شروع مدارس بعد از شهریور ۱۳۲۰ در تربت حیدریه و عدم استقبال بیشتر خانوادها از مدارس دولتی و تشویق کودکان برای رفتن به مکتب ( برگرفته از کتاب قند و قروت از زنده یاد مهدی تهرانچی )
توسط کاظم خطیبی · آبان 28, 1399

((شروع مدارس بعد از شهریور ۱۳۲۰ و ترک تحصیل اجباری))
مدارس افتتاح شد و من در کلاس چهارم با علاقه به درس خواندن مشغول بودند بالاخره ماه ها گذشت و زمستان آن سال در مدرسه ساعت نقاشی یک عکسی از جوانی رضا شاه را از روی مجله کپی کرده و رنگ آمیزی نمودم که بسیار خوب از آب درآمده بود معلم نقاشی با اظهار رضایت نمره ۲۰ به من داد و نقاشی را برای تشویق به مدیر مدرسه نشان داد او هم به من آفرین گفت و از این تشویق به قدری خوشحال بودم که در پوست خود نمی گنجیدم زیرا من به نقاشی و ادبیات از کودکی علاقه مند بودم غروب آن روز که به خانه آمدم با خوشحالی مادرم را صدا زدم که نقاشی را به او نشان بدهم . وارد اتاق شدم پدر بزرگم را مشاهده کردم که از مشهد آمده بود و با شخص دیگری که ریش انبوهی داشت، کنار کرسی نشسته بودند. پدربزرگم احوال مر ا پرسید و گفت کجا بودی. من بلافاصله ماجرای کشیدن نقاشی و نمره بیست را شرح و با شادمانی نقاشی خود را به آنها نشان دادند پدربزرگم با تاسف سرش را تکان داد و با آن آقا در حالی که نقاشی را در دست گرفته بودند کمی صحبت کرد.
آن آقا پسر خانه پدر بزرگم بود که از تهران آمده بود کبریتی روشن کرد و نقاشی مرا آتش زد و انداخت توی سینی مسی که روی کرسی قرار داشت من از تعجب و ناراحتی تا لحظهای بهت زده به آن منظره نگاه کردم و به سرعت از اتاق خارج شدم و با حالت گریه ا ی شدید نزد مادرم وارد مطبخ شدم. مادرم هرچی علت گریه را سوال کرد قادر به گفتن نبودم .بالاخره در آن سرما روی پله ها نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و به گریه ادامه دادم .پدرم ساعتی بعد وارد خانه شد و مرا با آن وضع مشاهده کرد. من ماجرا را برایش توضیح دادم و با پدرم وارد اتاق شدم. پدرم بعد از احوالپرسی علت آتش زدن نقاشی را پرسید آن آقا گفت همین طور که من تصویر این ملعون را آتش زدم خدا او را در آتش بسوزانند و امثال این نفرین ها .
در نهایت هر دوی آنها پدرم را به باد انتقاد گرفتند که چرا تو بچه ات را به مدرسه نا مسلمان ها می فرستی .در آنجا درس بیدینی میدهند و به جای قرآن بانها نقاشی و سرود و موسیقی و لهو و لعب یاد می دهند.
پدرم ساکت شد و حرف آنها را قبول کرد. من غمز ده و مایوس به اتاق خودم پناه بردم آنشب تاصبح دچار کابوس بودم
(مکتب مرحوم شیخ ابراهیم )
صبح روز بعد کیفم را برداشتم که روانه مدرسه بشوم ، پدرم گفت بابا بزرگ و پسرخاله حرفشان درست است و این مدارس دولتی خوب نیستند. من تو را می برم به مدرسه دینی که در آنجا عربی یاد بگیری و درس مسلمانی بخوانی و تربیت اسلامی بشوی، تا من و بابا جون از تو راضی باشیم و …” دنبال حرف پدرم را پدربزرگم ادامه داد .من نمیدانم چه میگفت ولی هر چی بود با این سخنان دنیا روی سرم خراب شد و آنچنان اندوهی به من دست داد که وصف ناشدنی است. مادرم هر چه التماس کردم و من هرچه زاری کردم،فایده ای نبخشید و پس از یکی دو رور مرا به مکتب شیخ ابراهیم بردند .آن روزها در تربت غیر از مدرسه شیخ یوسف علی که متعلق به طلاب بود مکتب خانههای متعدد پسرانه و دخترانه مقدماتی وجود داشت .در بین آنها دو مکتب خانه معتبر سطح بالا بود یکی همین مکتب شیخ ابراهیم و دیگری مکتب آ سید حسین طباطبایی که شیوههای خشن و سختگیرانه داشت داشت و اغلب بچه های پرخاشگر و تنبل را به آنجا می بردند .در آنجا تنبیهات عجیب و غریب رواج داشت تا حدی که بچهها را برای تنبیه وارونه در چاه آویزان میکردند و کتک های بیرحمانه میزدند .رسم بود موقعی که بچه را به مکتب می دادن میگفتن گوشتش متعلق به شماست و استخوانش مال ما یعنی برای تربیت بچه هر کار و هر روش که صلاح میدانید به کار ببرید. لذا آن مکتب دارها که شیوه تعلیم و تربیت را نمیدانستند به تنبیه های اختراعی ،عجیب و کتک متوسل میشدند . مرحوم شیخ ابراهیم مردی بسیار آرام و نسبتاً خوش اخلاق بود و بچه های مکتب او اکثرا از خانوادههای مرفه و تقریباً با ادب بودند و به درس خواندن علاقه نشان میدادند ،(غیر از من که به هیچ وجه به محیط آنجا علاقه نداشتم) کتاب درسی من “نصاب الصبیان “بود که لغات عربی به فارسی در آن به صورت شعر بود .شاعر و مولف آن” ابونصر فراهی “بود.
من اشعار این کتاب را با کمال بی محلی روزی چند خط حفظ میکرد م و همیشه در اندیشه دبستان بودم .هنگام رفت و آمد به مکتب اگر دوستان دبستانی را میدیدم مخفی می شدم ،زیرا احساس حقارت می کردم .
از هم شاگردی های مکتب که به خاطر دارم یکی اکبر آقای طبسی پسر مرحوم حاج محمد حسین طبسی و پسرعمویش محمدرضا و دیگری محمد آقا پسر مرحوم حاج محمد باقر طباطبایی که او هم در درس خوان و مجتهد زاده بود و به مکتب عمویش آ سیدحسین نمیرفت . و همچنین پسر مرحوم اقدسی و مهدی آقای حجت بود. ماحصل این که به هر جان کندنی بود نصاب را تمام کردم و جامع المقدمات را شروع نمودم و چند سالی بر این منوال گذشت.
شیوه تدریس در مکتب مرحوم شیخ ابراهیم
هر یک از بچهها باید قطعه فرشی برای نشستن میبردند تا دو طاق بزرگ آنجا هم مفروش شود. مرحومآ شیخ درصدر اتاق مینشست و طرفین او تعدادی از شاگردان پیشرفته مینشست در عین حال دستیارآشیخ هم بودند و بقیه بچهها دور تادور ا طاقها مینشستد هر یک از بچه ها درس خود را که شفاهی و حفظی بود با صدای بلند می خواند .در نتیجه سر و صدای زیادی بود. صبح اول وقت هر یک از بچهها از شیخ درس می گرفت که باید آن را حفظ کند. هنگام پس دادن درس که به منزله امتحان همان درس بود امکان داشت ۳ الی ۴ نفر روبروی آشیخ بنشینند واو به درس همه گوش میداد. طبعا درس همه یکسان نبود ولی در همان قیل و قال متوجه اشتباه بچه ها میشد و غلط آنها را تصحیح میکرد .
چون پاسی از روز که گذشت موقع ناشتا فرا می رسید، همه بچهها خوراکی های خود را باز میکرد و در سفره مشترکی مشغول میشدند. صبحانه اغلب بچه ها غذاهای به جا مانده از شب گذشته بود. اما آوردن پنیر ممنوع بود. زیرا آشیخ معتقد بود که پنیر حافظه را ضعیف میکند ولی من گاهی مخفیانه پنیر میآوردم چنانچه بچه ها میدند به آ شیخ گزارش می دادند و اوپنیر ها را از من می گرفت فریاد میزد اینقدر پنیر نخور ،که بیشتر از این کودن میشوی
ظهر به خانه می آمدیم و پس از دو ساعت مجدداً به خانه به مکتب برمیگشتیم چون منزل آشیخ یعنی همان مکتبخانه پشت باغ ملی بود، من باید از کوچه سقاخانه تا آنجا روز ی دو بار رفت و آمد میکردم و خصوصاً زمستانها برایم سخت بود. غروب قبل از مراجعه به منزل در جوی آب بیرون مکتب وضو میگرفتیم و نماز جماعت می خواندیم و هر روز یکی از بچه ها پیش نماز می شود. شهریه این مکتب خانه ماهی ۶ تومان بود که در آن موقع مبلغ زیادی بود.