سروده استاد محمود شهابی آتش عشق هدیه دکتر جعفر میرفخرایی

با دستی ناتوان و لرزان و قلبی افسرده و بریان، به خواهش دوست عزیز و گرامی [دکتر جعفر میرفخرایی] قلمی گردید. امید است دعای خیر ایشان را بهانه و علاقه و مودّت مرا یادگار و نشانه باشد.

محمود شهابی

بند یکم

از عنایات حق بنده‌نواز

آتش عشق، شعله‌ور شده باز

می‌گدازد دلم در آتش عشق

جان به قربان عشق و سوز و گداز

خوش بوَد سازشت به سوزش عشق

پند پیر است این: بسوز و بساز

عشق سوزان بود حقیقت عشق

غیر آن را مزاح ‌دان و مجاز

عشق، رازی بوَد نهفته به دل

جان بسوزد که اوست محرم راز

سوز دارد ز عشق، قوّت و زور

عشق آرد ز سوز، سر به فراز

عاشق خودپرست خویش‌نگر

حیَوانی است همچو گرگ و گراز

نیست ممدوح و هست درخور ذم

عشق محمود غزنوی به ایاز

عاشقی کو ز خود نرفته برون

خود پرستد، نه حق به گاه نماز

بی‌نیاز است عاشق از همه خلق

محو یار است و غرق راز و نیاز

محو «واجب» نیایدش به نظر

«جبر» و «تفویض» و امتناع و جواز

بی‌نیازی ز خلق و بخشش‌شان

مایه‌ای هست بهْ زَامان و رُکاز

مرد آزاد با فتوّت راد

بندگی را به خود ندیده مجاز

کوته ار گشت دست کس ز طلب

پای آزادگی وراست دراز

باز و بی‌پرده گویمت بشنو:

پاک باید ز دیده، سرمه ‌ناز

نیمه‌شب بود و رو به گاه سحر

من در اندیشه‌های دور و دراز

عشق جانسوز و شوق دیدن یار

می‌کشاندم به هر نشیب و فراز

شرق و غرب و جنوب و نیز شمال

هند و هم چین و هم دیار حجاز

در کلیسا، کنیسه، دیر مغان

بتکده، مسجد و محل نماز

گفته کوته: معابد همه جا

گشته میدان دیده در تک و تاز

این حقیقت بُدی شعار همه

از دل و جان و با کمال نیاز

غیر حق جمله باطل است و تباه

وحدهُ وحدهْ، لاوجودَ سواه

بند دوم

وه چه خوش عاشقی که عشق نهان

سوزدش جان و ناورد به زبان

جان گدازد ز عشق و دم نزند

نشکند زاه و ناله مهر دهان

راز خود را به دل نگه‌ دارد

تا که روشن شود به جان و روان

پاک سازد غبار را ز نظر

جلوه یار بنگرد پس از آن

پس ببیند به چشم سرّ، نه به سَر

اهل دل را هر آنچه بوده عیان

پرده‌ها از میان رود به کنار

آشکارا شود که جمله جهان:

ماه و خورشید و آسمان کبود

هم کرات و ستارگان روان

در زمین هم هرآنچه بیند و هست

از جماد و نبات و هم حیوان

کوه و دریا و دشت و پست و بلند

آخشیجان و هر چه زاده از آن

مختصر آنچه آیدش به نظر

از زمین و زمان و کوْن و مکان

هیچ و نادار و ناتوان و فقیر

سایه‌سان، ایستاده بیندشان

دید و دانست چون حقیقت و حق

بی‌گمان، می‌سراید از دل و جان:

غیر حق، جمله باطل است و تباه

وحدهُ وحدهْ، لاوجود سواه

بند سوم

هر دلی کان ز عشق بی‌خبر است

دل مخوانش که این سخن هدر است

شور عشق ار که در سرت نبوَد

آن نه سر هست، بلکه دردسر است

خوش مر آن عاشقی که جان و سرش

پر ز شور است و هم پر از شرر است

جان فدای دلی که آتش عشق

در درونش همیشه شعله‌ور است

وین عجب کز میان آتش دل

آه سردش هماره از جگر است

این جهان با همه پدیده آن

زاده عشق پاکِ پرثمر است

چون روان،‌گوهری است پاک و نزیه

عشق پاکش سرشته با گُهر است

هم به معشوق پاک بسته دلش

زانکه پاک است و پاکی‌اش اثر است

جاودان است آدمی به روان

عشق وی جاودان پسنده‌تر است

گر که معشوق جاودان نبوَد

عشق عاشق هماره در خطر است

عاشقی را که هست عشق به حق

حق بوَد عاشقش که دادگر است

«عاشقم» گفته حق به عاشق خویش

از حق است این کلام و معتبر است

دل به حق بند و بین به دیده دل

تا ببینی که زانچه در نظر است

غیرحق، جمله باطل است و تباه

وحدهُ وحدهْ، لاوجودَ سواه

بند چهارم

سر به زانو بُدم به فکر و خیال

محو حسن جمال و عزّ جلال

حالتی داشتم که زان تو مپرس

چون بوَد برتر از جواب و سؤال

بهر آفاق و اَنفُسَم بنمود

جلوه حقِّ واحدِ متعال

کردم آغاز گردشی به نظر

در «طبیعت» مجال جنگ و جدال

هم موالید و هم عناصر آن

دیدَمی جمله در نزاع و قتال

برد و آورد یا که آمد و رفت

صلح و جنگ است و سازش است و فصال

وصل و فصل است یا که جمع و فراق

از طبیعت، پدیده در همه حال

آنچه زان در جهان رسد به وجود

پشت بربودن است و رو به زوال

پس برفتم ز ملک، زی ملکوت

قدسیان دیدم از یمین و شمال

در قیام و رکوع یا به سجود

عاشقانی چشیده شهدِ وصال

بخت بد، باز آمدم چو به خود

دیدم آنجاست نیز قال و مقال

عشق و عقل اوفتاده‌اند به هم

مدّعی هر یکی مقام کمال

گفته خشکِ عقل شد چو تمام

عشق گفتش که: ای بدون همال

درس و بحث و کتاب و گفت و شنود

حاصلش نیست جز که «قیلَ» و «قال»

علم و دانش بوَد نتیجه عشق

هم شود زان نکوصفات و خصال

عشق باشد نمونه‌ای ز حیات

عاشقان را یگانه راه کمال

مبدأ جنبش است و کوشش و کار

منکر یأس هست و امرِ مُحال

عشق را میوه شادی است و امید

عقل را بهره یأس و حزن و مَلال

با خرَد زیستن نه از خرد است

عشق و آشفتگی است راه وصال

چیره شد عشق، عاقبت به سخن

زین مقوله که گفته شد به مثال

ختم شد گفتگوی عشق و خرد

با ترنم بدین ستوده مقال:

غیرحق، جمله باطل است و تباه

وحدهُ وحدهْ، لاوجودَ سواه

بند پنجم

روح افسرده کرده‌ ساز سفر

زی «خود»، از «خود» به «خود»، ز راه نظر

چِبْوَد این «خود» که خود نموده نهان

بی‌خبر زان به جز که اهل خبر

خود چه بودم؟ کنون چه هستم و کی؟

بعد از این پیش آیدم چه به سر؟

از کجا بوده آمدن؟ به کجا؟

باشدم عاقبت مقام و مَقر؟

آمدن را سبب چه بود؟ چرا

می‌روم زین سرا به جای دگر؟

پرسشم شد از این نمونه زیاد

پاسخش بُد قرینِ بوک و مگر

آنچه باشد یقین و بی‌شک و ریب

گویم اکنون ز خود به یاد سفر:

بی‌گمان نامدم ز خود به وجود

هم ندارم به خود قیام و اثر

سایه‌‌ای هستم از شئون وجود

ذره‌ای ره‌سپَر ز عالم ذَرّ

صدهزاران قرون گذشته که من

در رهم راه پر هراس و خطر

کرده‌ام طی، منازلی به کمال

نی به پا، نی به سر، نه بال و نه پر

در طبیعت نموده‌ام سفری

از عناصر گرفته تا به بشر

ذره‌ها دیده‌ام به گردش و دوْر

همچو این اختران و شمس و قمر

بر هیولی صُوَر بسی بُد و هم

بُد پیاپی تبدلات صوَر

صورتی از زبر نرفته به زیر

صورتی دیگر آمده به زبر

در تبادل هماره «قوّه» و «فعل»

در تبدل همیشه «صورت» و «سر»

رنگ‌ها دیده‌ام فزون ز قیاس

هم‌ فزون صورت از حساب و شمَر

جامه از دوش نافکنده هنوز

جامه‌ای نو همی گرفته به بر

پوششی روی پوشش آمده بین

مشکل است این سخن تو را چه اگر

از جماد و نبات و هم حَیَوان

تا به انسان رسیده، کرده گذر

اندرین عرصه هم ندیده ثبات

در بدر بود، جابه‌جا به خطر

رنگ بسیار و رنج دیده فزون

تا شده قطره‌ای به پشت پدر

قطره گفتن خطای گفته بوَد

وین خطا ریشه‌اش بوَد ز بصر

چون جهانی بود به سان جهان

پر هیاهو و پر ز شور و ز شر

ذره‌ها اندر آن، مزاحم هم

صدهزاران هزار ذره نر

زان میانه یکی رسد به مراد

چیره گرداندش قضا و قدر

رهنوردی بوَد ز نو پس از آن

در رحم هم به طورهای دگر

پا گذارد چو از رحم به جهان

اندکی روشن است وضع سفر

خود تبدل بوَد فنا و عدم

هم پذیرنده را از آن نه مفر

این فناها برَد به سوی کمال

آدمی را در این مسیر و مَمَر

از کمالی به اکملی ببرد

تا رسد عاقبت به شوکت و فر

قرب حق یابد و جوار خدا

افکند پس ز دوش، بار سفر

از خدا آمده به سوی خدا

بازگردد از این سفر به ظفر

بگذرم زین نمونه گفته که هست

درک آن سخت بر عقول و فکَر

آخرین گفته این که در همه حال

هر کجا رفته، هر چه کرده نظر

جمله در دام عشق دیده اسیر

در سفر بوده‌اند یا که حضر

وین سخن هم زبان حال همه

از حقیر و جلیل و جامد و تر:

غیرحق، جمله باطل است و تباه

وحدهُ وحدهْ، لاوجود سواه

روزنامه اطلاعات چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *