عجب توفیقی و عجب توقیفی!
در آن سالها به تمام معنا توفیق رفیق من شده بود و مطالب ستون «هشت روز هفته» را با امضای «گردن شکستۀ فومنی» تعقیب و مراقبت میکردم. نمیدانستم که نویسندهاش یک آقای گلگلاب به نام «کیومرث صابری» است. کسی که بیست سال بعد «گلآقا» خواهد شد و همین جوانک دبیرستانی (یعنی جلال) که تازه سبیلکی بر پشت لبش میل روییدن دارد، باز هم این توفیق را خواهد داشت که با او (با کیومرث) در دفترکار محمدعلی رجایی، فیسبیلالله رفیق شود.
جلال رفیع در بخش دوم یادداشت خود به مناسبت ۱۱ اردیبهشت، بیستمین سالگرد درگذشت کیومرث صابری فومنی (گل آقا) در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
کاش دائم دل ما از تو بلرزدای عشق
آن دلی کز تو نلرزد، به چه ارزدای عشق؟
طنز «توفیق» از گذشتههای دور، مردم ایران و ذهن طنزپرور آنان را به خود جذب کرده بود و بسیاری از آنان، مشتری این متاع معنوی شده بودند. من نیز در نیمۀ اول دهه ۴۰ شمسی، این توفیق را داشتم.
به عنوان یک نوجوان پرورده شده در محیط مذهبی آن روزگار، همواره این امضا را میپسندیدم که در پایان برخی از نوشتههای همین نشریه میدیدم و میخواندم: «مِنَاللهِ التّوفیق و علیه التَّکلان یا تُکلان». ابتدا خیال میکردم آیۀ قرآن است.
«توفیق از خداست، تکیه و توکّل ما هم بر اوست».
خلاصه کلام، در آن سالها به تمام معنا توفیق رفیق من شده بود و مطالب ستون «هشت روز هفته» را با امضای «گردن شکستۀ فومنی» تعقیب و مراقبت میکردم.
نمیدانستم که نویسندهاش یک آقای گلگلاب به نام «کیومرث صابری» است. کسی که بیست سال بعد «گلآقا» خواهد شد و همین جوانک دبیرستانی (یعنی جلال) که تازه سبیلکی بر پشت لبش میل روییدن دارد، باز هم این توفیق را خواهد داشت که با او (با کیومرث) در دفترکار محمدعلی رجایی، فیسبیلالله رفیق شود و فیسبیلالله دعوتش کند به روزنامهنگاری و طنزنویسی در عصر انقلاب؛ آن هم انقلاب اسلامی، و فیسبیلالله چندان در برابر انکار او اصرار ورزد که سرانجام کاسۀ صبر صابری بشکند:
ـ چرا خودت ستون طنز روزنامه را علم نمیکنی؟
ـ از من مصرّانه میخواهند که «سرملاقه!» دستم باشد. علاوه بر آن گفتهاند که هرکس ملاقه به دست است، باید آشپز هم باشد؛ تا چه رسد به سرملاقه به دست که سرآشپز هم هست! نوشتن سرمقالۀ هر روزه که (نه لزوماً نظر نویسنده بلکه) همان نشان دادن مواضع حسّاس و خطیرِ «روزنامه» است در باب مهمترین رخدادها و اندیشههای مورد اختلافِ اولیای امور و غیر اولیای امور، خودش به قدرکافی وقتگیر است. حالا بار خردبیری یا عضویّت در شورای آشپزیِ جریدۀ شریفه را هم به آن اضافه کن، ببین چه شیر تو شیری از آب در میآید. دیگر چیزی برای طنز و منز نمیماند.
صابری لختی اندیشید؛ و باز هم لختی دیگر اندیشید. آنگاه با همان لحن و لهجۀ دلنشینش که نمکی از نگرانی و ناراحتی هم روی آن پاشیده شده بود گفت:
ـ میخواهی مرا دَم تیغ بدهی؟! … آتش جنگ در مرزها و آتش ترور در خیابانها؛ آن وقت صابری در وسط این دو معرکه بر مسند «طنز» بنشیند؟ جگر شیر (با تلفظ کشدار!) میخواهد که بنویسی و نلرزی؛ یا بنویسی و بلرزی و…!
ـ مگر روزهای گذشته نمیگفتی که «سرمقاله» هایت آمیزۀ جدّ و طنز است؟ و مگر من نگفتم در حدّ نمک طعام کافی است؛ و تو مگر نگفتی گاهی نمک در طعام نیست، بلکه طعام در نمک است؟!
ـ غرض؟
ـ غرض این که پس میشود در وسط همین معرکه و حتی مهلکه نشست و طنز هم نوشت. فعلاً به قدر طنزِ طعام. من به بیش از اینش نمیرسم. تو بیا طعام طنز را بنویس. کسی هم ان شاءالله تیغ نخواهد زد. نه به معنای اولِ تیغ زدن و نه به معنای دوّمش!… وانگهی اگر تیغزن هم باشد، تیغگیر هم هست. خردبیر و شورای خردبیری همین کاره است. سپر است، بلاگیر و بلاگردان است، تیغگیر است. تازه، صابری جان، لرزیدن داریم تا لرزیدن. عشق، به تب و لرزش میارزد.
صابری به فکر فرو رفته بود. دقایقی بعد گفت که اتفاقاً آقای رجایی هم شوخی میکند و میگوید: «توفیقِ طنز را باید دوباره بهدست آوری». ولی منِ صابری فومنی میدانم که اگر هم بشود، حالا نمیشود. سپس صدایش را بالا برد و با استمداد از جگرشیر ادامه داد:
ـ ناکس مردا که بخواهد مرا زیر تیغ زمانه بنشاند!
گفتم: پس قول بده که اگر برای روزنامه اطلاعات ناز میکنی، برای بقیه هم نازکنی و ستون طنز برای شان باز نکنی، تا ثابت شود که واقعاً عضو حزب نازیهایی! بسیار خوب، روی ما را که زمین انداختی، امّا اگر ناگهان دیدیم در جریدۀ دیگری طنز مینویسی، چه کنیم؟
گفت: در هیچ نشریهای ستون طنز باز نمیکنم. گفتم میفرمایی: «ناکس مردا که مرا زیر تیغِ طنزِ زمانه بنشاند». نکند با «مردا» مشکل داری، کس و ناکسش بهانه است؟! نکند فردا به جای خردبیرِ این روزنامه، خردبیره (!)ی مثلاً یک مجلّه بیاید و دعوتت کند برای طنزنویسی و آنگاه کوتاه بیایی و عهدشکنی کنیو برای او طنز بنویسی؟ آن وقت میشوی ناکث؛ از ناکثین، از پیمانشکنان!
گفت: اولاً این وصلهها به من و منطقۀ جغرافیایی من اصلاً نمیچسبد. ثانیاً فرقی نمیکند، باز هم میگویم ناکس مردا و ناکس زنا که بخواهد مرا. استغفرالله، این همولایتیِ ملکالشعرا بهار، دست بردار از این همولایتیِ اشرفالدین گیلانی نیست. اگر تو کلنل پسیان را به رخم میکشانی، من هم میرزاکوچکخان را شاهد میآورم. میبینی که هر دوتامان، هم عنصر فرهنگی داریم، هم عامل نظامی، هم…
ـ ولی ما امام رضا را داریم.
ـ قربانش بروم. او از همه است، نه از شما. ولی شما (خراسانی ها) متهمید به مشارکت در شهادت آن حضرت؛ و پرونده خراسانیها هنوز مفتوح است!……، امّا اشکهایش صادقانه و صمیمانه جاری شد. نام امام رضا برایش مهیّج بود. اشک بیریای صابری را در سالهای بعد هم بارها و بارها دیدم. کاش شعر فروغی بسطامی را میشد با صدای ایرج بسطامی شنید:
بوسه توان زد برآن دهان شکرخند
گریـۀ بـیاختیـار اگـر بگـذارد
آن روز، محفل طنز صابری و دوست صابری (یعنی همین جلال خودمان!)، به مجلس مرثیه تبدیل شد. خنده به اشک نشست. در طنز، رازی نهفته است نگفتنی. پناه میبریم به حافظ طنزسُرا در طنزسَرای قول و غزلش:
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وان رازِ سر به مُهر به عالم سمر شود
روزی در سالهای اوجگیری انقلاب (۵۷ ـ ۵۶) کتاب خاصّی را در بساط کتابفروشان دیدم: «برداشتهایی از نامه علی (ع) به مالک اشتر ـ کیومرث صابری».
تشابه اسمی توجّهم را جلب و جذب کرد. آیا این نویسنده هم همان «گردن شکستۀ مرحوم توفیق» در دهه چهل شمسی است؟
«توفیق» را حکومت پهلوی طاقت نیاورده و پس از پنجاه سال تعطیلش کرده بود. یکبار هم این تیتر را روی همان نشریه خوانده بودیم: توفیق تو «قیف» شد. همراه با کاریکاتورِ «قیف» و نشریۀ لوله شده در قیف و تصویر چهرۀ «کاکا توفیق».
پیش از آن هم نشریه تازهای به نام «کاریکاتور»، عمداً یا عملاً به رقابت با آن برخاسته بود. با رسمالخط فارسی انگلیسی و به قولی «فینگلیسی». «کا»ی کاریکاتور در لوگوی نشریه، مشابه حرف «کیِ» انگلیسی (K)، نوشته شده بود. با یادآوری همۀ این خاطرهها به صابری گفتم که همان موقع از خودم آهسته پرسیده بودم:
ـ آیا این کیومرث صابری که مرتکب برداشتهایی از نامۀ حضرت علی به مالک اشتر شده، همان کیومرث صابری است که یکبار «توفیق»، عکس زیبای او را همراه با عکس سایر همکارانش چاپ کرده بود؟… عجب توفیقی؛ و عجب توقیفی!
صابری در پاسخ من بلافاصله گفت: «وعجب قیفی!» و من هم عرض کردم: «به قول آن نمایندۀ مجلسِ سنای دعا و ثنا، عجب سِندِرقیفی یا بگو سِندِرقیتی!»
و صابری با افسوس سری تکان داد و گفت: «و واقعاً هم عجب سَنَد رِقّیَّتی!…»
دوباره خنده به اشک نشست؛ و مسنترها میدانند آن داستان فکاههآور و ساختگی یا واقعیِ نمایندۀ مجلسِ دهۀ چهل و پنجاه شمسی را که از روی متن مکتوب سخنرانی کرده و گفته بود: سپاسگزاریم که سَنَدِ رِقّیّتِمان (سِندِرقیتِ مان!) را پاره فرمودند.