نوشتن در مورد «باشو، غریبه کوچک» به دو دلیل خاص، کاری بسیار سخت است، اول اینکه باشو چنان اثر پرمغز و نغزی است که وقتی در سرزمینش به گوهری میپردازی از دیگری باز میمانی و دیگر آنکه مردی که پدیدآورنده باشوست، برخلاف بسیاری از اهالی سینمای ایران و جهان، نهتنها به وجود و تأثیرش در سینما و تئاتر و تاریخ خلاصه نمیشود، بلکه اندیشه و خرد او بهمراتب بیش از آنچه که تاکنون نوشته، تصویرکرده و به صحنه برده، غنی، عمیق و تابناک است.
۳۵سال قبل، اندکی قبل از آغاز فیلمبرداری، بانو سوسن تسلیمی، طرح مختصر یک داستان را با جناب بیضایی در میان میگذارد، قصه کودکی از جنوب ایران که ناگزیر بهخاطر جنگ و از دست دادن تمام خانواده آواره میشود و سر از شمال ایران در میآورد؛ طرحی که با نبوغ بهرام بیضایی به باشو، آن غریبه کوچک و آن آشنای مردم تبدیل میشود.
سالهای میانی دهه ۶۰ درست در اوج زمانی که جنگ در فرسایش تمامعیار بود، در بهمن سال ۱۳۶۴ جوانان ایران علیرغم تمام مصیبتها و شدائد، کارزار فاو را تحقق بخشیدند و این نشان میدهد که اثر بیضایی از حیث زمان و تاریخ در چه دوران مهمی خلق میشود و جماعت سطحینگر و خشکمغز چه ظلم و حماقتی در توقیف فیلم بهکار بستند که روسیاه تاریخند و بدنام در میان رنجدیدگان جنگ.
روایت بیبدیل باشو گام بهگام بر کارنامه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نقش میبندد. قبل از آغاز روایت تصویری، صدای موسیقی مقامی ایران بهگوش میرسد؛ یک صدای بم مردانه که آوازهای شمالیترین بخش خاک ایران در حاشیه خزر را میخواند از قلب ترکمن صحرا و جنوب خزر و دیگری به اوج ظرافت، صدای زنی از جنوبیترین بخشهای خاک ایران. دو منتهاالیه این فلات با هم نغمه سر میدهند و همزمان در زمینه عنوانبندی فیلم، هواپیماهای سرخرنگی از عرض تصویر حرکت میکنند که در عین سادگی، گویایی کامل دارد.
از همان آغاز به سرعت به قلب خوزستان در جنگ میرویم و بلافاصله نخستین بمب و سپس بمبهای دیگر را میبینیم که از پی هم، جهنم را بر سر این کودک و همه مردم مناطق جنگی هوار کرده است. خاک تفتیده و بوی باروت و صدای مهیب انفجارها باشو را هراسان و مستأصل در جستجوی یک راه رهایی میکشاند. او تنهاست و سر از پشت یک کامیون درمیآورد.
کامیون که کودک عرب خوزستان را در پشت دارد، آرامآرام تا راه کوهستانی مرکز ایران دنبال میشود و فردا باشو در قلب جهانی دیگر است؛ بهشت گیلان، هیچ نشانی از جهنمی که یکروز قبل باشو در آن بود و همه خانوادهاش را سوزاند، ندارد.
باشو با صدای انفجارهایی که متعلق به راهسازی استان است فریادزنان دور میشود و سر از شالیزار سرسبزی در میآورد و در گوشهای از آن میخوابد. «ناییجان» با دو فرزند خردسالش آنجا زندگی میکنند و روایت شگرفترین اثر سینمای ایران از آن لحظه آغاز میشود.
نایی با بازی سوسن تسلیمی بزرگ، بیتردید باورپذیرترین زن بومی ایران است که هر ایرانی بهسهولت جهان ذهن و عاطفه او را با تمام پیچیدگیها و ظرائف آن کاملا میفهمد و لمس میکند. شخصیت نایی بهشکلی منحصربهفرد در عمیقترین لایههای حافظه ثبت میشود و این یعنی همان اکسیر نبوغی که در کارگردان و بازیگر وجود داشت.
ناییجان در نخستین نما با یک کلوزآپ عالی نشان داده میشود. فقط دو چشم نافذ او را میبینیم که شال سفیدرنگش را آماده بستن گره گیلکی نگه داشته است. کودکان نایی حضور غریبه را به مادر ندا میدهند و نایی بهسمت آنها میرود، با زبان گیلکی از غریبه میپرسد : «قحط جائه؟! تو اونجا رفتی چه بکنی؟» و درنهایت بینتیجه به بچهها میگوید برویم.
آشنایی باشو با آنها و همچنین آنها با باشو که نمیدانند کیست و چرا آنجاست، بسیار منطقی و قابلباور بهتصویر کشیده میشود. نایی موقع ناهار وسط زمین به باشوی سیهچرده که حالا بیرون آمده و سگ هم دنبالش کرده، نان تعارف میکند و باشو باز نزدیک نمیآید. دست آخر نایی، نیمقرص نان را روی تیرک میگذارد و میرود.
گیلان است و رطوبت و باران و وقتی غروب فرا میرسد، نایی که میداند پسربچه جایی را ندارد، فانوسی داخل انبار میگذارد.
با صدای صاعقه و شروع باران، باشو وارد انبار میشود و نایی سریع در را قفل میکند. باشو یوما یوما (مادر)گویان بهخواب میرود. صبح در کمال تعجب میبیند در باز شده و «گل بهسر»، دختر کوچولوی نایی، آیینه بهدست مشغول بررسی صورت خودش و مقایسه با صورت زغالی اوست! نایی کاسهای کته به او میدهد و میگوید: «گپ بزن ببینم چه زبان داری!»
نایی با باشو حرف میزند و همزمان با باز شکاری و کلاغ در پهنه آسمان همکلام میشود و چه تصویری ماندگارتر از این؟ مادر، تجسم زایش و مهر و درک طبیعت است و در لحظات دانه دادن به مرغ و خروسها با آنها حرف میزند: «چیه؟ دانه خوایی؟ بیا اینجا!» ظرافت و شیدایی بانو-مادر را میتوان در حرکات دست و صورت نایی دریافت. برای نخستینبار در همین لحظات است که تماشاگر، مادر سیاه پوش و برقعبسته باشو را پشت سر ناییجان میبیند؛ گویی از چشم باشو. این آغازین گام اعتماد به نایی در مقام مادر است.
سکانسی که در آن نایی شروع به معرفی اجسام و خوراکیها به باشو میکند، طی تمام این سالها یکی از تأثیرگذارترین و نوستالژیکترین سکانسهای تاریخ سینمای ایران بوده اما درحقیقت این سکانس بداهه توسط سوسن تسلیمی ایجاد شده است و نکته بسیار جالبتوجه آنکه بازیگر باشو (عدنان عفراویان) درواقع یک کلمه گیلکی و حتی فارسی متوجه نمیشده و خانم تسلیمی نیز عربی بلد نبوده!
این صحنه بینظیر سینمایی با لبخندهای باشو کاملا طبیعی از کار درآمده و نشانه تأثیر بداهه اعجازگونه سوسن تسلیمی است. آنها نامهای مختلف از مرغانه تا بانکا را با گویشهای خود به یکدیگر یاد میدهند. در پایان نایی میگوید: «به من میگویند نایی» و بلافاصله باشو با دست به خودش اشاره کرده و میگوید: «باشو!»
اینجا دقیقا نقطه اتصال و لحظه شکستن تمام یخهای بیگانگی و تنهایی باشو با نایی است و او دیگر اسم دارد. باشو قبل از آن نیز با زبان عربی آنچه بر خود و خانواده و حتی همکلاسیهایش رفته بیان کرده بود و نایی بدون دانستن زبان عربی از رنج او آگاه شده و درب تنور را که محل شعله کشیدن وحشت برای پسربچه شده است، میگذارد.
بسیاری منتقدان نگاه مردم روستا به باشو را مصداق نژادپرستی برشمردند اما به گمان من آنچه مردم روستا در باشو میبینند تفاوت است نه رویکرد نژادی. باشو سیاه است و برای مردمی که کسی با چنین ویژگی و زبانی کاملا بیگانه ندیدهاند، نماد تفاوت غیرقابلهضم میشود.
چرا تفاوت و نه نژادپرستی؟ چون اگر باشو بهجای سیاه پوست بودن، یک فرد زال، چشمبادامی یا کچل مادرزاد بود باز هم این تفاوت در چشم روستاییان جلوه میکرد. باشو رگههای پررنگی از زندگی خود بیضایی در دوران کودکی و نوجوانی دارد که میگوید بهخاطر رنگ چشم و نوع حرف زدنم بهنوعی ازدیگران جدا افتاده بودم.
نقطه عطف دوم میان نایی و باشو بهعنوان یک مونس و پرستار، جایی شکل میگیرد که نایی ناگزیر از انتخابی بسیار ستودنی میشود. همه کسانیکه عصر در منزل او برای خوردن چای جمع شدهاند، بستگان نایی و شوهر او هستند که فعلا غایب است. باشو با صورتی محزون و معصومیتی که در چشمانش قیامت بهپا کرده روبهروی آنها نشسته که فامیل یک بهیک شروع به بدگویی میکنند: «نایی این کار درستی نیست. از کجا معلوم این پسر از کجا آمده؟ بد قدم نباشد؟ مرضی چیزی
نداشته باشد؟»
نایی به صورت باشو نگاه میکند، قوری را روی سماور گذاشته، از جا بلند میشود و کار را یکسره میکند، همه را از خانه خودش بیرون کرده و باشوی مظلوم را که پناهی جز نایی ندارد برمیگزیند. چه نقشی میزند بیضایی بزرگ در ترسیم شرافت زنی که حتی سواد شمردن ندارد و روزها را در انتظار نامه شوهرش، نخ گره میزند!
وقتی باشو بیمار و تبدار به لرزه میافتد با آینه گرفتن روبهروی صورتش، مضطربانه حیات و سلامت او را جستجو میکند، کاری که مدتی بعد اینبار باشو هنگام مریضی ناییجان انجام میدهد. او هنگام بیماری مادر، به دهان گل بهسر و اوشین غذا میگذارد و حتی با همان آهنگ و اصوات، مرغهای حیاط را دانه میدهد و زراعت میکند و بچهها را میشوید.
فیلم، روایتی است از دو انسان که برای درک محبت هم، نیاز به همزبانی نداشتند. نایی موقع خواندن نامه شوهرش (قسمت) با بازی استاد فقید، پرویز پورحسینی، از خودش جملاتی اضافه میکند که «سلام مرا به باشو برسانید، خوب است که او هست و کمکاحوالتان است!» باشو میداند که نایی سواد ندارد و این جملات را از خودش میگوید اما در پایان گل از گلش میشکفد، چون محبت نایی را میبیند.
یکی از سکانسهای بسیار رو و روان فیلم، سکانس دعوای کودکانه بچهها با باشوست. وقتی باشو زمین میخورد یک سنگ در نزدیکی دستش قرار دارد و خشم او چنان است که دستش بهطرف سنگ دراز میشود اما درنهایت کتاب فارسی دبستان را برمیدارد که کمی دورتر روی زمین افتاده، باز شده و باد آن را ورق میزند.
ناگهان بچهها صدای فارسی خواندن باشو را میشنوند: ایران سرزمین ماست، همه ما فرزندان
ایرانیم!
نکته بسیار جالب در خصوص این لحظه، مفهوم زبان است و جهان مشترکی که این دو جمله کوتاه ایجاد میکند و سرفصلی از یک تجربه مشترک بین آدمها میشود که زبان آن را ممکن ساخته است. بچهها اکنون میفهمند که باشو به جهان خودشان تعلق دارد و بیوقفه سؤال میکنند: «آخه مدرسه رو چرا رها کردی؟ پدر مادرت کجان؟»
اینبار باشو با آن سنگ به همه پرسشها پاسخ میدهد که گویاترین پاسخ است؛ آن را به سمت سازه چوبی کوچکی که شبیه خانه است پرتاب میکند و خانه کوچک با صدایی جاندار و غلیظ و بهشکل صحنه آهسته، ویران میشود و برزمین میریزد. این خلاصه جنگ است و خلاصه آنچه در خوزستان جنگزده بر سر او، پدر، مادر، خواهر و مدرسه و همکلاسیهایش رفته است.
خاک و آب و باد و آتش، همه در فیلم بیضایی، پوینده و حاضرند و این بهخاطر تسلط بیضایی بر اساطیر و نمادها در تاریخ کهن ایران است. جالب آنکه نایی در مقام زن و سپس مادر، امنگاه کودک است در مقابل آتش، باد، باران و حتی آب، آن هنگام که در باران به او میگوید: «مگه تو خانه نداری خانهخراب!؟» یا در لحظه افتادن باشو به رودخانه که با تور او را از آب میگیرد و در آغوش میفشارد. بهمرور باشو میشود همراه نایی، پسر بزرگ مادر. او با اشتیاق اینبار به زبان فارسی و با لبخند به بچهها میگوید: «ناییجان رفته اسم منو بنویسه
مدرسه.»
قسمت (پدر) از سفری که درآن دستش را از دست داده میآید و در ورودی روستا توجهش هم به مترسکی که باشو ساخته (بهعنوان مرد خانه) و هم به صدای فلوت او جلب میشود. باشو به قسمت آب میدهد و همانجا بذر محبت میان پدر و باشو کاشته میشود.
لحظاتی بعد وقتی باشو میفهمد مردی درحال صحبت با نایی است از او میپرسد «این مرد کیه؟» و او میگوید پدر. باشو از پدر میپرسد: «تابه حال کجا بودی؟» قسمت میگوید: «دنبال تو میگشتم.»
باشو در آغوش پدر است که مادر صدای گراز را تشخیص میدهد که به زمین آنها آمده است، مانند شرایط ایران و دشمنانی که در طول تاریخ به آن هجوم آوردهاند. مادر عزم بیرون کردن مهاجم دارد و پدر و باشو در کنار هم گراز را از زمینشان بیرون میکنند.
باشو پنج سال در اوج سالهای جنگ و نوجوانی عدنان عفراویان و هنر بیبدیل سوسن تسلیمی، توقیف و زمانی پخش شد که دوسال از پایان جنگ گذشته و بهگفته جناب بیضایی، دیگر هیچ اثری از باشو در عدنان عفراویان باقی نمانده بود و هیچکس نمیدانست که باشو، همان عدنان ۱۶ساله اهوازی است. بانو تسلیمی نیز جلای وطن کرده بود.
بهرام بیضایی بدون نمایش زرهپوش و تانک و چفیه و حتی یک فشنگ و بدون استفاده از کلیشههای مرسوم، نهتنها عمیقترین اثر در خصوص جنگ را بر پرده نقرهای روایت کرد، بلکه عالیترین اثر ملی بومی این سرزمین را در ستایش صلح و برای همه آیندگان ساخت. بهراستی بهرام بیضایی چه کیمیاگری است!