روایتهای داستانی در مطب(غذای نذری) : نوشته دکتر سرمد قباد متخصص جراحی مغز و اعصاب

دکتر سرمد قباد

 از گذشته ها ی دور مجتبا نریمان را می شناختم، در جلسات ادبی و گرد ه هما ییهای عد ه ای از بزرگاِن ادب و هنر او را دیده بودم، با او در تهیۀ مقاله ای در مورد تغییراتی که در سیستم اعصاِب دست های از بیماران می توان به وجود آورد افتخار همکاری داشتم. وقتی به من گفت در مورد خاطرات مطب بنویسم، این خاطر ه ها از مقابل چشمانم به سرعت عبور کردند: روزی داشتم برای بیماری نسخه می نوشتم، مادرش رو به من کرد و گفت »دو شیشه شربت تلفنچی هم برایم بنویس! کمی تعجب کردم با کمی پر سوجو دانستم که منظورش شربت تئوفیلین جی است.«

یا فرزند یکی از دوستان مراجعه کرده بود و  می گفت »من دائما تحت کنترل و تعقیب هستم«، گفتم »چگونه؟« برایم توضیح داد »آمریکا ییها تعدادی الکترود زیر جمجمه ام کار گذاشته اند و دائما فکرم را دارند کنترل میکنند، من فقط از شما چون جراح مغز و اعصاب هستید می خواهم که به هر نحو ممکن این الکترودها را از زیر پوست سر من بکشید بیرون.یا روزی در شهرستان در مطب بودم، خانم منشی آمد، گفت »لطفا به َدم در مطب بیایید.

چون بیماری را با موتور آورد ه اند و نمیتوانند پیاد ه اش کنند. گفتم »عجب!« بلا فاصله خودم را به دم در رساندم دیدم زن نحیف و رنگ و رو پرید ه ای ترک جوانی نشسته و یک نردبان کوچک با طناب دور کمرش بسته شده است و دست هایش را به دور کمر راکب موتور انداخته است. جوان نمیتوانست پیاده شود زیرا پاهای مادرش امکان حرکت نداشت و هر دو پا دچار یک فلج شل شده بود. پس از آوردنش به داخل مطب تشخیص سل ستون فقرات و آبسه T.B. مسجل گشت. یا در زمان زلزله رودبار در شهرستان لوشان بودم، سحرگاهان هوا گر گ ومیش بود. یکی از پرستاران دِر کانکسی را که در آن استراحت  می کردم زد و گفت »دکتر سریع بیایید یک بچۀ بدحال را آورد ه اند.« بدون لحظه ای درنگ دویدم جلِو چادر درمانگاه، زن و شوهر جوانی را دیدم که بچۀ نوزاد سه ماهه ای را در بغل دارند، بچه تکان نمیخورد به دلیل اینکه در آغوش مادر بود هنوز بدنش گرم بود، پلکهایش بسته بود ، نفس نمی کشید . مادرش میگفت »دکتر بچه ام چشه؟« چه باید می گفتم؟ کودک حدود نیم ساعتی می شد که جان سپرده بود…

سال ۱۳۷۵در اتاق عمل بیمارستان نکویی – هدایتی قم بودم که ناگهان صدای یاحسین یاحسین بلند شد. روز عاشورا بود، فکر کردم غذای نذری یا حلوا یا… برای پرسنل اتاق عمل آورد ه اند، داشتم خودم را آماده میکردم برای عمل دیگری که ناگهان مرا به جلِو در اتاق عمل صدا کردند، دیدم بیماری روی برانکارد نشسته خون خشک شده و دلمه بسته بر روی صورتش ریخته تمام یقه پیراهن مشکی ا ش خو ن آلود، از ترس، در حال جان دادن و صورتش چون گچ سفید بود. خونی در صورتش در جریان نبود. از ترس، قادر به گفتن هیچ کلمه ای نبود، فقط در پاسخ به هر سوالی که از او میپرسیدند میگفت »یا حسین…« حدود شش یا هفت نفِر دیگر از دوستان و اطرافیانش با حالت ترس و واهمه با پیراهن و کت وشلوار به داخل اتاق عمل و ابتدای ریکاوری آمده بودند، چند نفر دستمال یزدی و یا شال و چفیه در دست داشتند و با آن سر و صورِت آقا رضا را تمیز میکردند. وقتی صدایش میکردند متوجه شدم اسمش رضاست. هرازچندگاهی صورِت آقا رضا تکانی میخورد، چشمهایش تابی بر میآورد وآن چشمان بیفروغ بسته میشد و با تماِس چفیۀ دوستانش با صورتش، باز میشد. یک نفِر دیگر با لیوان به او آب میداد. ولی آب از گوشۀ لبانش به خارج روان میشد.

 

در این گیرودار متوجه قبضۀ چاقو شدم که از سِر آقا رضا بیرون زده و تیغۀ چاقو تا ته  به عبارت دیگر در استخوان پاریتال راست فرو رفته. وای چه صحنه ای! چاقو در مغز بیمار بود! فورا از همراهان خواستم که دیگر به داخل نیایند، دیگر خیلی، وقت نمانده بود، لبا سهایش را هما نجا در آوردند و سرش را تراشیدند، خونگیری و انجام رزرو خون و کراس مچ صحرایی دم ریکاوری انجام شد.

آقا رضا با گرفتن سرم و آنتیبیوتیک قدری به حاِل طبیعی نزدیک شده بود. گفتم آقا رضا چه شده است؟ با زباِن بریده بریده و کلماتی که چندبار تکرار میکرد گفت »دم تکیۀ محل داشتم برای مردمی که در صف بودند خورشت قیمه میکشیدم، که مردی غو ل پیکر و قوی جلویم سبز شد. گفت: دو ملاقه بکش، گفتم این همه آدم توی صف هستند و غذا کم میآید. با خشم به من گفت یک ملاقۀ دیگر بکش، من خودداری کردم و گفتم راهت را بکش و برو. دیدم یکهو گزلیک را از جیب شلوارش درآورد و تا ته کوبید توی سرم. از درد افتادم و خون روی صورتم ریخت، طرف ظرف غذا را گذاشت روی زمین و شروع به دویدن کرد، بچه های تکیه او را گرفتند و تحویل نیروی انتظامی دادند.«

گفتم: »او را میشناختی؟« گفت: »نه، ولی دیده بودم که گاهی در محل رفت و آمد دارد.« گفتم: »چند سالش بود؟« گفت: »حدود ۵۰ یا ۵۵ سال.« پرسیدم »شغل شما چیست؟هما نطور بریده بریده گفت: »راننده تاکسی، البته یک سالی است که دیگر حوصله ندارم، تاکسی را اجاره داد ه ام و با پس اندازی که دارم خرج خودم و دخترهایم را در میآورم.« بعد هما نطور با ترس و واهمه گفت: »آقای دکتر چرا من هنوز زند ه ام؟ من که آرزوم بود در این روز عزیز شهید راه کربلا بشوم، حتما لیاقت نداشتم که به این درجه برسم؟« گفتم: »نه عزیزم این حر فها چیست!«به بچه های اتاق عمل گفتم اگر ممکن است به صدا و سیما زنگ بزنید، ببینید خبرنگار دارند بیاید از صحنۀ جراحی فیلم برداری کنند؟ خلاصه پس از تماس با صداوسیما به همکاران اتاق عمل گفتند: به دلیل ا ینکه شب عاشوراست ما خبرنگار نداریم و اگر ممکن است خودتان فیلم برداری کنید و برای ما ارسال فرمایید. به هرحال با دوربین عکاسِی بسیار سادۀ یکی از تکنسین های اتاق عمل چند عکس قبل از عمل و در حین عمل گرفتیم.

در در سهای دوران رزیدنتی و کتب جراحی اعصاب خوانده بودم که زخمهای نافذ مغز به دلیل ورود اجسام بُرنده را بدون باز کردن جمجمه، نباید خارج کرد. مریض با سلام و صلوات به داخل اتاق عمل برده شد، دکتر بیهوشی تمام شرایط را به او گفت و آقا رضا خودش را به من و دکتر بیهوشی سپرد. تمام مراحل یک به یک پیش رفت. پنجرۀ استخوانی بر روی محل ورود چاقو به داخل جمجمه باز شد. در آخرین مرحله یکی از تکنسینهای اتاق عمل دستکش استریل پوشید و چاقو را به بیرون کشید. خونریزی در محل پارگی پرد ه ها و مغز روی داد که بلافاصله توانستم خونریزی را کنترل کنم. مغِز آسیب دیده را از بافتهای اطراف جدا کردم و لایه های مختلف به ترتیب بسته شد. پس از به هوش آمدن، آقا رضا به ریکاوری منتقل شد. بالا ی سرش که بودم گفت: »دکتر زند ه ام؟« گفتم: »بله، دستها و پاهایت را حرکت بده.« و بعد گفت: »چاقوی آن نامرد کو؟« بچه های اتاق عمل چاقوی خو ن آ لود را که از مغزش بیرون آمده بود، به او نشان دادند و قدری آرام گرفت.

فردایش که مرا در ICU دید، بریده بریده گفت: »دکتر چطور من زند ه ام و فلج نشد ه ام؟« گفتم »آقا رضا خوشبختانه چاقو به جایی از مغزت اصابت کرده بود که فقط منطقۀ حسی مغزت بوده است و هیچ گونه صدمۀ حرکتی برای تو ایجاد نکرده است. این یک شانس بزرگ است.« آقا رضا گفت: »آقا امام حسین نوکرتم.« در چند روز بعد آقا رضا سریعا راه افتاد و به بخش انتقال یافت و مرخص شد. او چند بار پیگیر چاقو شد، گفت: »میخواهم برای قصاص از همان چاقو استفاده کنم.« هربار به او توضیح دادیم که چاقو را مأمورین نیروی انتظامی ضبط کرد ه اند و تحویل مراجع قانونی داد ه اند. بالاخره قانع شد. برای کشیدِن بخیه های سرش بعد از دو هفته به مطب آمد. هما نطور ذکر گویان وارد شد. گفت: »دکتر تو واسطۀ خدا بودی که توانستی چنین عمل حساسی را انجام بدهی.« گفتم: »نه، ضارب آناتومی مغز و جمجمه را خوب بلد بوده است که ضربه را به جایی وارد کرده که به مناطق حرکتی، تکلم و ارتباطی مغز ضرب های نزده است و شما همچنان راه میروید و تکلم دارید و فقط از مشکل حس رنج میبرید.« برایم دو بسته سوهان اخوان مقامی آورده بود. گفت: »اینها را به عنوان هدیه از من قبول کن.«بعد از آن که طرح خدمات نیروی انسانی من در قم به پایان رسید و به تهران آمدم، آقا رضا باز هم به دیدارم آمد. روز به روز و ما ه به ماه اوضاع و احوالش بهتر شد. مشکل حس و گزگز کردن انگشتان دستش هم بهتر شد. یک روز از او پرسیدم: »آقا رضا کار میکنید؟« گفت: »بله با این خرج و مخارج مگر میشود؟ دوباره تاکسی را گرفته ام و مشغول جابه جایی مسافرم.« پرسیدم:

»راستی ضارب شما چه شد؟ دادگاه چه رأیی ُصادر کرد؟« گفت: »والا هیچی ، پزشکی قانونی گواهی داده است که او مشکل روانی داشته و قابل قصاص کردن نیست. باید در زندان باشد.«در دیدار بعدی که حدودا شش ماه بعد بود باز با دو جعبه سوهان به مطبم آمد. خانمش همراهش بود. چادِر سیاه منظم و مرتب ژرژت بر سر داشت. بعد از اینکه داخل اتاق نشستند، خانمش گفت: »آمد ه ام ببینم چه کسی رضا را عمل کرده است و زندگی من و دخترهایم را نجات داده است؟« گفتم: »خوبِی او و پاکی و پاکدستی آقا رضا نجات بخشش بوده است.« آقا رضا گفت: »هر چه گفتم زن آخر برای چی پاشدی همراه من به تهران آمدی؟ آقای دکتر، هرچه گفتم قبول نکرد.« به او گفتم: »خانم شما شانس بزرگی آورد ه اید، اول آقا رضا انسان شریفی بوده، نه حق کسی را خورده و نه به کسی ظلم کرده، همیشه در زندگی نان بازوی خودش را خورده است و چاقو به منطقه ای از مغز برخورد کرده است که بیشتر منطقۀ کنترل حس است.« رو کردم به آقا رضا گفتم: »راستی از ضاربت چه خبر پس از این مدت چه حکمی در مورد او صادر شده است؟« گفت: »چه عرض کنم، مدتی است که آزادش کرد ه اند و آدم  بی کس وکاری است. چندبار به دلم گذشته که بروم و به او سر بزنم اما خانم و بچه ها نگذاشتند.« گفتم: »تو چقدر انسان بزرگواری هستی، یک زمان میخواستی با همان چاقو او را قصاص کنی! حالا تصمیم گرفته ای برایش غذا و پوشاک ببری…«در آخر که داشت با من خداحافظی میکرد، گفت: »دکتر جان، امسال اگر برای دهۀ محرم بیایی قم و گذرت به تکیۀ مابیفتد، باز هم سر دیگ خورشت قیمه هستم و برایت سفارشی خودم قیمه میریزم.«

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *