هنر شفیعی: از همشهری عزیزمان استاد جلال رفیع – بخش ششم

 

گاهی که در روزها و شبهای تلخ و تیره دوران سخت و سنگین بازجویی، یک همسلولی را از سلول انفرادی به زندان‌های عمومی (قصر و اوین) می‌بردند و همچنین گاهی که احتمال می‌رفت یک همبند از زندان‌های عمومی بیرون برود و آزاد شود، دیگری در گوش یا در گوش وی می‌خواند (و باز هم شعر شفیعی):

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه‌ها به باران برسان سلام ما را!

این همان شعری بود که بسیاری از دانشجویان و زندانیان در مقام ضرب‌المثل از آن بهره می‌بردند و غالبا در مناسبت‌های مختلف از یکدیگر می‌پرسیدند:

ـ به کجا چنین شتابان؟!

پس از آزادی، بارها و بارها در صدر بعضی از اعلامیه‌های سیاسی دانشجویی و نوشته‌هایی که به دیوار دانشگاه و کوی دانشگاه نصب می‌کردیم، همین ضرب‌المثل را تکرار می‌کردیم. آن روزها، مسلمان مؤمن و مارکسیست ملحد، هر دو به یک نسبت با شفیعی احساس نزدیکی و همدلی و همدردی داشتند. اگر آن همسلول و همکلاس سوسیالیست، شعر حلاج (در آینه دوباره نمایان شد) را برای امیرپرویز پویان نام‌آور شده در ماجرای خونین سیاهکل می‌خواند، همسلول و همکلاس دیگری که اهل دین و دعا و عبادت بود، شعر دیباچه (بخوان دوباره بخوان) را واگویه‌ای از نخستین آیه نازل شده بر پیامبر اسلام در غار حرا می‌دانست: «اقرء»! بخوان به نام گل سرخ در صحاری شبر که باغها همه بیدار و بارور گردندر بخوان دوباره بخوان تا کبوتران سپیدر به آشیانه خونین دوباره برگردند…

هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من

در هر دو حال، شفیعی کدکنی نیز باید علی‌القاعده (با همه عمق و عظمتش) به منطق «هرمنوتیک» و استقلال معنایی متن، تسلیم می‌شد و تسلیم شود. متن، به‌ویژه اگر زبانش زبان رازآمیز و رمزآموز شعر باشد، راه مستقل خود را در ذهن مخاطبی که مفسر است باز می‌کند و در پیچ و خم آزادراه زمان و مکان، پیش می‌رود. البته همان روزها معلوم بود که صاحب متن مذکور (در کوچه‌باغ‌های نشابور)، با صاحبان متنهای دیگر مثلا با پتروشفسکی روسی و یا مثلا میرفطروس ایرانی، تفاوت‌های اساسی و بنیادی دارد. کارهای دیگر شفیعی در شناساندن عرفان و عارفان نشان داد که طایر اندیشه او، هم در عمقی دیگر و هم در ارتفاعی دیگر پرواز می‌کند. مثل پرندگانی که ناگهان از اوج آسمان تا عمق آب فرو می‌روند و سپس از آنجا تا بلندای بیکران آسمان دوباره اوج می‌گیرند.

البته این را هم گفته باشم که بچه‌های پرادعای مجاهد نام و فدایی نام (در زندان قبل از انقلاب) درست در همان حال که به شعر شفیعی عشق می‌ورزیدند، از ذکر این نکته باریک و تاریک علمی ـ به معنای مارکسیستی‌اش ـ دریغ نداشتند که: اینان، چه علی شریعتی چه محمدرضا شفیعی، چه عبدالحسین زرین‌کوب، چه ناصر کاتوزیان چه اسلامی ندوشن، چه مصطفی رحیمی، همگی‌شان فقط تا پاسی از شب یلدای تاریخ و تا پاره‌ای از راه دور و دراز وصول به مدینه فاضله با نمایندگان حقیقی طبقه کارگر صنعتی (پرولتاریا) یعنی ما(!) همراهی می‌کنند. پس از آن، در راه و از راه می‌مانند. به زبان خودمانی «نمی‌کشند، می‌بُرند» و به زبان علمی(!) خرده بورژوایند، آن‌هم از نوع رمانتیکش. و لابد همه این استنتاجات هم مدلل به گواهی نامها و نامهای خانوادگی‌شان!

اما نفوذ شعر شفیعی محدود نماند به سالهایی که بچه‌های زندانی سیاسی «کبریت‌های صاعقه»اش را گزارش انفجار می‌خواندند و پس از قرائت آن (در روزهای عید یا پس از ادای فریضه) دست می‌فشردند و روبوسی می‌کردند و می‌گفتند: تقبل‌الله انفجاراتکم(!) و نیز محدود نماند به ایامی که «موج موج خزر»ش را گزارش واقعه سیاهکل می‌دانستند یا «کتیبه‌ای زیر خاکستر» و «حتی نسیم»ش را رسواگر جشن سلطنتی تاجگذاری می‌پنداشتند. و کل حزب بما لدیهم فرحون.

ادامه دارد

سه شنبه ۲۷ مهر  روزنامه اطلاعات۱۴۰۰

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *