دل خونین و لب خندان :جلال رفیع: درگذشت ناگهانی نویسندۀ نامور، محمدعلی علومی، برای کسانی که با شأن و شخصیت او و با کارنامه و کتاب نامه اش آشنا بودند، تکان دهنده و افسرده کننده بود
مجموعه آثار محمدعلی علومی و تنوّع این آثار نشان می دهد که او واقعاً به اندازۀ یک یا دو مقطع تحصیلیِ دکتری، اهل دانش و پژوهش و تفکر و خلاقیت بود.
جلال رفیع: درگذشت ناگهانی نویسندۀ نامور، محمدعلی علومی، برای کسانی که با شأن و شخصیت او و با کارنامه و کتاب نامه اش آشنا بودند، تکان دهنده و افسرده کننده بود. گمان نمی کردیم که در آغاز دهه ششم زندگی اش، این گونه از جهان جهان شود و از چشم دوستان و آشنایانش نهان شود و چنین انگار شیدا و شتابزده، به دنیای ناشناخته ها، به خرابات مغان، به ناکجا آباد، یا نمی دانم بگویم به کجای دیار فنا و بقا بگریزد و ما را در«سوگ مغان»که نام یکی از کتاب هایش بود خسته و دلشکسته فرو بنشاند. آیا از دور و نزدیک، نوری دید و پرید و سرود:
در خـرابـات مغــان نـور خـدا می بینــم
وین عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم؟
مجموعه آثار محمدعلی علومی و تنوّع این آثار نشان می دهد که او واقعاً به اندازۀ یک یا دو مقطع تحصیلیِ دکتری، اهل دانش و پژوهش و تفکر و خلاقیت بود. در روزگاری که عناوینی از قبیل: پروفسور و علامه و دکتر و مهندس و آیت الله و (طرفه تر از همه:)«آیت الله دکتر»، مثل نقل و نبات بر سر اهل و نااهل، به استحقاق یا به غیر استحقاق، سخاوتمندانه فرو می بارد و حتی به جای نام و نام خانوادگیِ بسیاری از مدیران و مسؤولانِ رسمی و سیاسی نیز نشسته است؛ محمدعلی علومی نامش به تنهایی (به قول امروزی ها)«برند» بود و آثار قلمی اش مشخص ترین«مدرک».
روشن است؛ آنان که با استحقاق و اهلیّت و به راستی و درستی دارای جایگاه والای علمی و پژوهشی بوده اند و هستند، چه در حوزه های علمیّه و چه در دانشگاه ها، از این اشاره مستثنایند و اگر با ذکر مدارک و مدارجِ خاص نام برده می شوند، حقیقتاً شایستۀ عناوینِ علمیِ حوزوی و دانشگاهیِ خویش اند. هرچند نه صِرفِ عناوین و القاب و مدارک، بلکه مراتب علمی و پژوهشیِ زنده و زایندۀ خودِ آنان است که برجسته و برگزیده و ممتازشان کرده است. و نیازی هم به تأیید کسی ندارند. آفتاب آمد دلیل آفتاب.
شادروان «علومی» همان طور که(از قضا)نامش هم گویاست، در حوزه های مختلف، از نویسندگی و اسطوره شناسی و پژوهشگری و مردم شناسی و قصه نویسی و طنزپردازی و روزنامه نگاری و ادبیات و فرهنگ عامه تا علوم سیاسی که رشتۀ رسمی تحصیلی اش بود، آگاهی و توانایی و خبرویّت داشت و مطالعاتش در هر زمینه، بسیار گسترده بود. قلمش توانایی عجیبی داشت برای این که از فرهنگ مردم کوچه و بازار هم بیاموزد و از این معدن بی انتها و لایزال نیز آثار ماندگار بیافریند.
بندۀ شرمنده، از زمانی که رمان خوان شدم، و به ویژه از آن هنگام که رمان معروف کلیدر را خواندم، هرگاه در مراسم تدفین اموات، می دیدم که متوفّای از دست رفته ای را در خاک می نهند، با سکوت تأسفبار در این اندیشه فرو می رفتم و گویی به چشم می دیدم که آدم ها در واقع دارند نه یک فردِ میّت، بلکه کوهِ یک عمر تجربه و کتابخانۀ یک عمر خاطره را در زمین دفن می کنند و به خاک می سپارند.
اگر آن متوفّی هم می توانست از ژرفای دریای خیال و خلاقیت و آفرینندگی و هنرمندی و قدرت قلمِ قهّار و سحّارِ محمود دولت آبادی برخوردار باشد، بدون شک این امکان و اختیار را پیدا می کرد که کوهِ یک عمر تجربه و کتابخانۀ یک عمر خاطره اش را به یک «قصه تاریخی» و «رمان ماندگار» مبدّل کند. وقتی در کنار مزارِ یک متوفای عادّی و عامی چنین می اندیشم، اکنون بر سر مزار نویسندۀ اسطوره شناس و رمان نویس و پژوهشگری مثل محمد علی علومی چه باید بگویم که چنین زود دیرش شد و پر کشید و رفت و نتوانست از عمر طولانی تری برای خلق آثار بیشتر و بهتری بهره برگیرد؟
او از همه آموخت. از انجوی شیرازی، پدر فولکلور و فرهنگ عامه، از ایرج بسطامی موسیقیدان، از عمران صلاحی شاعر و طنزپرداز، از علی اصغر شیرزادی رمان نویس و روزنامه نگار، از باستانی پاریزی مورّخ و البته کرمانی، از همۀ استادان و هنرمندان و قصه نویسان و اسطوره پژوهان آموخت و آموخت. و خود نیز خلق کرد و خلق کرد. آذرستان، سوگ مغان، ظلمات، پریباد، گذر از کوه کبود، اساطیر افسون وش، داستان های غریب مردمان عادی، طنز در گلستان و بوستان سعدی، طنز در آثار مولانا، طنز در آمریکا، طنز از مشروطه به بعد، طنز درباره پهلوی، شاهنشاه در کوچه دلگشا و بسیار آثار دیگر.
برخی از کتاب هایش جایزه گرفت و به عنوان کتاب برگزیده معرفی شد. در چند جشنوارۀ ادبی و هنری دبیر و داور بود. و بسیار کارهای دیگر. او در دهه های شصت و هفتاد، از همکاران قدیمی و صمیمیِ روزنامه اطلاعات و ماهنامه ادبستان و مجله جوانان بود. و بسیار همکاری های دیگر.
علومی عزیز، در جمع یاران و دوستدارانش عارف و عاشق و درویش و متواضع و خاکسار و غمگسار بود. دو سه ماه پیش با یکدیگر – تلفنی- همصحبت شدیم. به عنوان ادای وظیفه و به مقتضای ادب، از آنچه در کتاب «ارجنامه» برای به اصطلاح نکوداشتِ بندۀ شرمنده نوشته بود،تشکر کردم. و به او هم گفتم می دانی که این نکوداشت تحمیلی بود، مثل جنگ تحمیلی یا صلح تحمیلی!
با خنده گفت می دانم و سخنانی محبت آمیز در پاسخ بر زبان آورد. یادآوری کردم که این نکوداشت در واقع جایزه ای بود که به «پوست کلفتیِ» من داده شد! آدمی که قریب پنجاه سال در محیط فرهنگی و مطبوعاتیِ این سرزمینِ متلاطم دوام بیاورد، معلوم می شود پوست کلفت است و پوست کلفتی در چنین زمان و مکانی که حاجت به طرح و شرح ندارد، واقعاً جایزه دارد. جایزه ای موسوم به نکوداشت یا نکو(باز)داشت.
البته این نکته را نیز افزودم که نکوداشت معمولاً به مجلس ترحیمی گفته می شود که خود متوفّی هم در آن مجلس حضور دارد. متوفّایی که زنده است، اگرچه زندگی نمی کند. آنگاه به او گفتم نکند که محمدعلی علومی عزیز هم یادداشتش را برای این مراسم به صورت تحمیلی نوشته باشد. باز هم سخنانی محبت آمیز بر زبان آورد.
صدای خنده هایش را از پشت تلفن می شنیدم. مثل همان روزهایی که او را در دهه های شصت و هفتاد در ساختمان روزنامه اطلاعات(چه در خیابان خیام و چه در خیابان میرداماد) از نزدیک می دیدم. لب شکفته و غم در خویش نهفته.
علومی رنج ها و غم های طاقت فرسای بسیار در دل داشت. شخصی و غیر شخصی. اما هیچگاه چشم در چشم و رو در رو نمی شدیم، مگر این که او را خندان و نشاط افشان می دیدم. همان نسخه ای که حافظ برایش نوشته بود: با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام.
علومی عزیز در کار خودش استاد بود. روح استادِ زنده یاد، شاد و آزاد باد. لَقَدِ استَرَحتَ مِن هَمّ الدّنیا و غمّها و بَقِیَ اَخوکَ وَحیداً فَریداً. رها و راحت شدی از غم های روزگار، اما دوستانت را در این میانه تنها گذاشتی. صدایی از جنس صدای بنان باید، تا در سوگ مغان یا یکی از مغان بخواند: تنها ماندم/ تنها رفتی….
یاد آن عزیز به خیر که در گفتار و کردار و آثارش شیرین بود و «گوشت تلخ!» نبود. اما او هم با همۀ نازکدلی اش قریب پنجاه سال در محیط مطبوعاتی و فرهنگیِ این روزگار لاکردار، «پوست کلفتی» کرد! و کاش می شد قبل از سفرِ آخرش برای او نیز مراسم نکوداشت برگزار می شد. آری یادش همیشه به خیر. پایان را پناه می بریم به حافظ:
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غـم دل ببر ز یـاد
گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هرچه باد بـاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمـان رود به باد