سرآغاز پرسش و گفتگو سید مسعود رضوی

به تقویم که نگاه می کردم ۲۵ آبان ماه برابرنهاده روز مداراست و باعث شادیست که در مقابل بسیاری از مناسبت‌های غریب کم‌معنا، چنین روزی را نام نهاده و گرامی داشته‌اند. اما باید دانست که مدارا و تساهل امروزه دیگر یک منش رفتاری و مبتنی بر شکیبایی انسانی تلقی نمی‌شود؛ بلکه یک عنصر اساسی در تفکر و رفتار مدنی است. همین که بزرگ فلاسفه روزگار ما ایمانوئل کانت رساله‌ای درباره تساهل نوشته، باید ما را هوشیار کند که در برابر چه موضوع مهمی قرار داریم. بنیاد مدارا گفتگوست و گفتگوی خوب بر پرسش درست و دقیق بنا می‌شود. در این مقاله تأملی از منظر فلسفی به پرسش و گفت و شنود انداخته‌ام. در شماره آینده نیز مطلبی به همین مناسبت منتشر خواهد شد. امید که مدارا و شکیب، راه را بر تعصب و تندروی ببندد و زندگی را آرامش و تعالی بخشد؛ چنان‌که خدای تعالی فرمود: استعینوا بالصبر والصلاه
***
«گفت‌وگو» یا «گفت و شنود» از نظر اجتماعی یک ارزش است. اما به راستی اگر کسی بدان به عنوان یکی از ارکان تحقق ارزش‌های انسانی نیز معتقد باشد، آنگاه به یک «فضیلت» اعتلا می‌یابد. اما این فضیلت چه نقشی در حیات تکاملی اجتماعات انسانی ایفا می‌کند؟
شاید طرح چنین پرسشی، کمکی به اصل موضوعی که ما در پی آنیم ننماید. شاید بهتر باشد بپرسیم: با تحقق شرایط آرمانی «گفت و گو»، چه نتایجی به دست می‌آید؟ انسان در این عرصه چه خدمتی به خود انجام می‌دهد؟ و بالاخره گفت و گو چه چیزی را به مجموعه معنوی سرمایه‌های بشری می‌افزاید؟ ـ در اینجا مقصود ما از گفت و گو همانا فراهم کردن امکاناتی برای طرح پرسمان‌های اساسی در شرایط برابر و بر بستر بالاترین سطح فرهنگ موجود است؛ یعنی: امکان گفت و گو میان صاحبنظران، زعمای فرهنگ و صاحبان اندیشه‌های متفاوت و متخالف.
رجوع به فرهنگ گذشته و دیرپای خودمان، نشان می‌دهد که دو رویکرد نسبت به اندیشه همواره وجود داشته است. نخست رویکرد منعطف، و دیگر نگاهی متحجر و خشک. ویژگی رویکرد منعطف؛ انتقادپذیری، طرح پرسش و ایجاد زمینه‌های گفتگوی عالمانه است. فی‌المثل پرسش‌ها و پاسخ‌های منتقدانه‌ای که مابین حکیم ابوعلی سینا و نابغه دانشور ابوریحان بیرونی اتفاق افتاده و هم اکنون در دسترس ماست، نمونه‌ای درخشان از این گرایش محسوب می‌شود. در سطح و زمان دیگر، پرسش‌هایی که از عارف نامی شیخ محمود شبستری شد و منظومه عمیق «گلشن راز» را پدید آورد، جالب نظر است. در عرصه سنت دینی تشیع نیز، نص مناظرات بسیار ارزشمند کلامی حضرت امام صادق(ع) و مباحثات والای دینی حضرت امام رضا(ع) هم اکنون موجود است. با این همه به نظر می‌رسد از میان‌رفتن زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی بحث و گفتگو در تاریخ کشور ما، شکل مستقیم و عینی آن را دگرگون ساخت و شیوه‌ای دامنه‌دار و پیچیده در کتابت دامن زد. شاید در کمتر فرهنگی، متون عمده فرهنگی به قدر متون ما «شرح» و «حاشیه» و «تفریظ» و «بسط و تفصیل» داشته‌اند. این شرح‌ها و حواشی، متضمن نقدها و نقد نقدها و سلسله‌ای از گفتگو در طی زمان طولانی بوده‌اند که نشانگر مواضع و گرایشات مختلف فکری است. این شیوه به ویژه پس از درخشش فرهنگی صفویه تا کنون گسترش یافت و خود به سنتی بزرگ مبدل شد.
در مقابل این شیوه ممتاز و متعالی فرهنگی، رویکرد متحجر، گرایشی تمام به بحث‌های تجویزی و تحکم و خطاب از طریق یک راوی متکلم وحده داشته است. شیوه‌ای که راه را بر هرگونه سؤال می‌بندد و در هنگام برخورد با موانع جدی فکری، صورت‌مسأله را پاک می‌کند. در اینجا بد نیست درباره ماهیت «پرسش» یا «سؤال» نیز نکته‌ای به میان آوریم.
پرسش، معمولاً دلالتی ضمنی بر نادانسته می‌کند. به عبارت بهتر، شخص هنگامی «می‌پرسد» که وقوف بر امری نادانسته داشته باشد. این وقوف، فی‌الواقع پیش‌زمینه یا بستر سؤال است. از اینجا می‌توان به سراغ نکته مهم‌تری رفت. به دنبال روشن ساختن رابطه‌ای که میان پرسش و پاسخ وجود دارد و اینکه ما به دنبال چه نوع پاسخی هستیم؟ این مسأله را سه‌گونه می‌توان صورتبندی کرد.
ـ طرح پرسش در زمینه پیش‌فرض‌های قطعی و قدسی یا پذیرفته شده از پیش.
ـ طرح پرسش براساس تجربه‌های عینی برای دستیابی به نادانسته‌های ممکن الحصول.
ـ طرح پرسش، براساس اصالتی که پرسش در ذات خود دارد، یا اهمیت دادن به کیفیت طرح سؤال، یا ژرفا بخشیدن به سؤال.
این سه برخورد با «مسأله» سه خاستگاه متفاوت را نشان می‌دهد.
خاستگاه دین، علم و فلسفه. بی‌گمان ایمان و قدسیت، اموری هستند که امکان برخورد ما با ژرف‌ترین سؤالات کیهانی را در پرتو «وحی الهی» میسر می‌سازند. اعتقاد به وحی الهی، دغدغه ما را در دشت‌های بی‌پایان کائنات از میان می‌برد و بیهودگی آدمی را در پویش مقدس ایمان مستحیل می‌نماید. این هدفی‌است متحقق و ممکن.
معرفتی که در خلال پرسمان‌های دینی بر مجموعه جان و روح و عقل انسانی می‌درخشد، عموماً کیفیتی ایمانی و از پیش‌پذیرفته دارد. همین خصلت است که به حفظ و تداوم آن و بالاخره به تقدس آن منجر شده و جبروت ژرف و شگرف ایمان را در تاریخ پرفراز و نشیب حیات انسانی ممکن ساخته است. حریم دین، پرسش‌های بسیار بزرگ انسان را از دام بی‌پاسخی ابدی نجات می‌بخشد و دریچه‌های هیچ و پوچ انگاری را می‌بندد.
هنگامی که این کیفیت از سؤال مطرح می‌شود، می‌‌باید دقیقاً عرصه‌های آن شناخته و فهمیده شود. بسیاری از مشکلات و سوء‌تفاهم‌های فکری ـ که گاه نتایج اسف‌انگیزی داشته‌اند ـ از خلط پرسمان‌های دینی با علم و فلسفه برخاسته‌اند. در اینجا تفسیر جهان، نه برای تسلط بر آن و نه برای رهایی از آن، بلکه برای یگانگی و معنا بخشیدن بدان صورت می‌گیرد. تفسیرگر نیز ما نیستیم؛ بلکه ما خود بخشی از امکان تفسیر هستی هستیم. خود، تفسیر می‌شویم و هدف و غایت نهایی زندگی را به نحوی که آرامش روح و استحکام اعتقاد میسر شود در می‌یابیم.
اما در دید علمی، «پرسش» می‌شود تا جهان پس از نادانستن آن و حتی الامکان بی‌هیچ پیش فرضی «شناخته» شود. علم به «نادانسته»، همچون امکانی برای دانایی می‌نگرد و هدف آن «شناسایی برای تسلط» است. این پرسش نوع دوم است. پرسش براساس تجربه‌ها و دانسته‌های کنونی و به سوی شناسایی آنچه تاکنون شناخته نشده است. در اینجا‌ نیز «پرسش»، با رسیدن به «پاسخ» معدوم می‌شود و صرفاً امکانات دیگری در پرتو گسترش دانایی برای طرح سؤال به وجود می‌آید. در عرصه علم، پاسخ به هر سؤال، آن سؤال را از میان می‌برد، اما افق سؤال‌های تازه را باز می‌کند. در اینجا انسان در حدود امکانات و توانایی و معرفت و نسبتی که با حیات قابل شناسایی دارد، فعال مایشاء است.
پرسش فلسفی، پرسشی است که چندان در بند پاسخ نیست و این نکته با دیدگاه‌های امروزی، سخنی آشناست. در اینجا ژرف‌تر و گسترده‌تر ساختن پرسش درنظر است. عمیق‌ترین فلسفه‌ها، آنها بوده‌اند که پرسمان‌های گذشته را در پرسش‌های تازه مستحیل ساخته‌اند و افق سؤال را در بستر روزگار خود و به زبان و امکانات و شرایط نوین احیا کرده‌اند. در اینجا وقوف بر «دانسته‌ها» و «حکمت نادانی» که سقراط حکیم بزرگ‌ترین نماینده و بیان‌کننده آن بوده است، بر سؤال فلسفی حکومت می‌کند.
همین نکته را در بیانی روزآمدتر، آیزایا برلین در گفتگو با براین مگی می‌گوید: «یکی از نشانه‌های سؤال‌های فلسفی در وهله اول این است که نمی‌دانید کجا دنبال جواب بگردید… این سؤالات به نظر می‌رسد از همان اول معمابرانگیز باشند، یعنی مشکلاتی در این‌باره که کجا باید به سراغ جواب رفت. هیچ‌کس از چگونگی حل و فصل آنها مطمئن نیست…»۱
می‌بینیم که تناقضی در این‌گفته است. آیا هیچ عقلی سلیمی در پی «آنچه نخواهد فهمید» می‌رود؟ مهم‌ترین دستاورد این معرفت، آگاهی برنقصان ابزارهای شناسایی است. هنگامی که کسی نمی‌تواند چیزی را بداند، می‌تواند این سؤال را مطرح کند که: چه چیزی را نمی‌داند؟ این شکل دیگری از همان پرسش است، اما می‌تواند بداند: چرا چنین معرفتی میسر نیست؟ و بالاخره: چه معرفتی میسر است؟ با این همه تصور نمی‌رود که مشکل، حل یا آسان شده باشد. زیرا هنوز جستجوی بی‌پایان فلسفی در عرصه مسائل غیرقابل شناخت، علیرغم وقوف انسان به محدودیت‌های معرفت، ادامه دارد. یعنی اینکه ماهیت سؤالات فلسفی تغییر نکرده، اما صورتبندی آن دگرگون شده است.
نباید و نمی‌توان منکر دشواری فلسفه شد. پیچیدگی مصطلحات و عمق موضوعات، جایی برای نزول و عوام‌زدگی باقی نمی‌گذارد. اما فعالیت تخصصی فلسفه را با فلسفه به عنوان فرهنگ، می‌باید از یکدیگر تمییز داد. همچنانکه ادبیات را نباید دشواره‌ای در انحصار شاعران و داستان‌نویسان پنداشت. محصولات و مقولات فرهنگی، اموری هستند که تمامی افراد و طبقات بافرهنگ و برگزیده، می‌باید فهمی کلی و قابل اعتماد از آن داشته باشند. در همین نقطه است که فلسفه و ادبیات، از دانش‌های تجربی فاصله می‌گیرند و جزئی ضروری برای تمامیت روحی و فرهنگی انسان محسوب می‌شوند. فرزانگی و فرهیختگی، از سویی، به چنین عرصه‌هایی وابسته است.
دست آخر این نکته‌ای کاملاً بجا و درست است که آلن مونته فیوره گفته:‌ «… مسائل فرهنگی، یعنی مسائل مربوط به ارتباطات و تفاهم انسانی، هم از جنبه نظری و هم از جنبه علمی فوق‌العاده جالبند و بدون شک بهترین روش رو‌به‌رو شدن با آنها این است که ببینیم با مردمی که در بدو امر به نظر می‌رسد با آنها تقریباً هیچ وجه مشترکی نداریم و حتی ظاهراً درباره موضوع واحد حرف نمی‌زنیم، ممکن است درباره زمینه‌های دلمشغولی مشترک بر سر چه ملاک‌هایی به توافق برسیم. بنابراین… یکی از مهم‌ترین چیزهایی که از دست داده‌ایم این فرصت و امکان بوده که یاد بگیریم چگونه به نحو دقیق‌تر بین آنچه به زبان و سنت فرهنگی خودمان بستگی دارد و آنچه مردمانی با سنت‌ها و اندیشه‌ها و زبان‌های دیگر نیز در آن مشترکند، فرق بگذاریم. من نه تنها شایقم که ببینم فلاسفه انگلیسی‌زبان و فرانسه‌زبان کار کردن با یکدیگر را یاد می‌گیرند، بلکه آرزو دارم ببینم هر دوی آنها امکانات همکاری با فلاسفه متعلق به فرهنگ‌ها و زبان‌های از بیخ متفاوتی مثل چینی را بررسی می‌کنند…»۲
بی‌شک فلسفه میراث مشترک جهانی است و نباید در برخورد با آن به هر زبانی که تقریر شده باشد، احساس بیگانگی ایجاد شود. می‌توان فلسفه‌ای را قبول یا رد کرد، همچنانکه می‌توان از آن چیزهایی را پذیرفت و برخی را به تاریخ اندیشه سپرد، اما نمی‌توان نسبت بدان بی‌تفاوت بود. ژئوپولتیک اندیشه با جغرافیای سیاسی و اقلیمی کشورها از بنیاد متفاوت است. در سرزمین اندیشه‌ها، هر مرزی دروغین است. آنچه حکیمان بزرگ ما را از فارابی و ابن‌سینا و خواجه نصیر و میرداماد و ملاصدرا و… بلندمرتبه ساخت و مجال گسترش تفکراتشان را بدانان داد، چنگ‌اندازی به همه منابع معرفت بود. آن «ابرمردان حکمت»، با احترام بسیار نسبت به افلاطون و ارسطو، یا با بهره‌گیری از قرآن کریم و فلسفه ایرانشهری و حکمت خاوری و هر منبع موجود دیگر، بر محور موضوعات و مسائل دوره اسلامی، توانستند راهی نو بگشایند و معرفت بشر را سرشارتر سازند.
پی‌نویس‌ها:
۱) مردان اندیشه، پدیدآورندگان: فلسفه معاصرر براین مگیر ترجمه: عزت‌الله فولادوندر طرح نور چاپ اول ۱۳۷۵٫
۲) همان، ص.

چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰ روزنامه اطلاعات

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *