شاعر و ادیب فقید، استاد یدالله بهزاد کرمانشاهی، هم در ایام حیاتش چنان که باید و شاید شناخته نشد وهم پس از هجرت از این جهان نازیبا و بی وفا. البته، بزرگانِ ادب و گوهرشناسانِ عرصه شعر پارسی از منزلت و جایگاه این شاعر چیره دست و فاضل آگاهی داشتند. او خود نیز از جلوه گری و درخشش نزد عموم مردمان، گریزان بود. لاجرم جز اندکی نزدیک به وی یا مطلع از دقایق، از ادب و هنر وی بهره نبردند و اغلب علاقمندان به شعر و نظم دری، در بی خبری از این فیض شاعرانه باقی ماندند. گمان می رفت که با ارتحال شاعر، راهی به شعر و هنرش در میان مردمان بافرهنگ و شعر شناس گشوده شود. اما هر چه منتظر ماندیم، کسی آستینی بالا نزد. با آن همه شاگردان برجسته (و نامدار و مقامدار) که از کلاس و مکتب این دبیرِ شاعران و شاعرِ دبیران بیرون آمده و وامدار او بوده اند، این امری غریب است.
خوشبختانه انتشارات آگاه که از ناشران فرهنگ پرور و شایسته ایران است، در اقدامی به جا و مفید، دو مجموعه کوچک از اشعار شاعر فقید را روانه بازار کتاب کرد. مجموعه اوّل «گلی بی رنگ» نام داشت که گویا گزیده ای از سروده های بهزاد به انتخاب حضرت استاد دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی بوده است و دومین نیز با عنوان«یادگار مهر» منتشر شد که دربر دارنده گزیده ای دیگر از اشعار ایشان بود. این کتاب ها، البته شایسته و نیازمندِ کارِ فنّی و ویرایش و آرایشِ بهتری است. خاصه مجموعه اوّلی که از اغلاط مطبعی هم تهی نیست. تیراژ این دو کتاب نیز مثل اغلب کتبِ خوب، در کشتزار ملخ گرفته فرهنگ ما اندک بود. اما ـ خدای را شکر ـ هر دو کتاب خریده شد و اینک نایاب است.
با این ملاحظات، نگارنده جایز ندید بیش از این منتظر فضلا و قلم به دستان دیگر بنشیند. در باره شاعر نازنین و فقید منبعی در دست نبود و البته در سالهای اخیر یادنامه ای از سوی همشهریان تدارک دیده و چاپ شد.اما واقعیت آن است که اگر گاهی هم نام از او می بردم یا شعرش را به مناسبتی می خواندم، باید برای مخاطب توضیحی می دادم و نمی دانستم که به کدام کتاب یا منبع ارجاع دهم. اندوهم وقتی بیشتر شد که یکی از صاحب نظرانِ شعر و ادب در اظهار نظری عجیب، از «ذوقِ معیار» سخن گفت و اضافه کرد که در هیچ یک از گزیده های اشعار شاعرانِ معاصر یا تذکره های اخیر نامی از بهزاد نیامده و توجهی به وی نشده است! نتیجه قهریِ این نظر، نفی ارزش های شعر بهزاد بود که حُکمی قطعاً غلط و محصول بی اطلاعیِ حکم گزار در این عرصه است. زیرا بزرگترین ادب شناسان عصر ما، نظیر استاد شفیعی کدکنی و مهدی اخوان ثالث و جناب امیری فیروز کوهی و تنی چند ازدیگر ادیبان و استادان ادبیات، چنان بهزاد و شعرش را ستوده اند که ممکن است ظنِّ اغراق بر سخنشان رود، حال آن که چنین نیست و استادانِ بزرگ شعرِ پارسی به قاعده معرفت برآثار بهزاد و به هنجار نقدی منصفانه، سخن گفته و داوری فرموده اند. ما این داوریها و آنچه را در بضاعتِ تحقیق داشته یا اندوخته بودیم، در این مقاله فراهم کرده ایم. بی تردید مقاله ای درخورد آن شاعر نجیب و چیره دست نیست. اما بی گمان اولین مقاله جدّی و در حال حاضر مفصّل ترین منبع در شناخت زندگی و شخصیت و شعر اوست. امیدوارم سلسله خوانش و توجه به شعرهای نغز و بلند شاعر بزرگ کرمانشاهیِ ایران از این پس آغاز شود و شتاب گیرد.
نظری و خاطره ای
احسان طبری، تئوریسین کهنهکار حزب توده در فرجام یکی از خطابههایش، در پاسخ به پرسش یکی از مستمعان درباره نیما یوشیج و برخوردهایی که طرفداران شعر سنتی با او و شعر نو داشتند، جمله جالبی بیان کرد: «ایران کشور شعر و شاعری است، ولی اکثریت شاعران در این سرزمین همواره وضعیت تراژیکی داشتهاند.»۱ یک بررسی کوتاه از وضعیت اغلب شاعران بزرگ در تاریخ ایران، از عهد نخستین شعرای سبک خراسانی، نظیر شهید بلخی و فردوسی و ناصر خسرو تا نیما تا فروغ و بامداد و اخوان در دوران ما، سخن مرحوم طبری را تأیید میکند.
اما باید در حاشیه اظهار نظر او نکتهای را متذکر شد. درست است که تزلزل اوضاع اجتماعی و بیفرهنگی اغلب فرمانروایان و اربابان قدرت و ثروت در این سرزمین، جای را بر ادب و دانش و معنویت و هنر و فضایل دیگر تنگ میکرده، اما در عوض، دانشوران و هنرآفرینان و مردمان معنوی ما نیز آموخته بودند که میتوانند با بلند نظری و بیاعتنایی به ثروت و شوکت و اقتدارات دنیوی، برای خود جهانی مستغنی و متمایز خلق کنند که در آن با تکیه بر تختِ فقر و تاج معنا و لشکرِ دانش و صولتِ اخلاق و فضایل دیگر، مردم را مفتون نمایند و چنان احترامی برانگیزند که رشک پادشاهان و حکومتگرانِ مستبد و بیفرهنگ باشد.
این گونه، در تاریخ و فرهنگ این سرزمین، اقلیمی از استغنا و بینیازی، بر بنیادهایی معنوی و زیباشناسانه خلق میشد و شوکت فردوسی و عرفانِ عطار و حکمت سعدی و شور مولانا و جهان رندانه حافظ و هزارتوی معنوی بیدل و میهن پرستی بهار و دنیای روشنفکرانه شاملو و نگاه زنانۀ فروغ، هزار برابر وسیعتر و پرشکوهتر از دربار فرمانروایان کوتهنظر و بیفرهنگ و خود خدا انگاری بود که همچون قطاری از بلاهت و ستم، از پی هم میآمدند و می رفتند و جز اندکی از آنها، هیچ گاه نصیبی از احترام و محبت مردم نداشتند. به فرموده و سروده خواجه حافظ:
بر درِ میکده رندانِ قلندر باشند
که ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهی
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملکِ تو از ماه بود تا ماهی۲
باز هم به سرودۀ او:
درویشم و گدا و برابر نمیکنم
پشمین کلاه خویش به صد تاج خسروی۳
مرحوم یدالله بهزاد کرمانشاهی، یکی از شاعران همین سلسله بود و نگارنده این سطور، در اواسط دهه شصت، نخستین بار نام وی و یکی از اشعارش را در هنگام تحصیل در دانشکده ادبیات و زبانهای خارجی علامه طباطبایی، از زبان ادیب فاضل دکتر فرهاد طهماسبی شنیدم. غزل ـ قصیدهای زیبا بود که بعدها آن را در مجموعه «گُلی بیرنگ» دیدم و با آنچه در مقدمه این نوشته آوردم تناسبی کامل دارد:
چو به خانهام بیایی و به خوانِ من نیایی
به که گفت میتوانم که تو مهربان مایی؟
دلِ من به شِکوِه گوید: که به سفره گدایان
شَهِ ما نمینشیند ز غرور پادشایی
درِ خانه را به رویت چو به شوق میگشایم
تو به روی من خدا را، درِ غم چه میگشایی؟
ننهادهام بر این خوان، ز حرام آب و نانی
اگرت هوایِ زهد است و خیالِ پارسایی
به حرام نیز اگر دل، کَشَدت به وام گیرم
میِ کهنه ساغری چند، ز واعظی ریایی
به کجا برم شکایت، به که گویم این حکایت
که ز دوست باز ماندم به گناهِ بینوایی…۴
همین آشناییِ کوتاه کافی بود که به جست و جویش روم. هنوزم از خاطر نرفته است که اواخر دهه شصت که هنوز حال و هوای جنگ و موشکباران از کرمانشاه رخت بر نبسته بود، به اتفاق دوستی دانشگاهی به آن شهر و به دیدار استاد شاعر بزرگوار زنده یاد یدالله بهزادکرمانشاهی رفتیم. با دوست صاحبدل عازم شدم، پرسان پرسان شماره تلفن و سپس نشانی خانه یدالله بهزاد را یافتیم و به دیدنش رفتیم. سهل و ساده و صمیمی بود. تندرست و شمرده، با تأمل و تأنی سخن میگفت. معلّمانه به حرف ما گوش میداد و پاسخی مفید و اندرزگونه میداد. تفحصّی در احوال مخاطب نمیکرد و تنها از اینکه دانست ادبیات خواندهایم و به شعر او علاقمندیم خرسند شد و سپاسگزاری کرد. معهذا بسیار فروتن بود و خود را شاعری بزرگ نمیدانست. در موضوع غزلی از مولانا، نقلقولی از استاد شفیعی کردم و نظر ایشان را خواستم. استاد بهزاد بدون مکث و تعارف فرمود: «آنچه آقای شفیعی گفته جای بحث ندارد. ما جز تأیید موضع ایشان حرفی نمیزنیم و وقتی نظر ایشان چنین است بیاموزید و بگذرید. این را از باب احترام و منزلت و مقام او مپندارید، بلکه از حیث تعهدی که در ادبیات دارد و حرف بیدلیل و سخن بیمستند نمیگوید.» مضمون سخن بهزاد و کلماتش همین بود.
مردی که امید و شفیعی و شهریار و امیری و بسیاری دیگر از خداوندان شعر معاصر، او را ستوده و شعرش را فخیم و درجه اول دانستهاند، در بارۀ سروده هایش بر این اعتقاد بود که دیگران باید داوری کنند و بعداً این اتفاق خواهد افتاد. عبارتی از گفته هایش، در مورد ماندگاری و گیرایی شعر جالب بود و هنوز در خاطرم مانده است: «شعر خوب مثل صخره که به پهلوی کوه چسبیده، قابل تشخیص است و می ماند، وگرنه
مثل ریزه سنگها میغلطد و بر جای نمیماند.» لباس ساده و تمیز و متانت و وقار خاصی داشت. در همان ساعتِ مغتنمی که در خدمتش بودیم، در فضا و حال و هوای پایان جنگِ ایران و عراق، چکامهای مؤثر برایمان خواند که هنوز طنین میهنی و زیبای کلماتش بدنم را میلرزاند و جانم را از عشق ایران، ایران عزیز و ورجاوند، لبریز میکند. بهزاد این شعر را به مناسبت بازپس گرفتن خاک میهن و پاره جانمان، خرمشهر، سروده و با کنایه بر حاکمِ بی مقدار و وهم زده عراق، نام آن را «سردار قادسی» نهاده بود:
ایران نشود طعمه گنجشک عُقابش
صدّام به خود خندد و بغدادِ خرابش
در خواب مگردید که ایرانِ کهن را
در بست سپردند حریفان به جنابش
آوازه در انداخت که از قادسی آمد
سعدِ دگری فتح و ظفر نقشِ رکابش
زی کشور ما تاختن آورد و براین مرز
بارانِ بلا ریخت ستمکاره سحابش
تنها نه ستم کرد به ایرانی و ایران
یارانِ عرب نیز کشیدند عذابش
دانست جهان، سعدنه، بِن سعدِ لعین است
از چهره این شِمر چو افتاد نقابش
ایرانیِ آزاده با خصم در آویخت
کاموخته بود این هنر از مام و ز بابش
زانجا که ستمکاره نمیپاید و بیداد
کاخیست که بنهاد جهان پایه بر آبش
ایران چو زهر سوی بر او تاخت، به ناچار
بگریخت که از دست بشد طاقت و تابش
از یاد چنان رفت که دیگر نکند کس
نه بحث حضور و نه حدیثی زغیابش…۵
طرحی از زندگی و منزلت ادبی بهزاد
برای تجسّمِ شخصیت و کیفیت سلوک این شاعر بزرگوار، پاره ای از خاطرات شاگردِ هنرمندِ نامدارش در موسیقی سنّتی و آواز میهنی، شهرام ناظری، که در گفت و گویی با ابوالحسن مختاباد بیان شده بسیار خواندنی و جالب است:
« …در دوران کودکی قصه های شاهنامه را به طور طبیعی از زبان خانواده می شنیدم. به خصوص عمویم که تمثیل هایش از هر چیزی، آمیخته و ممزوج با اشعار شاهنامه بود…در آن زمان تحت تعلیم استاد یدالله بهزاد کرمانشاهی بودم…من این شانس را داشتم که استاد و معلم من بهزاد کرمانشاهی باشد که ادیبانی چون استاد مهدی اخوان ثالث و شفیعی کدکنی، به جهت دوستی با استاد بهزاد و بهره گیری از کتابخانه غنی و کاملش،به کرمانشاه می آمدند.
استاد بهزاد، فرد فوق العاده وطن پرستی بود. کتابخانه بسیار بزرگی داشت…این مرد ادیب و دانشور، در دبیرستان تدریس می کرد و من نیز در همان دبیرستان شاگرد ایشان بودم. او می دید که توجه من به ادبیات در مقایسه با دیگر شاگردان قابل قیاس نیست. معلم بسیار سخت گیری هم بود.یک بار جمله ای از خواجه عبدالله انصاری را روی تخته نوشت و گفت انشایی در این زمینه بنویسید. همهبچه ها مانده بودند چه بنویسند. هفته بعد که برای دادن نمره سر کلاس آمد،همه نیم و بیست و پنج صدم نمره می گرفتند تا نوبت به انشاخوانی من رسید. وقتی انشایم را خواندم، گفت: “بد نمی نویسی، ولی نوشتنت تلگرافی ست.” به من نمره یازده داد…
استاد بهزادهر صبح و سر صف مدرسه با صدای رسا می گفت: “هر دانش آموزی که اهل هنر است، بیاید و خودش را معرفی و برنامه ای اجرا کند.” در این فاصله، همه رفته بودند به غیر از من. تا این که استاد بهزاد که بعدها فهمیدم رفاقتی دیرینه با دایی ام دارند، شبی در منزل
دایی ام مرا دید. تعجب کرد و پرسید: “اینجا چه می کنی؟” دایی گفت: “این خواهر زاده من است.” آقای بهزاد با تعجب گفت: “پس چرا تا الآن نه شما گفتید که خواهر زاده ات شاگرد من است و نه او خودش را معرفی کرد؟” وسپس ادامه داد: “ادبیات خواهر زاده ات خیلی خوب است و شعر و نثر فارسی را خوب می فهمد. و انشایش هم عالی ست.” دایی ام با زبانی اعتراض آمیز به آقای بهزاد رو کرد و گفت: “ادبیات چیه؟ این بچه در زمینه موسیقی و ساز و آواز استعدادی دارد که شگفت انگیز است. در این سن ردیف و ظرایف و دقایق آن را به خوبی می داند و با صدایی بسیار زیبا می خواند.” آقای بهزاد با نگاه تحسین آمیز آمیخته به تعجب رو به من کرد و گفت: “پس چرا در این یک ساله هر چه در بلند گوی مدرسه اعلام کردیم نیامدی؟” گفتم خوشم نمی آید که هنرمندم بنامند. چون خودم را هنرمند نمی دانم.”…
بله، وقتی آوازم را شنید، خیلی به من علاقمند شد و گفت: “همه آنها که آمدنداضافه بودند، فقط تو باید می آمدی” و ادامه داد: “من هم اخلاقی شبیه تو دارم. هرگز دوست نداشتم تا سفره ای پهن می شودزود بدوم سر سفره. از آنجا که منش تو هم مانند من است، به تو علاقمند شدم.” بعد گفت: “ما هفته ای یک روز جلسه ای در کتابخانه ام داریم که تو هم می توانی بیایی.” حضور در آن جلسات با آن سنّ و سال کم، باعث شد انگیزه ای قوی و شگفت در ادامه راه پیدا کنم.»۱ر۵
از یدالله بهزاد کرمانشاهی، آثار زیادی منتشر نشده، اما اشعارش بسیار است و تألیفاتش کم نیست. او به سیاقِ فروتنیِ ذاتیاش، از مجالس رسمی و ریاست و شهرت کناره میگرفت، هرچند بسیار دوستنواز و خوش محضر بود و شعرا و ادبا و اهل فضل مجالستی با وی داشتند و شاگردانش هیچگاه رهایش نمیکردند. از یدالله بهزاد تنها چند سطر زندگینامه خود نوشت بر جبین مجموعه اشعار «گلی بیرنگ» چاپ شده که برای آشنایی با وی مفید است و البته بسیار هوشمندانه و به گونه ای تحریر شده است که در سبکشناسی شعر وی به کار خوانندگان نکتهسنج میآید:
«نویسنده این سخنان یدالله بهزاد، فرزند حسین ایوانی، به سال ۱۳۰۴ شمسی ـ نیمه بهمنماه در کرمانشاه دیده به جهان گشود. پس از روزگار کودکی به دبستان و سپس دبیرستان رفت و دو سه سالی نیز به تباه کردن زندگی در دانشکده ادبیات تهران پرداخت. آنگاه به کار دبیری دل بست و بیستوهفت سال تن و جان را در این کار فرسوده کرد. سرانجام در ۱۳۵۹ به درخواست خود بازنشست شد.»۶
بدین اختصار چه میتوان افزود؟ جز آنکه کمی جملاتش را تفصیل دهم و تاریخ هجرت شاعر از این خاکدان را بدان بیفزایم. وی در سال ۱۳۲۷ راهی تهران شد و در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران نزد استادان بزرگی چون جلالالدین همایی، بدیعالزمان فروزانفر، احمد بهمنیار، دکتر محمد معین، دکتر ذبیحالله صفا و دکتر پرویز ناتل خانلری شاگردی و تحصیل کرد، اما این طریقت دانشگاهی و شاید زیستن در میان تهرانیان خوشایندش نبود. باصفا مردی شهرستانی و دلبسته خانواده و تبار و دیار و یارانش بود. این را میتوان از خلال شعرهایش نیز دریافت:
به ستواری و سختی رشک پولاد
به راه عشق سرها داده بر باد
قرینِ بیستون همسنگِ فرهاد
ز کرمانشاهیان یاد اینچنین باد
و یا این بیت:
همیشه چشم امیدم به لطفِ یاران است
چو خاک تشنه که در انتظار باران است
و برای مادرش سرود:
این ماه مهربان که ازو خانه روشن است
سرمایه سعادتِ من، مادرِ من است
به نوشته موسوی گرمارودی: «بهزاد در قصاید خود سخنوری مطلقاً خراسانی است، شاید از آن رو که از آغاز با یاران خراسان خود روحاً نزدیکتر بوده است.»۷ در نقد و مذمّت پایتختنشینان و محبّت و نیکی خراسانیان نیز چنین گفت:
دیدم آن مایه محبّت ز خراسانیها
که فسونسازی و نیرنگ ز تهرانیها
نیست در خاکِ خراسان دلی از مهر تهی
زان که همخانه مهرند خراسانیها۱ر۷
و البته حق هم داشت، زیرا شاعران و ادیبان بزرگ خراسانی، شعر و سخن بهزاد را بسیار پسندیده و از او به نیکی و بزرگی یاد کردهاند. ازجمله استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که مکرر در این باره سخن گفته و کتاب «مفلس کیمیافروش» را نیز به وی اهدا کرده است.۸ همچنین، اوستاد بزرگ شعر و شاعر نامدار معاصر، مهدی اخوان ثالث که چندین شعر زیبا و ماندگار خود را در مجموعههای «ارغنون» و «دوزخ اما سرد»، به نام و برای یدالله بهزاد سروده است۹٫ متقابلاً بهزاد نیز برخی از بهترین شعرهایش را به اسم م.امید کتیبه و تقدیم کرده است۱۰٫ پس از مرگ اخوان، بهزاد سوگ سرود غمناکی برایش سرود که نشانگر این ارتباط متقابل است:
هیچ کس با من نمیگوید چرا
گل از این صحرا نمیروید چرا؟
باد را این شکوه مرموز چیست؟
جوی را این ناله جانسوز چیست؟
در فضا موجیست از اندوه و درد
آفتابش سایه مانندست و سرد
همدلان را این پریشانی چراست؟
جمع را سردرگریبانی چراست؟
پرسم از هر کس خبر زین ماجرا
پاسخی سربسته میگوید مرا
رفت آن شیرین قلندر زین سرا
وز جمال زندگی فرّ و بها
عزّت آزادگی برجانماند
جز دوروییها وزشتیها نماند
نیست آری درچراغ زندگی
بیامید آن فرّه تابندگی
شادی دل حاصل آید با امید
هیچ دل یارب مبادا ناامید۱۱
اخوان در اظهارات و نظرات نقادانه و تئوریک خویش چند بار به سنجش اعتبار شعر بهزاد پرداخته و از آنجا که در این حیطه اهل مداهنه و تعارف نبود، میتوان سخنش را نوعی داوری فنّی در منزلت سروده های یدالله بهزاد قلمداد کرد. از جمله نوشتهاست:
«بهزاد کرمانشاهی که اسمش یدالله است، از شعرا و سخنوران بسیار قادر سخن و بلیغ و شیوا و سلیم ذوق و بلند طبع لطیف قریحه و نغز اندیشه عصرما است و اگر حساب و کتابی در کار میبود- که نیست- و به قول خواجه عالم، نقدها را اگر عیاری میگرفتند، و نقادان وصیرفیان عصر، کارشان قاعده و قراری چنان که سزاواراست- نه قلابی و قلاشی وغلّ وغش اندازی و اندودگری و سَحَق طلبی و دغلبازی و
قلب سازی و ناسره پردازی- میداشت، یدالله بهزاد امروز جایش در صف مقدم و طراز اول از شهرت و قبول و رواج و عزت وحرمت و محبوبیت و مقبولْیت بود. زیرا که الحق و الانصاف حقش بسیار بسیار بیش از این مراتب است که گفتیم و گذشت، شعرش در صورت و معنا واسلوب ممتاز و شاخص و بلند و ارجمند و سرو سرودش از جمله نفیسترین کالاهای والاست و در راسته اعزّه راستین شرو شور وذوق واندیشه متعالی، منزلتش به حق برترین بالاست، اما حیف و دریغا که روزگار ما از سلامت و صفا فرسنگها به دور است. اغلب و اغلب به کام خطاهای مشهور است و از این روست که یدالله بهزاد همچون همانندان خویش در این روزگارِ کجی وکوجی و عصر غلبه ناسزایان در گوشه گمنامی و تنهایی، چون غنچه دلِ فشردهاش جگر میخورد و خامش است و چون لعل وعقیق دردلش خون موج می زند…»۱۲
در جایی دیگر، ضمن کتاب مستطاب «بدعتها و بدایع نیما یوشیج» هنگامی که درباره برخی از اصحاب قصیده و غزل در روزگار ما به نقد و عتاب سخن می گوید و مینویسد: «… اما همین که می خواهند به خیال خود در این اوزان تازه شعر بگویند دچار همان اشتباهها که اشاره کردم میشوند…» بلافاصله درپاورقی شماره ۲۹ بهزاد را جدا میکند و میگوید: « البته این قضیه استثنا هم دارد، از جمله من یکی دو نمونه شعر به شیوه آزاد نیمایی و در این اوزان و اسلوب موزون سرایی نیمایی، ازکارهای شاعر آزاده و استاد و نیک مرد نجیب و بزرگوار یدالله بهزاد کرمانشاهی که در اسالیب قدما صاحب قریحهای توانا و آثار استادانه است – دیدهام که تمام وکمال درست و به آیین و به اسلوب بود و به خوبی ازعهده برآمده بود وشعرهای به قوت در این شیوه تازه سروده بود. این تذکار حاشیه را با درود بر او پایان میدهم.»۱۳
به هرحال، بهزاد همواره در زاویه ماند، امّا جفاست اگر در حاشیه بماند. او هیچگاه ازدواج نکرد و نقل است که می گفت: «زمانی این کار را خواهم کرد که شعر را طلاق گویم… نه شعر را طلاق گفت نه کرمانشاه را ترک کرد… و به گفته خود مدت ۲۷ سال تن و جان را در راه دبیری فرسوده کرد و سرانجام در سال ۵۹ به درخواست خود بازنشسته شد!»۱۴
او در عمر خود، مدتی به ورزش پرداخت و علاوه بر نویسندگی و شاعری، درخوشنویسی و نقاشی نیز دستی شیرین و چابک داشت، چنان که نزد استادان بزرگی همچون غلامحسین امیرخانی، علی اکبر کاوه و یدالله کابلی این هنر را آموخته و با روحانی هنرمند کرمانشاه سیدمرتضی نجومی مجالست و همراهی هنری داشت. اهل ادب و شاعران و فضلای کرمانشاه همه به او ارادت می ورزیدند و بر تقدّمِ منزلتِ وی در عرصه سخن اتفاق داشتند.
وی آثار چندی تصنیف و تألیف کرد که دو مجموعه«گلی بی رنگ» و«یادگار مهر» منتشر شده است، امّا این همه اشعار او نیست وتنها اندکی از سرودههای بهزاد است. دو جلد مفصل دیگر از اشعار او، شامل یک جلد اخوانیات به نام«دوستان و یاران» و دیگری شعرهایی به زبان محلی و کردیِ کرمانشاهی ست که امیدواریم با تصحیح و نظارت شایستهای منتشرشود. یکی دیگر از کارهای بهزاد، تألیف دو جلد کتاب مطوّل و مهم درباره شعرا و ادبای کرمانشاه است به نام«تذکره مفصل یا جُنگ بزرگ کرمانشاه از عصر قاجار تا امروز» گویا چند جزوه برگزیده ، تحت نامهای«گزیده سخن»، «سخنیدیگر»، «خرده سخن» و «سخن چهارم» نیز با خطاطی محمدرضا احمدی از آثار بهزاد در کرمانشاه به چاپ رسیده است. یک مجموعه نیز با عنوان «سخن پنجم» که سرگذشت و مجموعهای از اشعار فارسی محلی است جداگانه تدوین شده و اینها درهمان زادگاهش منتشر شده است.
استادیدالله بهزاد یک بار به مناسبت سرایش شعری در وصف و مدح وطن، به اشتراک با شعر معروف« ترا ای کهن بوم و بردوست میدارم» اثر شادروان مهدی اخوان ثالث،درجشنواره فجر به عنوان بهترین اشعار درباره ایران، برنده و جوایزی به ایشان اهدا شد. امّا نپذیرفت و با پس دادن جایزه و وجه نقد، پیام داد که «من برای وطنم شعر گفتهام و از هیچ کس توقعی نداشته و ندارم.»۱۵
استاد شهریار در یکی از اشعارش بهزاد را میستاید و به همان سبک اخوانی و صمیمی خویش میسراید:
برو جلیلی و بهزاد را به کرمانشاه
ببین که ماه ببینی به پشت ابرسیاه
و استاد امیری فیروزکوهی نیز در مقطع غزلی آوردهاست:
مرا زاد روان بس باد بهزاد
که زادی به ز یادِ همدمی نیست
زندهیاد یدالله بهزاد کرمانشاهی در تاریخ پنجم فروردین سال ۱۳۸۶ شمسی درگذشت. خبر درگذشتش، کسانی را که به منزلت انسانی و مقام ادبی او آگاه بودند تکان داد. مرتضی کاخی درباره بهزاد گفت: «از شاعران بزرگ زبان فارسی بود. تردیدی ندارم که اگر بخواهیم دو شاعر بزرگ کرمانشاهی قرن اخیر را نام ببریم، که هر دو از شاعران بزرگ زبان فارسی در قرن اخیر هستند، به ابوالقاسم لاهوتی و یدالله بهزاد کرمانشاهی میرسیم. بهزاد یکی از شاعران کهنسرای صمیمی نسبت به شعر کهن، بهخصوص قصیده سبک خراسانی بود. او شیفتگیهای خود را در این زمینه با قصیدهها و شعرهایی که درباره خراسان گفته نشان داده است … بهزاد از سالهای ۱۳۳۰ تا آخر عمرش، یعنی حدود پنجاه سال شعر گفته است که نمیتوان برای همه آنها حکم واحدی داد. در انواع شعر، از جمله غزل، قصیده، رباعی و انواع دیگر سبک قدیم، طبعآزمایی کرده است. بعضی جاها هم به سبک جدید شعرهایی گفته؛ نه این که شعر نو بگوید، بلکه به این سمت تمایل نشان داده است … بهزاد از جمله شاعرانی نبوده که با شعر نو قهر بوده باشد، او از جمله کسانی بود که دلسوز زبان فارسی هستند و نگران کاخ کهنی که از این شعر به جا مانده است و به خاطر احترام به زبان فارسی و نگرانی برای آن، به تندروی در نوآوری رو نمیآورند … عشق به ایران و مردم این سرزمین، و عشق به سنّتها و اصالتهای ایرانی، از ویژگیهای بارز شعر بهزاد هستند؛ همان ایراندوستی شگفتی که لاهوتی هم داشت…»۱۶
استاد میرجلالالدین کزازی هم با دریغی بسیار پس از مرگ بهزاد، درباره دوست و همشهری و شاعر بزرگ غرب ایران گفت: «نبود او دریغی بزرگ برای سخن پارسی است … بهزاد در این سالیان گوشه گرفته بود و چندان در بزمهای ادبی دیده نمیشد. اما به هر روی آن چه درباره روانشاد بهزاد میتوانم گفت، این است که یکی از سخنوران پرتوان روزگار ما بود. بهزاد به شیوه کهن شعر میسرود، اما با این همه، سرودههای او رنگ و آهنگ نو آیین داشت. گاهی، حتی، به گونهای به فرهنگ و زبان بومی کرمانشاهی میگرایید. با این که مردی بود گوشهنشین و چندان هم در این سالیان پرسخن نبود، اما آنچنان که نظامی گفته، اگر کمگو بود، گزیدهگو بود، از این روی سرودههایش دست به دست میگشت و دهانبهدهان خوانده میشد. یادش بی گمان همیشه در تاریخ ادب ایران، به ویژه ادب کرمانشاهی زنده خواهد ماند.»۱۷
شعر بهزاد
بهزاد در انواع اسلوبها و قالبهای کهن و نو شعر سروده و به گمان من اغلب موفق بوده است و اگر شعرش را در تراز کلاسیکهای هر شیوه ندانیم، میباید در زمره اشعار خوب و خواندنی در ادب معاصر ایران به حساب آوریم. با این حال، قطعاً برخی از قطعات او درخشان و واجد شکل و محتوایی بدیع و کمسابقه در شعر کهن یا معاصر فارسی است. گرایش اصلی بهزاد در شعر، البته همان سبک خراسانی بود و به یک معنا میتوان او را متخصص این سبک و در زمره شعرای مکتب بازگشت به دوره اول به حساب آورد. گاهی شعرش چنان بود که گویی در قرن چهارم سروده شده است؛ نظیر این چند بیت از یک قطعه او:
آن حبشی روی بهشتی سرشت
دوش برون آمد چون از سرا
بر لبش از خنده نوشآفرین
شهد در آمیخته با شکّرا
وز دُرِ دندانْش به شب تافته
نور سحرگاه به بام و درا
تنگ بیفشرد در آغوش و زد
بر لب من بوسه جانپرورا …۱۸
و یا این قطعه پنج بیتی که از حیث مضمون متاخر به نظر میرسد اما از حیث فرم و زبان، یکسره مربوط و ملحق به سبک خراسانی است:
گرفتم که بازیگر روزگار
به بازیگری کرد از آن منش
به روز آن بت نازپرورده را
چه برخوان نهم از در خوردنش
به شب چون کند رای خواب از کجا
یکی بستر آرم پی خفتنش
به گرمای تیر اَرتوان داشتن
هماره به یکتای پیراهنش
چه چاره کنم تا نیابد گزند
ز سرمای دی پرنیانی تنش۱۹
یادداشتها:
۱ـ چند نکته درباره مسائل امروز ایران و چند پرسش و پاسخ، احسان طبری، ف، م. جوانشیر و دیگران، انتشارات حزب توده ایران،فروردین ۱۳۵۹، ص ۲۹٫
۲و۳ـ دیوان حافظ، تصحیح غنی ـ قزوینی، چاپ فرهنگ ۱۳۶۱، صفحات ۲۴۱ و ۲۵۲٫
۴ـ گُلی بیرنگ، برگزیده شعرهای یدالله بهزاد کرمانشاهی، نشر آگه، چاپ اول ۱۳۸۱، برگزیدهای از صفحات ۸۸ و ۸۹٫
۵ـ همان، گزیدهای از بیتهای قصیده بلند صفحات ۱۴۲ تا ۱۴۶٫
۱ر۵ـ روزنامه روزگار، ۴ مرداد ۱۳۹۰، ص۸٫
۶ـ همان، ص ۷٫ بهزاد در شعرش نیز همین فروتنی و اختصار را در مورد خود به کار میگیرد. از جمله در قطعه طنزآمیز به مطلع:
یا به جد یا به ریشخند مرا
در ادب خواند اوستاد کسی…
(همان، ص ۱۶۹)
۷- غوطه در مهتاب، مجموعه مقالات ادبی، علی موسوی گرمارودی، انتشارات سوره مهر، چاپ اول۱۳۸۹، ص ۱۷۹٫
۱ر۷ـ یادگار مهر، یدالله بهزاد کرمانشاهی، مؤسسه انتشارات آگاه، چاپ اول ۱۳۸۷؛ این ابیات و چند نمونه قبلی از صفحات مختلف نقل شده است.
۸ ـ مفلس کیمیا فروش، محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، چاپ اول ۱۳۷۲٫ صفحه نخست.
۹ـ نگاه کنید به: ارغنون، انتشارات مروارید، چاپ سوم ۱۳۶۱، صص ۲۳ و ۱۱۲و دوزخ اما سرد، انتشارات توکا، چاپ اول ۱۳۵۷، ص۳۹
۱۰ـ از جمله، شعرهای صفحات ۸۶ و ۱۵۲ و ۱۶۴ از گلی بیرنگ را ببینید.
۱۱ـ گلی بیرنگ، گزیدهای از ابیات مثنوی زیبای صفحات ۱۶۴ تا ۱۶۸
۱۲ـ مجله آینده، سال ۱۷، شماره ۱ تا ۴، فروردین تا تیر ۱۳۷۰، صفحات ۲۲۹ و ۳۰۰، مقاله انتقادهای اخوان ثالث از منظومه شهریار.
۱۳ـ بدایع و بدعتها و عطا و لقای نیما یوشیج، مهدی اخوان ثالث، انتشارات بزرگمهر، چاپ دوم ۱۳۶۹، ص۱۶۰٫
۱۴ـ گاهنامه کرمانشاهان، ویژه نوروز ۱۳۸۷، مقاله «یادی از یدالله بهزاد کرمانشاهی»، ص ۱۲٫
۱۵ـ همان، ص ۱۴٫
۱۶ و ۱۷ـ گفتگوهای ایسنا ـ خبرگزاری دانشجویان ایران ـ در فروردین ۱۳۸۶ با برخی از ادبا و اهل فرهنگ درباره یدالله بهزاد کرمانشاهی، برگرفته از سایت همان خبرگزاری.