سخنی از حکایت شگفت و شورانگیز عاشورا مسیح و حسین جلال رفیع

 

حکایت شگفت و شورانگیز عاشورا قرن‌هاست که در ایران به صورت «فرهنگ ملّی» و «هویّت تاریخی» جلوه کرده است. ایرانی با این سوگ سترگ، چنان رفتاری دارد که گویی در خاک ایران و برای نژاد ایران و (فراتر از این) در خانه و کاشانه خود او و برای خانواده و نزدیک‌ترین خویشاوندان خود او رخ داده است. حتّی از این نیز فراتر. برای حسین(ع) و به یاد او چنان زخم‌خورده بر خود می‌پیچد که شاید برای نزدیکان و عزیزانش اینگونه نبوده است. ایرانی انگار چیزی را، رازی را، بغض گره‌خورده‌ای را، خشم تاریخی تکان‌دهنده‌ای را، آرمان سرکوب‌شده‌ای را، آینده انتظار کشنده‌ و انتظارْ کُشنده‌ای را، یوسف گمگشته‌ای را، در تراژدی الهی و انسانی عاشورا جستجو می‌کند، آشکار می‌کند، تکرار می‌کند.
ـ لقد عَظُمَتِ الرَّزیّه، وَ جَلَّتْ و عظمت المصیبه. بزرگ است این سوگ و سترگ است این مصیبت. بزرگ است مصیبت تو ای حسین و سترگ است سوگ تو.
بسیاری از عامّه ایرانیان، هم‌اکنون، حتّی پس از سال های سال تلاش و تبلیغ در دو دوره زمانیِ «۱۳۲۰ ـ ۱۳۰۰» و «۱۳۵۷ ـ ۱۳۲۰» برای بازخوانی و یادآوری تاریخ و تمدن قبل از اسلام، چیز چندانی از عصر ساسانیان و اشکانیان و هخامنشیان‌شان نمی‌دانند. و اگر چیزکی هم می‌دانند، با آن چندان رابطه‌ای حسّی، حالی، قلبی و روحی ندارند.
اگر با سلسله‌های تاریخی‌اش چنین‌اند، سلسله‌های افسانه‌ای‌اش دیگر جای خود دارند. سلسله‌های پس از اسلام نیز در حافظه تاریخی ملّت ما حال و روزی بهتر از این ندارند. امّا در این میان، راستی چه شده است که با حسین(ع) و عاشورای حسین، چنین خویشاوندی شکوهمندی را احساس می‌کنند؟
با آنکه شاهنامه فردوسی، میراث تاریخی همین ملّت است و با آنکه آن را قرن‌ها در قهوه‌خانه‌ها و غیر قهوه‌خانه‌ها نقّالی کرده‌اند، امّا عواطفی را که مردم در مواجهه با قهرمانان شاهنامه نشان می‌دهند، با عواطف آنان در مقام مواجهه با قهرمانان عاشورا مقایسه کنید. قابل مقایسه هست؟
حسین، سایبانی فراگیر و همه‌گیر است. حتّی غیرمسلمانان هم با او احساس همبستگی و پیوستگی دارند. و در تاریخ گذشته نیز داشته‌اند. حتّی گناهکاران هم او را پناهگاه می‌دانند و چون به ایّام سوگواری او می‌رسند، آتش‌بس می‌دهند.
شاید اگر مسیحیان وارسته و به خدا دلبسته را ببینیم که نام حسین را زمزمه می‌کنند، چندان تعجّب نکنیم. امّا تعجب‌آور باشد داستان نذر و نیاز آن مرد ارمنی به نام سیمون که در سال‌های قبل از انقلاب، هر سال گوسفندی را در مسیر عزاداران قربانی می‌کرد.
روزی کسی به اعتراض گفته بود: سیمون میخانه دارد و حالا گوسفند می‌کشد؛ پس گوشت این قربانی نجس است. و او به طنز پاسخ داده بود: نگران نباشید، پولش پیش از محرّم، از جیب رفقای خود شما (بعضی از بروبچه‌های همین هیأت!) پرداخت شده است.
و بعد گفته بود: از شوخی گذشته، پول خرید این قربانی از جای دیگری تأمین می‌شود. من شاید بیشتر از شما نگران عدم قبول قربانی خویشم. من شاید بیشتر از شما نگران حفظ حرمت سالار شهیدان و نگران خشم آن دو برادر بزرگواری هستم که به همه مردم دنیا تعلّق دارند. حتی به من گریان گناهکار. اگر در من عیبی می‌بینید، مرا ارشاد کنید، نرانید. از درِ این خانه نرانید!
دل‌های مرده زنده شد امروز از دمی
ای پاکدم بگو مگر عیسی بن مریمی؟
شاید غیرمسلمانان تعجب کنند اگر بشنوند و ببینند که ما مسلمانان در زیارت وارث، خطاب به حسین‌بن علی(ع) می‌گوییم:
السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل‌الله، السلام علیک یا وارثَ موسی کلیم‌الله، السلام علیک یا وارثَ عیسی روح‌الله.
حسین از هر پیامبر نشانه‌ای با خود داشته است و از مسیح نیز دم مسیحائی‌اش را. حسین‌بن علی، در روح و جان گناهکاران می‌دمد و آنان را از گرداب می‌رهاند. از گناه آلودگان که بگذریم، بسیارند وارستگان و پاک‌باختگانی که به ادیان دیگری باور دارند، امّا چون در ایران زیسته‌اند، نسیم عطر باغ عاشورا بر آنان نیز وزیده است.
ایرانیان از دیرباز، گویی مناسب و مطلوب می‌دانسته‌اند که عیسی و حسین را به دیدار با یکدیگر مهمان کنند. هر دو را شهیدان کوی عشق می‌دیده‌اند.
داستان راهب نصرانی راه شام را باید شنیده باشید. سال‌ها پیشتر، تئاتر و تعزیه «خورشید کاروان»، همین ملاقات روحانی را روایت می‌کرد و از استقبال ایرانیان نیز برخوردار بود.
درجه اعتبار این حکایت را نمی‌دانم. امّا صرف‌نظر از واقعیّت و تخیّل، آنچه در داستان «دیر» اتفاق می‌افتد، تأمّل‌برانگیز است. در اینجا، آنان که مسلمان نامیده شده‌اند و چه بسا نماز هم می‌خوانند، سر بریده حسین و حواریّون هوادارش را بر دار زده‌اند و منزل به منزل می‌برند تا کوفه را به شام گره بزنند.
امّا راهب دیرنشینی که نه ادّعای اسلامیّت دارد و نه دست از دامن مسیح برگرفته است، پرتو شب‌نمای ظلمت‌زدای حقیقت را از چشم و چهره همان خورشیدِ سر بریده‌ای ساطع می‌بیند که(به قول شاعر معاصرمان علی معلّم دامغانی):بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرده است.
بر اساس روایتِ راوی این حکایت، راهب مسیحی، آن شب آن سر را از آن نیزه‌داران سکّه‌پرست، امانت می‌گیرد. در خلوت محراب صومعه می‌نشیند و خاک و خاکستر را از روی و موی او می‌تکاند. با او به راز و نیاز می‌پردازد.
ـ‌ ای پاکیزه‌روی پاکدل! در چشم‌های پلک‌ فروبسته‌ات آرامش ملکوتی عیسی بن مریم را متجلّی می‌بینم. در نَفَسِ از تکاپو فروافتاده‌ات، دَم مسیحا را حس می‌کنم. از چهره پیامبر نمایانه عیسی‌گونه‌ات، عطر باغ گل مریم را می‌شنوم. کیستی؟ از کجا به کجا می‌برندت؟ «جان جهان دوش کجا بوده‌ای»؟
گفته‌اند که ملاقات شبانه راهب و راهبر، به گفتگو تبدیل می‌شود. راهب نصرانی درمی‌یابد که در کربلا چه اتفاق شگفتی روی داده است. سرانجام سر تسلیم و خشوع و عشق بر آن سر می‌ساید. به مسیح مصلوب‌شده در کربلا ایمان می‌آورد. و گرم و آهنگین می‌خواند:

ای نَفَس قدس تو احیای من
چون شدی امروزه مسیحای من
حالت جمعی تو پریشان کنی
وای به حال دل شیدای من

پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *