اشاره: از این شماره تعدادی از اشعار زنده یاد استاد حسینعلی راشد را، که برخی از آنها به ندرت منتشر شده و بسیاری نیز برای نخستین بار در این صفحه منتشر می شود، به نظر گرامی خوانندگان می رسانیم. تسلط راشد بر قالب های شعر کلاسیک، به ویژه قصیده در شیوۀ خراسانی و مثنوی، چشمگیر و روشن است. او نه تنها در وزن و قافیه به پیروی از قدمای نامدار بسیار گشاده دست است و در منظر خیال و حس و حال، با استادی به واژه ها جان می بخشد، بلکه در بیان اوضاع زمانه و نقد روزگار و شکایت از بخت و نامرادی ایام، یادآور شکوائیه های خواندنی ادبیات پارسی است.
البته طبع او تبعیت از قدما را نیک یافته، اما موضوع و مضمون اشعار با نگرشی اخلاقی و حکمی، شعرش را دلنشین نموده و گاهی نیز هنگام خواندن برای مخاطبان شعرش، مؤثر و جانسوز است. باری، در ادامه، بحث کوتاهی در باره طرز و شیوه اشعار و قالبهای مطلوب راشد و سپس محتوا و مضمون شعر آن خطیب ادیب و فقید خواهیم داشت. بی شک راشد نه تنها در خطابه و کلام و حکمت و اندرز و اخلاق و شریعت، دارای فهم و دانشی درخور بود، در ادبیات نیز پرمایه و در سرایش و نظم نیز توانا و چیره دست بود.
در ضمن خاطرات و سرگذشتنامه ای که در طی شماره های پیشین خواندیم، برخی سروده های راشد هم درج شد که از این به بعد هم سروده های دیگر ایشان از نظر خوانندگان صاحبنظر می گذرد.
***
حاصل گردش ایام
آفتابم به لب بام آمد
روز عمرم به سیه شام آمد
ضعف و فرسودگی و پیری و مرگ
حاصل گردش ایام آمد
هر خیالی که به سر میپختم
همگی در نظرم خام آمد
دل به هر آرزویی خوش کردم
غیر از آن بُد چو بفرجام آمد
هر امیدی که در آن دل بستم
بود بیپایه و زو نام آمد
چون رسیدم همه ناکامی بود
آنچه اول بنظر کام آمد
مرگ تدریجی بود آنچه گذشت
به غلط زندگیش نام آمد
نیمی از عمر شب و نیمِ دگر
چند قسمت شده ز اقسام آمد
قسمتی کودکی و بیخبری
قسمتی جهل چو انعام آمد
قسمت جان همگی انده و غم
قسمت تن همه اَسقام۱ آمد
بهر من زندگی از سر تا پای
پر ز اندیشه و ابهام آمد
نه ز آغاز جهانم خبری
نه نشانیم ز انجام آمد
ساخته گشتهام از بهر چه چیز؟
هستیم از چه بهین دام آمد؟
گر نبودم چه کمی بُد به جهان؟
از وجودم چه به اتمام آمد؟
نه منی بودم و نه بُد طلبی
ز چه رو بر من این دام آمد
نه مجالی که قراری گیرم
نه نصیبیم ز آرام آمد
همچو تیری ز کمانی جسته
نی در این ره ز خودم گام آمد
جستم از خاک و بیفتم بر خاک
خاک، هم بابم و هم مام آمد
کیست کاین کوزه از این خاک بساخت
از کجا باده در این جام آمد
نه جوابی شنوم از جائی
نه سروشیم نه پیغام آمد
نه ز فردای خودم آگاهی
که کِی ام نوبت و هنگام آمد
رهسپاری شدهام در ظلمات
گرچه شام و گهیام بام آمد
آن یکی گوید کاین خلقتها
کردهی خالق عَلّام۲ آمد
دگری گوید بازیگرِ دهر
نقشها را همه رسّام۳ آمد
کُشد و زاید، سازد شکند
کار او دور ز افهام آمد
مردن و زندگی و شادی و غم
همه در یگدگر ادغام آمد
بجز از حیرت و سرگردانی،
این وآن را چه سرانجام آمد؟
*****
همه جنبش و همه موج
ای که از گردش دوران دژمی
دل پر اندوه و گرفتار غمی
لختی از این چَهِ اندوه برآی
بند از بال و پرِ جان بگشای
چشم دل باز کن و نیک نگر
چیست گیتیّ و در او چیست بشر؟
بحر ژرفی که کنارش نبود
آسیابی که قرارش نبود
همه گردش همه جنبش همه موج
دم بدم گاه حضیض و گه اوج
ما بر این بحر یکی خُرد حباب
گاه پیدا و زمانی نایاب
بر رخ آب کفی بیش نِییم
واقف از رهگذر خویش نِییم
جنبش ما نه ز خود، از دریاست
هستی ما گروِ باد هواست
در جهانی که چنین دربندیم
نیست لایق که به آن دل بندیم
از همان لحظه که گشتیم عیان
در شتابیم به سوی پایان
چون که در هستی ما نیست سکون
هر چه شاید که نماییم، رکون۴
در گذر، ما و جهان گذران
از چه بندیم دلِ خویش بر آن
زین جهان چیزی از آن ما نیست
زانکه چیزی به جهان «پایا» نیست
گر تو دل زونَکَنی او بِکَنَد
گر تو از او نجهی او بجهد
غم دنیا به دلت راه مده
پیش از آن کو بجهد خود تو بجه
چون که خود را تو نباشی مالک
چون که هر چیز تو بینی هالک۵
بر چه دلبندی و غم از چه خوری
تو چه آوردی کآن را ببری
قطرهای بیش نئی در این جوی
بیش از حوصلۀ خویش مجوی
ما و افلاک و سماوات و زمین
جمله اجسام ز زیر و زِ بَرین
همه اندر گذَرَستیم مدام
زین گذر بیخبرَستیم مدام
غافل از آنکه یکی لحظه درنگ
نیست در این فلک تیزآهنگ
پیش ما روز و شب و هفته و سال
نیک و روشن بنمایند احوال
دورۀ عمر هم از بدو و ختام
با زبان دگری گفت پیام
که چنین غَرّه۶ و غافل مشوید
در پی فکرت باطل مروید
زآنچه نه زانِ خود آزاد شوید
فارغ از اندُه و دلشاد شوید
چون که نابود شود هر چه که بود
خود تو پندار همه زان تو بود
گر چنین، حالِ جهان بر شمری
از غمِ بود و نبودش گذری
پس از آن راه دگر پیشهکنی
هم از این بهتر اندیشه کنی
کآن که بیدار دل و آگاهست
پای در دامن و سر بر راهست۷
۱۹ر۱۲ر۵۱
****
بزرگ مشکل این قوم
بسی مسائل مشکل مراست در خاطر
یکی به پیشم از آن جمله هست مشکلتر
بحیرتم که در این کشور کهن بنیاد
که هر کجا نگری از گذشتههاست خبر
چرا غریق هوایند عالم و جاهل
چرا قرین بلایند مرد و زن یکسر
همه ز فهم حقایق ببسته اند دو چشم
برای حفظ خرافات بستهاند کمر
تبه کنند همه عمر خویش در موهوم
سیه کنند همه بخت خود چو خاکستر
ز زندگی بخروش است جمله روی زمین
رسیده است بگردون بشر ز علم و هنر
بغیر مردم این سرزمین بختنگون
که از گذشتهی دیرین نکردهاند گذر
از آن زمان که جوانی بدم به سن بلوغ
کنون که سال ز هفتاد رفته بالاتر
بُدم نه یکدم از فکر این مهم فارغ
بخواندم آنچه توانستم از کتاب و سیر
که تا شناسم این درد را مگر درمان
رسم به راز چنین مشکل شگفت مگر
نگشت چیزی معلوم وگر که گشت بماند
بکنج سینه نهان و نشد ز پرده بدر
چرا که نای ببرند آن که را که دهد
ز سر نکبت آنها و راه چاره خبر
بزرگ مشکل این قوم تیره بخت این است
که درد آمده این خلق را دوا بنظر
به کوششاند همه دست و پا و فکر و بیان
که بندهای گران را کنند محکمتر
گمان کنند بدینگونه بند بگشایند
مرکب است مراین جهل و چون شود دیگر
چو نیست دست مرا و ترا به کار خدای
خموش باش و مزن دم که خامشی بهتر
*****
آخرین شعری هم که در این نوشته از آن خطیب فقید به چاپ می رسد، غزل زیبایی است که دارای مضمونی والاست و بیت مطلع آن از صائب تبریزی است. به نظر می رسد این تک بیت زیبا را مرحوم راشد تضمین کرده و ابیاتی بدان افزوده است:
در بیشۀ اندیشه
از شیشۀ بی می، میِ بی شیشه طلب کن
حق را ز دل خالی از اندیشه طلب کن
در بیشۀ اندیشه بدو راه نیابی
خواهی اگرش، خارج ازین بیشه طلب کن
او را هرجا در همه چیز و همه کس جوی
در هر دل و در هر رگ و هر ریشه طلب کن
اندر دل هر ذره و در پیکر افلاک
اندر خرد و جان خردپیشه طلب کن
بر پیکر اشیا اثر تیشۀ او بین
رو این اثر تیشۀ بی تیشه طلب کن
پانوشت ها:
۱٫اسقام، جمع ِ سُقم و سَقم، به معنی بیماریها و امراض.
۲٫ عَلّام، جمع عَلَم و عَلّامه، یعنی دانشمند و بسیاردان.
۳٫ رسّام، یعنی نقاش و مصور، از رسم که به معنی نقش کردن است. معانی دیگرهم دارد: توطئه گر و نقشه کش.
۴٫ رُکون، یعنی میل کردن بسوی کسی و آرمیدن. چنان که در آیه قرآن داریم: و لاترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم النار ( قرآن ۱۱۳ر۱۱ )، و نیز گراییدن و میل کردن. مولانا سروده است:
ذره ای بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلی شان ببین اندررکون.
۵٫ هالِکٌ از مادّه «هلاک»، به معنای مرگ و نابودی است. و نیز در دو معنای فاعلی و مفعولی هلاک شونده، نیست شونده، و هلاک کننده، نیست کننده.
۶٫ غَرّه، به معنی خود رای، متکبر، مغرور، گستاخ، سرکش، پرنخوت، گردن فراز، خود بین. خیام سروده است:
تو غره بدان مشو که مِی مینخوری
صد لقمه خوری که مِی غلام ست آنرا چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات