باز باران با ترانه با گهرهای فراوان… عبدالحسین مختاباد

پنج سالم بود که ابوالحسن بدنیا آمد شیرین و دوست داشتنی. بسیار محبوب بود؛ علیرغم نهاد بشر که به همزادش حسادت میورزد هیچگاه این حس را نسبت به او‌نداشتم. بیش از حد او را دوست می داشتم چون شیرین بود. وقتی زبان بگفتن گشود شیرینتر و عزیزتر شده بود.

سال ۵۱ بمدرسه رفتم؛ زنگ آخر زنگ بی تابیم بود که زودتر بمنزل برسم؛ ابوالحسن معمولا در سکوی کناری منتظرم بود؛ از همانجا بغلش می کردم و روی مهربانش را می بوسیدم و با هم به داخل خانه می رفتیم. مادر می گفت : اینقدر بچه رو بوس نکن لاغر میشه…

به خاطر دارم که در آن دوره، در سال سوم دبستان تحصیل می کردم و تغذیه رایگان مدارس شروع شده بود. از فرط علاقه به برادر کوچکترم، همواره کسری از تغذیه ام را برایش نگه میداشتم؛ پسته؛ کیک …

در سال چهارم دبستان خوشحال بودم چون می دانستم سال بعد با ابوالحسن با هم به مدرسه می رویم؛ من در مدرسه هم بسبب شأن خانوادگی و برخی ویژگیها مثل صدا و آواز؛ بقول امروزیها از رانت ویژه ای برخوردار بودم…، اما سرنوشت بگونه ای دگر رقم خورد؛ پدر و دکتر مصطفی گفتند که برای سال پنجم باید به ساری بروم؛ رفتن به شهر در آن زمان برای خود کلاسی خاص محسوب میشد؛ در عین شادی غمی عمیق مرا در برگرفت ؛ من دوست داشتم صبحها با ابوالحسن بمدرسه بروم اما آن آرزوی شیرین ببار ننشست… یادش بخیر؛ در اواخر شهریور ۱۳۵۴ پدر و مادر، من و ابوالحسن را برای خرید لباس مدرسه به ساری بردند… هنوز هم در ذهنم رنگ لباس ابوالحسن چون نقشی برسنگ حک بسته است؛ پدر برایش کت و شلوار چهارخانه سبز را برگزید و او آنرا پوشید؛ آن لحظه یادم نمیرود که وقتی کفش و لباس نوواش را با کمک من پوشید چقدر جذاب و شیرین شده بود بغلش کردم صورتش را بوسیدم… فردایش پدر و مادر و ابوالحسن به روستایمان امره بازگشتند؛ غمی عمیق تمام وجودم را فرا گرفته بود؛ دوری از پدر و‌مادر ‌و نیز اینکه ابوالحسن در مدرسه تنها مانده … ولب پنجشنبه ها در راه و روز شادیم بود چون می توانستم به دیدار خانواده بروم؛ از شهر برایش کادوهایی که در توانم بود را می بردم و یک شب و یک روز را به شیطنت و بازی می گذراندیم… همین حادثه باز در شهر ساری اتفاق افتاد… و اینکه ابوالحسن اینبار بجای کلاس پنجم ابتدایی اول دبیرستان ۱۳۶۳ به ساری آمد؛ همان سالی که من در دانشگاه تهران پذیرفته شدم و ساری را ترک کرده بودم…گرچه تمام طول تابستان‌ها را با هم سر می کردیم اما حسرت آن ماهها و سال‌های در مدرسه بودن همواره با من بوده و هست.

هیچگاه بهم نرسیدیم …و …وقتی در دهه ۷۰ بعنوان دانشجو به تهران آمد من زندگی تازه ای تشکیل داده و ازدواج کرده بودم. او نیز گرچه با ما زندگی می کرد اما باز هم نتوانستیم هم را ببینیم؛ من طی یک دهه به خارج رفتم و وقتی باز گشتم او نیز…ما بهم نرسیدیم…

ابوالحسن عزیزم:

حرف‌های ما هنوز ناتمام…

تا نگاه می‌کنی

وقت رفتن است،

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه باخبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود

آی…

ای دریغ و حسرتِ همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می‌شود!

برادرت عبدالحسین- اسفند ۱۴۰۱

چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *