۴ را بخوانند، جمعی از دوستان شاعر و پیشکسوتان انجمن از راه میرسند، دیدارها تازه میشود و قلبها روشن. صدای استاد در باغ طنینانداز میشود و ما را چون همیشه مهمان حافظ میکند: «گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم/ همچنان چشمِ گشاد از کرمش میدارم»
جناب صباغ زاده به شرح غزل میپردازند و نکتههایی میگویند که برایم تازگی دارد. مثل «حمل کردن» که به معنی تفسیر و تعبیر کردن است و حتی در این زمان هم ما همان تعبیر را داریم. و اینکه خواجه، شاعری را سحر میداند البته سحر حلال. جناب استاد موسوی هم صحّه میگذارند به سخنان صباغ زاده و اینکه شاعران دیگری هم غیر از حافظ ادعای سحر کردهاند، مثل خاقانی و ناصرخسرو اما مولوی با همه بزرگی بسیار متواضع است.
با پایان یافتن سخن این بزرگواران خانم مهدوی از جناب اسفندیار جهانشیری دعوت میکند تا شعرشان را بخوانند. ایشان که پس از سالها به انجمن آمدهاند، ابتدا یاد میکنند از دوستان قدیمیشان مثل مرحوم بهشتی و استاد صاحبکار و از دختر مرحوم بهشتی که در جلسه حضور دارند تفقد میکنند. استاد جهانشیری ابتدا ما را مهمان رباعی خویش میکند با این مطلع که «ای عشق همیشه سر پناهم بودی/ روشنگر شبهای سیاهم بودی». سپس در مورد نمادین بودن غزلهایشان توضیح میدهند و غزل زیبای خود را با این مطلع میخوانند: «از بس که خوردهایم فریب از سرابها/ شک میکنم همیشه به جریان آبها». پس از پایان شعرشان تشویق حضار بدرقه میشود.
خیلی زود نوبت من میشود و شعرم را میخوانم. مثل همیشه هر چه سعی میکنم هول نشوم، نمیشود که نمیشود که نمیشود. استاد موسوی مرا مورد محبت خود قرار میدهند و شعرم را نقد میکنند.
مجری توانای جلسه، آقای شریعتی را دعوت میکند و ایشان خواندن شعرشان را به آخر جلسه وعده میدهند. آقای احسان نجف زاده هم که مشغول عکس گرفتن هستند دعوت به شعرخوانی را نمیپذیرند. نوبت جناب محمد یعقوبی است. ایشان ابتدا به معرفی خویش میپردازند و خاطراتی از روزهای جوانی تعریف میکنند. آقای یعقوبی شعرشان را به صورت آواز تقدیم جمع میکنند و سبک خواندن شان جمع را به یاد آغاسی و مرا یاد عباس قادری میاندازد. این جملهی آواز ایشان در ذهنم میماند «بیا که با هم باشیم، دنیا خیلی بیوفاست»
دوستان همچنان یکبهیک از راه میرسند. حالا همهی صندلیها پُر شده. هوهوی باد همچنان در گوشم طنین میاندازد. خانم یعقوبی پشت میکروفون نشستهاند و ما را مهمان غزل تازهشان میکنند. شعر بدجوری به دلم مینشیند در دلم ایشان را تحسین میکنم استاد صباغ زاده از پیشرفت ایشان سخن میگویند و استاد جهانشیری هم از دو خط موازی میگویند که تصویری بسیار عالی ارائه میدهد ایشان هم با تشویق و حضار بدرقه میشوند.