چگونه میتوانیم، نقش و سیمای شخصیت بانوی عزیز «فاطمه متقی»، مادر سیدمحمود را تصویر و یا تصور کنیم؟ زندگی او در حقیقت موضوع یک رمان است؛ اما نوشتن چنان رمانی، کان نفس خواهد ز باران پاکتر وز فرشته در روش درّاکتر زندگانیی فراتر از واقعیت، درخشندهتر از حقیقت و آراستهتر از گوهر زیبایی. به زلالی و صفای جویباری که از سرچشمه کوثر بتراود و ترانه بخواند! مگر میشود بانویی اینگونه از قلههای رنج و عزت و و مناعت و معرفت و صبر جمیل به هستی نظاره کند؟ تلألؤ روح تا به این حد؟ ریشههای شخصیت عزیز و یکتای سیدمحمود دعایی از چنین سرچشمه فرخندهای نوشیده و بالیده است. در روز سوم مهر ماه سال ۱۳۹۵، عطای احمدی که انسان در برابر عظمت روح او و گستره خدمات و صفایش بیتاب میشود و بلکه نفسش میگیرد، مدرسهای را با عنوان «مدرسه ابتدایی فاطمه، مادر سیدمحمود»، با یاری نیکوکاران کرمانی میسازد. مراسم افتتاح مدرسه در روز شنبه سوم مهر ۱۳۹۵ برگزار میشود. سیدمحمود دعایی سخنرانی کوتاهی دارد. بغضهای شکسته او، در میان زنجیرۀ جملات و نیز بین واژهها محسوس است. روزگاری شاملو برای آوای بیگسستِ زنجره سروده بود:
«بر نازکای چمن
رها شده باشی
یا در خنکای شوخ چشمهای
و زنجره
زنجیره بلورین صدایش را ببافد!»
زنجیره بلورین موجِ آه سیدمحمود دعایی و بغضی که میشکند و بغض دیگری از راه میرسد. برق اشکی که میتابد و صدایی که مدام میلرزد، چیز دیگری است. داستان انسان است و نه داستان طبیعت…
در این صحبت، سیدمحمود دعایی در باره مادرش بیش از موارد دیگر سخن گفته است. او در انتخاب واژگان و تنظیم جملهها و عبارات، دقیق و هوشمند است. روایت او شبیه و البته جذابتر از یک داستان کوتاه است. داستان کوتاهی که تمام نمیشود، از همان مایه «احسن القصص» است. داستان بانویی که در بوته رنج زمانۀ عسرت و عزت، تاب آورده و صیقل یافته و عیارش آشکار شده است.
بانویی که به تعبیر تاگور، رنگ و رویی الهی یافته است: «ما زنان، تنها نگاهبان آتش کانون خانواده نیستیم، بلکه شعله روحیم.»۱ شعله روح، حضورش در خانه و زندگی مثل حضور خداوند است، خدای کوچک خانه است. شاید به همین دلیل در قرآن مجید، تکریم مادر و پدر، بیدرنگ پس از توحید و در کنار عبودیت خداوند مطرح شده است:
ـ لا تَعبُدونَ الا الله و بِالوالِدَینِ احسَانا (البقره، ۸۳). [جز خدا را مپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید].
ـ واعبُدوا اللهَ و لا تُشرِکوا بِهِ شَیئًا و بِالوالِدَینِ احسَانا (النساء، ۳۶). [جز خدا را مپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید].
ـ و قَضی رَبکَ أَلا تَعبُدُوا الا ایّاهُ و بِالوالِدَینِ احسَاناً… و اخفِض لَهُمَا جَنَاحَ الذلّ مِنَ الرحمَه و قُل رب ارحَمهُمَا کَمَا رَبیَانِی صَغِیرًا (الاسراء، ۲۳ ـ ۲۴). [پروردگارت مقرر کرده که جز او را مپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید… و از سر مهربانى بال فروتنى بر آنان بگستر و بگو: پروردگارا، آن دو را رحمت کن چنانکه مرا در خردى پروردند].
خداوند «رب اعلی» و پدر و مادر «رب» ما هستند. ظرافتها و میناگریهای این منظومه آیات پایانناپذیر است. بدیهی است که مفهوم «رب» در نسبت با مادر، عمق و لطف بیشتری دارد. او ما را در درون خود میپروراند. با او همنفس و همدمیم. قلب ما همراه با موسیقای قلب او میزند. خون او در رگهای نازک ما می دود. هوای تازه او، در ششهای ما میدمد، با او و در او زندگی میکنیم. سر بر سینه او به خواب میرویم. آغوش او پناه ماست.
رحمت و رضوان خداوند بر سردار شهید، حاجقاسم سلیمانی، میگفت: «آرزو میکردم بتوانم کف پای مادرم را ببوسم؛ مادری که عمری با این اندیشه و جلوه گذراند: پسرم الان کجاست؟ میگفت: «مادرم ناخوش احوال بود. در بستر بود. از سفر آمدم؛ پایین پایش نشستم. به نظرم رسید مادر در خواب است. صورتم را کف پای مادر چسبانیدم. کف پایش را بوسیدم. قرار و آرام پیدا کردم.» چنین مادرانی، قاسم سلیمانی و سیدمحمود دعایی در دامان خود پروردهاند و:
نه در اختر حرَکت بود و نه در قطب سکون
گـر نبودی به زمین، خاکنشـینانی چـند
روایت سیدمحمود دعایی از مادرش
«من از همه شما تشکر میکنم. مرا به یاد روزهای بسیار بسیار خاطرهانگیزی انداختید. اولین روزهایی که مادرم مرا به مدرسه سپرد. دوران سختی بود. من متولد ۱۳۲۰ هستم. سال پایان جنگ جهانی دوم، سال قحطیها، سال تنگدستی، سال سختیها و ناگواریها. به هر دلیلی مادر از پدر جدا شد و به کرمان بازگشت. با التماس و زحمت و پذیرش شرائط سختی مرا از پدر تحویل گرفت.
من چهار ساله بودم که به مادر سپرده شدم. در آن شرائطی که سختی، تنگدستی و مسکنت بر کشور حاکم بود، مادرم مرا در آغوش گرفت، نوازش کرد، بزرگ کرد، به مکتب فرستاد، به مدرسه فرستاد، به دبیرستان فرستاد. اجازه داد که من در مسیر روحانیت قدم بگذارم و به عنوان یک سرباز در مکتب امامزمان(ع) خدمتگزار باشم. من شرمنده هستم که مرور خاطرات میکنم. ناخودآگاه توان توقف این خاطرات را ندارم. در ابتدای پذیرش من، اندوخته مختصری داشت. اندوخته تمام شد. با کار خیاطی، با کار وصلهدوزی، به کار دستی اشتغال ورزید. کفاف زندگی نمیداد، در «کارخانه ریسندگی خورشید» کرمان به عنوان کارگر پذیرفته شد. روزی هشت ساعت کار میکرد. در سه شیفت، یک شیفت از شش صبح تا دو بعد از ظهر بود. یک شیفت دو بعد از ظهر بود تا ده شب، و یک شیفت هم ده شب بود تا صبح.
ما منزل شخص نداشتیم. متمکنینی بودند که خانههایی را در اختیار نیازمندان قرار میدادند. اتاقی را در اختیار کسی که منزل نداشت، قرار میدادند. سالیان سال ما در اتاقی که در اختیارمان قرار گرفته بود، زندگی میکردیم. شبزندهداری مادرم یادم هست. وقتی نوبت شیفت شبش بود، مسیر خانۀ ما تا کارخانه، طولانی بود، بیشتر مسیر از بیابان میگذشت. آن وقت، قسمت وسیعی از این منطقه شهر بیابان بود. چوبی همراه خودش برمیداشت تا اگر در مسیر، سگهای ولگرد حمله کردند، از خود دفاع کند. با دستمزدی روزی ۱۸ ریال، هیجده قران. علیرغم تنگدستی که داشت، سعی میکرد با عزت، مناعت و افتخار زندگی کند. از همان کودکی احترام به بزرگتر را به من آموخت. از همان بچگی احترام به روحانیت را به من آموخت. از همان بچگی پایبندی به اعتقادات و احترام به مقدسات را به من آموحت، شوخطبع بود. علیرغم سختی و مشقتی که در زندگی میکشید، رویی گشاده داشت. هیچ کس از او خاطره تلخی به یاد نداشت.
در همسایگی ما خانوادهای بودند دگراندیش، مسلمان نبودند. و به دلیل دگراندیشی، غریب بودند. بزرگ خانواده از دنیا رفته بود. به دلیل تنهایی و بیکسی در آن منطقه و عدم دلجویی اهالی، آنها در شرایط تلخی بودند. مادرم به من گفت:
ـ مادر! مادرِ بچههای این خانواده غمزده است؛ هیچکس احوالی از آنها نمیپرسد. من میخواهم بروم دلجویی کنم.
کتری لعابی داشت، گل گاوزبان درست کرد با نبات، چند تا استکان برداشت و رفت خانه آنها، پیشانی آن زن را بوسید. با او اظهار همدردی کرد. ساعتها نشست. با همان اندوخته مختصری که داشتیم، شب شامی تدارک دید و برای آن خانواده فرستاد. مطمئنم که آن برخورد در احترام گذاشتن آن خانواده به آرمانهای اسلامی ما مؤثر بود. آنها را در باورهای خودشان متزلزل کرد. آنها را نسبت به اسلام، مسلمانها، بهخصوص نسبت به همسایگان مسلمان خودشان خوشبین کرد.
شرایط سختی پیش آمده بود، من در مسیر مبارزات روحانیت قرار گرفتم. افتخار میکرد که من در مسیر فعالیتهای انقلابی و مبارزاتی حضور دارم. شبها در منزل مشغول تهیه تراکتها و اعلامیهها بودم. لحظاتی که در نیمههای شب من تایپ میکردم، تایپ صدایی دارد، ممکن است اگر کسی دقت کند، پی ببرد که کار ویژهای دارد صورت میگیرد. از منزل میآمد بیرون، در پشت دیوار خانه قدم میزد تا اگر رهگذری عبور کرد، به دیوار اتاق ضربه میزد که من تایپ را متوقف کنم. در توزیع اعلامیهها به ما کمک میکرد. مجالس عزاداری قدیم را یادتان هست. زنها بالای پشتبام مینشستند. مردها پایین بودند. با خودش اعلامیه میبرد بالای پشت بام، در موقعیتی که روحانی مصیبت میخواند و همه سرشان پایین بود، گریه یا تباکی میکردند. اعلامیهها را توزیع میکرد. همراهیهای این چنین با ما در مسیر مبارزه داشت.
من از ویژگیهای او میگویم که امروز مدرسهای را به یاد او و نام او افتتاح میکنیم. من وقتی مژده این حرکت را شنیدم و پی بردم که یک انسان وارسته، انسان نمونه و نمودار مسلمانی و پاکی و صداقت، بنا گذاشته که از مادر من یاد کند و تجلیل کند، این آیه شریفه به ذهنم آمد، آیه ۹۶ سوره مریم: «ان الذِینَ آمَنُوا و عَمِلُوا الصالِحَاتِ سَیَجعَلُ لَهُمُ الرحمَـنُ وُدّا: کسانی که ایمان به خداوند میآورند، عمل صالح انجام میدهند، خداوند قلب مردم و مؤمنان را نسبت به آنها ودود و مهربان میکند.» آنها را وادار میکند که از او تجلیل کنند.
مادر! تو رفتی، خداوند پاداش زحماتت را داد. پاداش رنجهایی که کشیدی، پاداش مشقتی که در زندگی داشتی، پاداش پاکدستیات، پاداش ایمانت، تقوایت، پاداش مؤمنانه زندگی کردن و منیعالطبع بودنت را داد. تو را به نجف رسانید، مقدر کرد که با صالحترین بندگان خدا، امام بزرگوار مرتبط بشوی.
میرفت خدمت امام. گاهی با امام درد دل میکرد. امام بزرگوارانه او را میپذیرفت. به همسر امام میگفت: «من نمیتوانم دست امام را ببوسم؛ دست شما را میبوسم که به دست امام میرسد.» در این سخن شوخی و حقیقت و طنزی وجود داشت. به امام اعتقاد داشت، ایمان داشت. از امام خواست که اگر به رحمت ایزدی پیوست، بر او نماز بخواند. امام در طول چهارده سال اقامت در نجف، دو نماز میت خواندند. دومین نماز برای مادرم بود. امام در تشییع جنازه شرکت کردند. به توصیه امام، فرزند شهیدشان حاجآقا مصطفى همت کردند و علیرغم ممنوعیتی که وجود داشت، علیرغم مشقتی که وجود داشت، تلاش کردند که در صحن حضرت امیر(ع)، زیر ناودان طلا برای همیشه مادرم به خاک سپرده شود…
پینوشت:
۱٫ رابیندرانات تاگور، خانه و جهان، ترجمه زهرای خانلری کیا، تهران، انتشارات توس، ۱۳۸۶، ص۲۰
mohajerani@maktuob.netروزنامه اطلاعات سه شنبه ۸ شهریور ۴۰۱