داستان انسان ـ۱۰ سیدمحمود فرزند فاطمه! سیدعطاءالله مهاجرانی

دیباچه
واقعیت این است که ما بیش از پدر، فرزند مادریم! به نظرم شایسته است در اسنادی مانند شناسنامه و دیگر برگه‌های هویت، هنگام معرفی حضوری مثل سربازی، و نیز در شناسنامه مزارها، به این نکته توجه شود. جوانی که به سربازی رفته است، وقتی می‌خواهد خودش را سر صف معرفی کند، فریاد بزند، مثلا: «نام احمد، نام مادر فاطمه، نام پدر علی». ما بیش از پدر، فرزند مادریم! گویی این نکته از شدت ظهور پنهان مانده است. نخستین نگاه ما هنگامی که به دنیا می‌آییم، نگاه در آینه چشمان مادر است. نخستین بوسه، بوسه اوست بر پیشانی ما؛ نخستین پناه، آغوش او و سینه اوست. نخستین جرعه معطر جان‌بخش، جریان شیر اوست. نخستین واژه‌ها را او بر زبان ما می‌گذارد.
یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در خانواده‌های دست‌تنگ و فقیر، نقش مادر و تأثیر او بیشتر و عمیق‌تر و ماندگار‌تر است. به هر دلیلی اگر پدر غایب باشد، مثل داستان تلخ و تابسوز جدایی و یا درگذشت و شهادت پدر، این مادر است که تمام نقش دوران‌ساز سازندگی و آفرینندگی روح و روان و جسم و جان فرزند را بر عهده دارد، چنان که در زندگی سیدمحمود دعایی، مادرش فاطمه‌بانوی متقی، چنین نقش ربّانی و خدایی را ایفا کرد.
در قرآن مجید، در سوره قصص، در باره میلاد و طلوع زندگی موسی علیه‌السلام، این مادر اوست که خداوند به او وحی (الهام) می‌کند و قلبش را طمأنینه و آرامش می‌بخشد و به او می‌گوید کودک خود را به نیل بسپارد! پدر موسی در ماجرای شگفت‌انگیز میلاد موسی و سپردن موسای نوزاد به امواج نیل غایب است:
وَ أَوْحَیْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَ لَا تَخَافِی وَ لَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ: به مادر موسی وحی کردیم که: «او را شیر ده، و چون بر او بیمناک شدی، در نیلش بینداز، و مترس و اندوه مدار که ما او را به تو بازمی‌گردانیم و از [زمره‌] پیمبرانش قرار می‌دهیم.» (القصص، ۷).
وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِن کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِین: دل مادر موسی [از هر چیز، جز از فکر فرزند] تهی گشت. اگر قلبش را استوار نساخته بودیم تا از ایمان‌آورندگان باشد، چیزی نمانده بود که آن [راز] را افشا کند.» (القصص، ۱۰).
الله‌اکبر از این‌همه زیبایی و شگفتی و میناگری که در این آیات و تبیین نسبت میان مادر و فرزند، روایت شده است!
باور کنید نمی‌توان لطافت‌ها و ظرافت‌ها و ژرفای همین بخش از آیه که نسبت میان مادر موسی و موسی علیهماالسلام را قرآن مجید روایت می‌کند، نوشت: «و اصبح فؤاد امّ موسی فارغا»: در دل مادر موسی، جز توجه و اندیشه و دغدغه نسبت به موسی چیزی نبود. به تعبیر امام فخر رازی: «فارغاً مِن کُلّ همّ إلّا مِن همِّ موسى»: جز اندیشۀ موسی، از هر اندیشه‌ای بری بود. ما نمی‌توانیم، لطافت واژه «اصبح» و «فؤاد» و «فارغا» را در جام ترجمه بگنجانیم. قلب مادر موسی، سرشار از موسی بود؛ مثل عاشقی حقیقی که جز معشوق نمی‌بیند و غیری در دل او خانه نمی‌کند. مثل بلال که ارباب بت‌پرستش او را آزار می‌داد و می‌گفت: دیگر یاد محمد مکن! بلال به روایت مولانا جلال الدین بلخی می‌گفت: «ای تن من، وی رگ من پر ز تو!»
می‌خواهم بگویم برای فاطمه‌بانوی متقی، پسرش سیدمحمود، چنین بود. معنای زندگی او، تحقق آرزوی او، استجابت دعای او در کربلای معلی، طلب او از امام‌حسین علیه‌السلام، آرمان و یقین‌یافتۀ او بود. تمامی اینها در جام رنجی تاب‌سوز، صیقل خورده بود، اگر آن رنجها نبود، ما شاهد چنین تابلو زنده و ماندگاری از زندگی نبودیم. زندگی رنگ زندگی متعارف به خود می‌گرفت، دیگر روایت‌کردنی نبود! از همین زاویه است که رنجها و دردها و محرومیت‌ها، جلوه‌ای دیگر پیدا می‌کنند. خداوند زندگی‌ها را معماری می‌کند تا زندگی متمایز، مثل زندگی فاطمه مادر سیدمحمود و سیدمحمود فرزند فاطمه در روزگار ما تحقق پیدا می‌کند. این همان زندگی است که به قول کافکا می‌توان: «از یک روز زندگی، صد سال روایت کرد!»
چنان مادری در زندگی پسرش، مثل آینه طلوع می‌کند. بازتاب تربیت و سلوک و سخن مادر را در زندگی فرزند می‌بینیم. همان تمثیل تکثیر زیبایی پایان‌ناپذیر دو آینه در برابر هم. همان تعبیر شاملو در باغ آینه: «چراغی در دستر چراغی در دلمر زنگار روحم را صیقل می‌زنمر آینه‌ای در برابر آینه‌ات می‌گذارمر تا از تور ابدیتی بسازم.»
این دو آینه در برابر هم، زیبایی ابدی، تفسیر آرمانی زندگی است. ما در امواج تابش روشنایی دو آینه، زنگار روح را صیقل می‌زنیم، حقیقت زندگی را می‌بینیم و می‌یابیم. امروز (یکشنبه، ۱۳ شهریور) با سرور نازنین عطا احمدی صحبت می‌کردم. صحبت در باره سیدمحمود دعایی و تأثیر سخن و سلوک و تابش ایمان و عزت و قناعت مادر سیدمحمود دعایی بود که بر او تافته بود. تمثیل نابی مطرح کرد: «می‌گویند سنگ در گذار سالها، شعله و روح آفتاب را در خود می‌پذیرد و الماس می‌شود.»
همچو سنگی کو شود کل لعل ناب پر شود او از صفات آفتاب
بدون شک انسان‌هایی بوده و هستند که از آفتاب گرم‌تر و روشن‌ترند. سخن و سلوک و اندیشه سیدمحمود دعایی، نشانی از تابش آیه و آینه جان صیقل‌خورده و با صفای مادرش دارد.
بازتاب پرتو آینۀ مادر در پسر
سیدمحمود دعایی هماره از مادرش با شوق و شیدایی و آه و اشک یاد می‌کرد. به روایت آقای گلابزاده، دوست و رفیق شفیق سیدمحمود دعایی از بیش از شصت سال پیش، از دوران طلبگی در «مدرسه معصومیّه کرمان» که عطر نفَس حاج ملاهادی سبزواری در آن مدرسه دمیده و زنده است تا روزگار ما، وقتی ایشان برای نشست سالیانه کرمان‌شناسی از آقای دعایی دعوت می‌کند، آقای دعایی به دلیل مشغولیت در تهران نمی‌پذیرد؛ اما وقتی آقای گلابزاده می‌گوید نشست در محل «کارخانه خورشید» برگزار خواهد شد که به «کتابخانه ملی کرمان» تبدیل شده است، آقای دعایی بی‌درنگ می‌پذیرد.
در مراسم افتتاحیه همایش کرمان‌شناسی، آقای دعایی دلیل آن ردّ و قبول را بیان می‌کند:
«وقتی آقای گلابزاده از من خواست در این مراسم شرکت کنم، به دلیل گرفتاری‌های روزنامه نپذیرفتم؛ اما وقتی گفت مکان همایش، کارخانه خورشید ـ کتابخانه ملی کنونی ـ است، فوری پذیرفتم. به این دلیل که مادر من در این کارخانه کار می‌کرد و به یاد دارم شبهایی که شیفت کاری او بود، الزاماً مرا هم با خود می‌آورد. من ساعتی بیدار می‌ماندم و بعد هم در حالی که مادرم به پاک کردن کورک و پشم مشغول بود، سرم را روی زانوی او می‌گذاشتم و می‌خوابیدم.»۱
*
هوشنگ مرادی کرمانی روایت سخنرانی آقای دعایی در همین نشست را بیان کرده است: «چه می‌توانم درباره‌اش بگویم؟! ایشان آنقدر در برابر آدمهای کوچک و بزرگ متواضع و فروتن بودند که یک ‌بار به او گفتم:
ـ پیش آمده از این تواضع و فروتنی خسته شوید و یا این مسئله برایتان دردسر و توهینی شود؟
گفت: بعضی‌ها گفته‌اند؛ اما من برای این حرفها اهمیتی قائل نیستم، از اینکه به بندگان خدا دارای هر نوع تفکر و عقیده‌ای، احترام بگذارم خوشحال می‌شوم.
بارها شنیده‌ام که گفته‌اند دعایی تنها مدیری در سرتاسر ایران است که هر وقت بخواهید، می‌توانید یکراست بروید اتاقش و با او صحبت کنید، بی‌آنکه نگهبان و دربان و محافظی داشته باشد. او همه را دوست داشت و به من کمی بیشتر لطف می‌کرد، بغل می‌کرد و بوسه‌های طولانی روی صورت و پیشانی داشت. یک روز گفتم:
ـ آقای دعایی! همه هنرمندان ایران با نماز شما به طرف جهانی دیگر می‌روند، شما چه محبتی نسبت به هنرمندان دارید، شما هنرمنددوست هستید.
هر کسی را نگاه کنید، خواهید دید دعایی برایش نماز خوانده است. او مرد بسیار مهربان و صمیمی و آدم دردکشیده‌ای بود. ساختمانی قدیمی در کرمان هست که الان به «کتابخانه ملی کرمان» تبدیل شده است. زمان افتتاحیه، عده‌ای از کرمانی‌هایی را که در تهران بودیم، دعوت کرده‌ بودند و هر کسی در آنجا صحبت می‌کرد و خاطرات خودش را می‌گفت. این محل در گذشته کارخانه نخ‌ریسی بود که انگلیسی‌ها در زمان جنگ جهانی دوم تأسیس کرده بودند. آقای دعایی پشت میکروفن که رفت، به جای اینکه حرف بزند، سرش را روی تریبون گذاشت و شروع به گریه کرد. همه ماتشان برد که چرا این ‌کار را می‌کند. بعد از گریه گفت:
ـ اینجایی که الان کتابخانه شده است، مادر من خدمتکار اینجا بود، جارو می‌کشید و سرفه می‌کرد. من کودک بودم و می‌آمدم پشت دیوار (دیوار آجری بود) لقمه‌نانی، گاه گوشت‌کوبیده بود و گاه پنیر به من می‌داد که ناهار بخورم و مدرسه بروم. مادرم می‌پرسید: «سیر شدی؟» با اینکه هیچ‌وقت سیر نشده بودم، می‌گفتم: «سیر شدم»، چون می‌دانستم لقمه‌ای ندارد و اگر بگویم سیر نشده‌ام، خجالت می‌کشد؛ می‌گفتم: «خودت هم لقمه‌ای بخور!»
او این حرفها را با گریه می‌زد و همه متأثر شدند. همیشه برای او گریه می‌کردم. صحنه عجیبی بود و تا مغز استخوانم را سوزاند. در «شما که غریبه نیستید»، هر وقت می‌خواستم از فقر و بی‌کسی و تنهایی حرف بزنم، می‌گفتم زشت است و شخصیتم از بین می‌رود؛ اما یادم می‌آمد که دعایی آمد و در جمع چنین حرفی زد و گفت مادر من جاروکش اینجا بود! نویسنده‌ام و بدون قصه نمی‌توانم حرف بزنم. این قصه خود ابعاد شخصیتی این آدم را نشان می‌دهد. این ماجرا آنقدر روی من تأثیر گذاشت که تا مدتها، حالم بد بود. وقتی می‌خواستم موقعیت‌های زندگی‌ام و تحقیری را که شده بودم، بنویسم، یاد او می‌افتادم، می‌گفتم او این حرفها را زد و تحقیر نشد؛ او با صداقتی که داشت، این حرفها را زد.
گاه فکر می‌کردم اگر مشکلی داشته باشم، به چه کسی بگویم؟ با خودم می‌گفتم: دعایی تنها کسی است که می‌شود با او درد دل کرد. اگر گرفتاری پیدا می‌کردید، این آدم می‌توانست راحت حرف بزند، لااقل به حرف آدم گوش می‌کرد. چیزی که ایشان داشت، فضای باز ذهنی و افق دید گسترده بود، خیلی به زندگی آدمها و عقایدشان کار نداشت. همه را با دید انسانی می‌دید و می‌گفت: «آنها هم بنده خدا هستند.» کاش همه همین‌طور بودند!۲
پی‌نوشت‌ها:
۱. سید محمدعلی گلابزاده، گنج سی‌ساله، کرمان، مرکز کرمان‌شناسی با همکاری بنیاد ایران‌شناسی، ۱۳۹۷، ص۳۷
۲. مصاحبه هوشنگ مراد کرمانی با خبرگزاری ایسنا
https:ررwww.isna.irرnewsر۱۴۰۱۰۳۱۶۱۰۴۸۱ر یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *