داشمشدیهای همدان نگذاشتند قبر عارف قزوینی را از بین ببرند/ عارف میگفت پدرم میخواست مرا روضهخوان کند
عارف را به همدان فرستادند… تا اینکه یک وقت شنیدم وفات کرد و در جوار آرامگاه بوعلی به خاک سپرده شد. تاسفآور اینکه شنیدم وقتی آرامگاه بوعلی را میساختند آقای علیاصغر حکمت دستور داد که قبر عارف را از بین ببرند، داشمشدیهای همدان جمع شدند، دستهجمعی آمدند و مانع این کار شدند و گفتند که ما نمیگذاریم قبر عارف را از بین ببرید… [عارف] وقتی از پدرش حرف میزد میگفت: «او میخواست مرا به خاطر صدای خوبی که داشتم روضهخوان کند اما من هیچقت زیر بار نرفتم و به این جهت مرا یاغی و غیرمطیع میخواندند…»
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، «عارفنامه» [۱] ایرج که منتشر شد عارف دیگر به هنرستان من نیامد، رفتم منزلش علت را بپرسم. گفتم: «عارف! چه رنجشی از من دیدی که آنجا نمیآیی؟» گفت: فلان کس! آنجا شما چهل نفر شاگرد بچهسال دارید مگر غیر از این است که ایرج مرا یک مرد فاسد و بداخلاق معرفی کرده، آمدن من به آنجا نه برای شما صلاح است نه برای خودمان…
من بینهایت متاثر شدم که یک مرد پاکِ میهنپرستِ بیغلوغش را بیخود و بیجهت متهم کنند طوری که از سایهاش هم برمد.
روزگار گذشت، عارف را به همدان فرستادند و مرا هم به اجبار برای تاسیس هنرستان روانهی تبریز کردند. در تبریز شنیدم که وضعیت عارف در همدان خوب نیست و من از آنجایی که عارف را سخت دوست داشتم مبلغی از حقوق ماهیانهام را توسط پست برایش میفرستادم تا اینکه یک وقت شنیدم وفات کرد و در جوار آرامگاه بوعلی به خاک سپرده شد. تاسفآور اینکه شنیدم وقتی آرامگاه بوعلی را میساختند آقای علیاصغر حکمت دستور داد که قبر عارف را از بین ببرند، داشمشدیهای همدان جمع شدند، دستهجمعی آمدند و مانع این کار شدند و گفتند که ما نمیگذاریم قبر عارف را از بین ببرید.
عشق عارف – عارف چرا ازدواج نکرد؟
عارف میگفت: «من در قزوین به یک دختر علاقهمند شدم ولی پدر و مادر و خانوادهی دختر مخالفت کردند و دختر بسیار به من علاقهمند بود و من نیز به او علاقهی فراوان داشتم. در این عشق سوختیم و وصلت انجام نگرفت در نتیجه من ناچار از قزوین به رشت مسافرت کردم که بلکه بتوانم این عشق را فراموش کنم. در راه این عشق رنج بسیار بردم ولی حالا میبینم که خوب شد من با آن خانم ازدواج نکردم برای اینکه او هم بدبخت میشد و من هم همینطور و در نتیجه هر دویمان مجبور به انتحار میشدیم.»
عارف شعری برای من گفته بود که متاسفانه در کتاب چاپ نشد، چند وقت پیش در روزنامهی «سایبان» رشت چاپ شد که من آن را قیچی کردم و محفوظ نگه داشتم حالا برایتان میخوانم:
از چه دلتنگی
ای هنرمند زبده ارژنگی
بازگو؟ از چه دلتنگی!
دستت آلوده گرچه با رنگ است
خود ولی مرد پاک و بیرنگی
نادرت (منظور تابلوی نادر است) حمله کرده اندر جنگ
تو چرا با رقیب میجنگی؟
آنکه همچون درخت پربار است
چه عجب گر کسش زند سنگی
هرکه خدمت کند به کشور جم
به خیانت نخواند آهنگی
نفروشد وطن به بیگانه
نخورد مال کس به نیرنگی
بینوا گردد او به ملک کیان
باشدش گر هزار فرهنگی
بنگر تا چه میکنند به من
که به نام وطن زدم چنگی
پیروی کن ز عارف دلخون
تا نگیرد به دامنت ننگی
عارف از وثوق و قوام بدش میآمد
عارف از وثوقالدوله و از برادرش قوامالسلطنه خیلی بدش میآمد و بین هنرمندان از علیاکبر شهنازی و درویشخان خیلی خوشش میآمد و همیشه از آنها تعریف میکرد. دربارهی مرحوم کمالالملک میگفت: «جای تاسف است که این مرد صورت اعیان و اشراف را که سبب بدبختی این ملت و خرابی مملکت بودهاند ساخته، یک اثری از بزرگان حقیقی مملکت ندارد. با همهی اینها من کمالالملک را دوست دارم. برای اینکه هنرمند است ولی از نظر مسلک با هم مخالفیم.»
عارف در آن زمان که با من معاشرت داشت مثل آدمهای مسن که با بدبختی و بیچارگی زندگی کنند همیشه تاسف دوران جوانی را میخورد و آنقدر متاثر میشد که به شدت گریه میکرد و بعد به نقطهای خیره میشد و یکهو میگفت: «ای داد بیداد» که همان را هم شعر کرد.
ز بیداد دلم این مانده در یاد
که گویم دمبهدم ای داد و بیداد
عارف شغل و درآمد حسابی نداشت، مملکت ما حالا به هنرمندان چی میدهد، چه رسد به آن موقعها که اصلا حرفش هم کفر بود. عارف هرچند وقت یک بار که تصنیف و یا نمایشی نو میساخت نمایش میداد و ۴۰۰ یا ۵۰۰ تومان گیرش میآمد و با آن پول مدتی زندگی میکرد. یک روز برای من تعریف کرد که: «در صدر مشروطه من نمایش میدادم. سردار اسعد بختیاری هم حضور داشت و از نمایش خیلی خوشش آمد بعد یک ساعتِ طلا به سن فرستاد و برای من. اما من آن ساعت را به پادوی نمایش بخشیدم و فیالبدیهه این شعر را خواندم:
بخت یار است ولی بخت بد آنجاست که یار
هر کجا پای نهد میل به یغما دارد»
شبی در شمیران در باغی دور هم بودیم و بنا بود عارف هم بیاید، شب که ما آنجا بودیم نیامد، صبح زود آمد در حوضخانه بودیم آب میآمد و حباب درست میشد یکی از رفقا خواهش کرد که عارف راجع به حباب شعری بگوید. عارف فیالبدیهه گفت:
ز محنت شب هجران چنان ضعیف شدم
که بر حباب اگر پا نهم نمیشکند
عارف صدای خوشی داشت
عارف وقتی که دهن باز میکرد و میخواند همه از خود بیخود میشدند. به اندازهای صوت ملیح و تصانیفی که میخواند در روح انسان اثر میکرد که آدم را بیاختیار از این عالم به جهان دیگر میبرد.
عارف مرد فوقالعادهای بود، در هنر هم که نابغه بود، ظلمها و ستمهای دورهی قاجار را دیده بود. چیزهایی نقل میکرد که مشکل بود یک شخص پاکدل بشنود و گریه نکند. او دلش میخواست تمام ایرانیها در آسایش زندگی کنند. او از ظلم و ستم و بیدادگری و خودپرستی و بتپرستی بیزار بود و از تملق بدش میآمد. حتی اگر کسی به خود او تملق میگفت عصبانی میشد. خوش نداشت یک کسی بیخود برای جلب منفعت از کسی تعریف کند و تملق بگوید.
وقتی از پدرش حرف میزد میگفت: «او میخواست مرا به خاطر صدای خوبی که داشتم روضهخوان کند اما من هیچقت زیر بار نرفتم و به این جهت مرا یاغی و غیرمطیع میخواندند و بعد میگفت موقعی که به تهران آمدم دیدم اغلب اعیان و اشراف یک آخوند که بهش جناب میگفتند دارند، و این جناب مسخرهی آنها بود و پارهای اشخاص دور مرا گرفتند که من هم به جهت صدای خوبی که دارم بیایم جنابِ یکی از اعیان و اشراف بشوم؛ ولی من از این طبقه متنفر بودم، تن به این ننگ ندادم و از چنگشان فرار کردم و به آزادیخواهان و روشنفکران پیوستم.»
عارف را کتک زدند
عارف نمایشی گذاشته بود که در آن به مجلس دورهی دوم سخت میتاخت و نیز به رئیس دولت. چند شب از اجرای نمایش نگذشته بود که یک شب موقعی که عبارتخانیاش تمام شد عدهای ریختند و به قصد کشت او را کتک زدند. و عارف در حدود چهل روز در منزل من خوابیده بود. اصلا حرف نمیزد، به کسی چیزی نمیگفت، بغض داشت و دلش خون بود.
معشوقههای عارف
عارف از عشق پرهیز داشت اما میدانستم که خاطرخواه زیاد دارد و اغلب زنان و دختران به دیدارش میآمدند؛ ولی همانطور که گفتم از ازدواج خوشش نمیآمد. زندگی نداشت و دلش نمیآمد که انسان دیگری را مثل خودش دربهدر و آواره کند.
در نگارستان من خیلیها میآمدند، از جمله مرحوم سعید نفیسی، همه خودشان را جلوی عارف کوچک میکردند. او معمولا قبل از ظهرها پیش من میآمد، یک روز من نیما را به او معرفی کردم. نیما در مجموع از عارف خوشش نمیآمد ولی از عارفنامهی ایرج خیلی بدش آمده بود. میگفت عارف یک شاعر وطنپرست و آزادمنش است نباید او را آزار داد.
ادامه دارد…
منبع: مجلهی سپید و سیاه شمارههای ۹۵۲ و ۹۵۳ تاریخهای ۲۲ و ۲۹ دی ۱۳۵۰، مصاحبهکننده: اسماعیل جمشیدی
[۱]. دکتر محمدجعفر محجوب، نویسنده و محقق فقید راجع به عارفنامه مینویسد: این منظومه معروف ترین اثر ایرج میرزاست. دربارهی علت سرودن آن روایتهای گوناگونی که همه به یک نتیجه «رنجش شاعر از عارف قزوینی و اقدام او به سرودن این منظومه» منتهی میشود درافواه وجود دارد.
ایرج به علت سوابقی که در تهران با عارف داشته منتظر بوده است که عارف در سفر مشهد به منزل او وارد شود. اما عارف که چندان معاشرتی نبود و اخلاقی خاص داشت به مرکز ژاندارمری در «باغ خونی» میرود و در آنجا منزل میکند. ایرج ناچار به عزم دیدار او بیرون میآید و سراغ عارف را میگیرد. بدو میگویند عارف مشغول سرپرستی آرایش تالاری است که باید در آن کنسرت دهد. ایرج بدانجا روی مینهد و چون عارف را میبیند، آغوش میگشاید و به سوی او میرود تا او را در برگیرد و چنان که رسم دوستان از راه رسیده است ببوسد. اما عارف که ظاهرا بر اثر گرفتاریهای مربوط به آرایش صحنه خُلق خوشی نداشته است، با او به سردی برخورد میکند و به اظهار محبت ایرج چنان جواب میدهد که گویی وی را از خود رانده است!
ایرج از این رفتار عارف میرنجد و به منزل باز میگردد و نخست در نظر داشته است که مثنویای کوتاهتر از آنچه در دست است در هجو وی بسراید.
ظاهرا عارف نیز از رفتار خود پشیمان میشود و روز های بعد، از ایرج وقت ملاقات میخواهد؛ اما دیگر دیر شده و ایرج تصمیم خود را گرفته بود…
چنانکه از مطالعهی عارفنامه نیز میتوان دریافت، این منظومه یکجا و در مدتی کوتاه سروده نشده و پیداست که شاعر قسمتهایی از آن را بعد بدان افزوده است. شاعر هر هفته قسمتی از این منظومه را میسرود و در محافل ادبی مشهد برای یاران ادبدوست و شعرشناس خود میخواند و نسخهای از آن نیز به تهران فرستاد (یا دوستان وی میفرستادند) و در نتیجه این منظومه پیشاز پایان یافتن در بین اهل فضل و ادب شهرت و توفیق فراوان یافت و دوستان ایرج او را به تکمیل آن تشویق کردند و شاعر در نتیجهی همین ترغیبها اندک اندک حکایتها و مطالب مختلف سیاسی، انتقادی و اجتماعی را بدان افزود و «عارفنامه» به صورت فعلی درآمد. – گنجور دردانههای ادب پارسی