در ستایش (!) افشاگری و حرمت‌شکنی ستّار العیوب و عباسقلی‌خان! (جلال رفیع)

 

ـ هر کس زشتکاری کسی را آشکار کند، مانند آن است که همان کار را خود انجام داده است و هر کس در پی لغزشی از مؤمنی عیبجویی کند و به او «سرکوفت» بزند، نمیرد تا همان گناه را خود مرتکب شود!‌ پیامبرـ ص).
ـ شرابخواری در مدرسه؟!… به خدا کیفرش خواهم داد. مجازاتش خواهم کرد. آخر، چطور چنین چیزی ممکن است، مرد؟ شرابخواری در مدرسه؟! آنهم در مدرسه خیریّه‌ای که با پول پاک عباسقلی خان ساخته شده است؟!… کیست؟ کجاست؟ کدام غرفه؟ خمس و زکات و وقف و صدقات، و این حرف‌ها؟!…
بازار«عباسقلی خان»در مشهد، معروف است. «مدرسه» و «مسجد» و «آب‌انبار» و «پل» و «دارالایتام» و اقدامات خیریّه دیگری هم ـ از این قبیل ـ داشته است. می‌دانیم که بسیاری از ثروتمندان سنّتی ایرانی ما، چه در عصر صفویه و قاجاریه، و چه قبل از آن و بعد از آن، بسیار از این کارها کرده‌‌اند. عباسقلی‌خان نیز یکی از همین کسان بوده است: واقف بر خیر، و واقف در خیر. او از آنان نبود که در حق شان می‌باید گفت:
هر که از حد گذشت سیم و زرش
سیم و زر بار شد به دوش خـرش
آسمـان زر نـریخـته به سـرش
یا خـودش دزد بـوده یا پـدرش؟
… ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. عباسقلی خان است، حاج عباسقلی است. این وقت روز، چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است. چند تن نیز با او همراه اند. از پنجره می‌بینم شان…
ـ باز کن!
صدای خود او بود. ترس و تردید. و لحظاتی بعد، حاج عباسقلی خان، عازم و مصمّم بر آستانه در ایستاده بود.
ـ سلام! اجازه هست؟…
… لحظاتی به حرف‌های معمول و متعارف گذشت و لحظاتی نیز به سکوتی سنگین و سؤال‌برانگیز٫ ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جا برخاست و کتابخانه کوچک محصّل مدرسه را نشانه رفت.
در کنار کتاب‌هایی با جلد قهوه‌ای و قدیمی ایستاد. کنجکاوانه کتابخانه کهنه را می‌نگریست. کتاب‌ها بی‌نام و نشان بودند.
ـ به به، چقدر علاقه به علم دارید… شنیده‌ام درستان هم عالی است… ببخشید، این کتاب قطور چیست؟
ـ خمسه نظامی است.
دلم در سینه می‌تپید. سنگی سخت، انگار به مویی نرم آویخته شده است. آشکارا می‌لرزید. اگر پشت آن کتاب مخصوص را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ قفسه سینه‌ام به قفسه کتاب چسبیده بود. دستش را آرام به سوی کتاب‌‌های دیگر دراز کرد…
ـ می‌بخشید، اسم این یکی چیست؟
ـ حلیه المتّقین.
ـ عجب!…‌ این‌ یکی چطور؟
ـ گلستان سعدی.
ـ چه خوب!… و این یکی؟
ـ معراج السّعاده.
ـ و این یکی؟!…
لحظاتی بعد، آنچه نباید بشود، شد. عباسقلی خان، آنچه را نباید ببیند، دید. کتاب قطور و حجیمی را نشان داد و با دستش نیز آن را اندکی تکان داد.
آنگاه با چشم از حدقه درآمده، به پشت کتاب اشاره کرد و با تأکید خاصی گفت:
ـ این کتاب چطور؟‌ نام این یکی چیست؟!
دیگر معلوم بود که صریحاً به جاسازی پشت یکی از کتاب‌ها اشاره می‌کند و آن بطری لعنتی پنهان شده را هدف قرار داده است. نه می‌شد انکار کرد، نه می‌شد فرار کرد، نه می‌شد سکوت کرد، نه می‌شد آن شیشه زهرمار را در هم
شکست. گرچه من فقط یک نفر بودم که به چنین جسارت پرخسارتی دست‌زده بودم، ولی نزدیک بود که پنجاه محصّل بی گناه دیگر هم در آتش گناه من بسوزند.
برای یک یا دو لحظه، تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، پاهایم بی‌تاب شد، دندان‌هایم ارتعاش یافت، مرگ حیثیّت و تباهی سرنوشت را با همه وجودم حس کردم. چرا چنین کردم خدایا؟…. چرا اینجا؟!….
… خوشبختانه همراهان عباسقلی خان، روی زمین نشسته بودند و از دور، فرق شراب و کتاب را درنمی‌یافتند. اما با خود او که آن‌را در اینجا دیده بود، چه باید می‌کردم؟ و لحظه‌ای قبل، خیره و خشمگین، از من سؤال کرده بود و صدایش هنوز در فضا طنین داشت…
ـ اسم این کتاب(!) چیست پسرک؟!
ـ «ستّار العیوب»آقا!
… فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس‌آمیز من، چند لحظه بیش نبود. همه آن افکار پیشین، برق‌آسا از ذهنم عبور کرده بود. دلم شکسته بود و خدای شکسته دلان، این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. اخلاص و التماس و توبه و پشیمانی در سوز کلامم محسوس بود.
ـ ستار العیوب… اسم این کتاب، ستارالعیوب است!
… حالا نوبت عباسقلی خان بود. لرزید. خشک شد. انگار برق‌گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. دو قطره اشک از لابلای پلک‌هایش چکید. ایستاد و ایستاد. ساکت و صامت. و ناگهان کتاب ستارالعیوب(!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت.
همراهانش نیز در پی او رفتند. حتی آنها هم موضوع را نفهمیدند. به آنها گفته بود که به عیادت بیمار آمده است. عباسقلی‌خان برای همیشه رفت و هیچگاه به روی خودش نیاورد که چه دیده
است.
… اما محصل آن مدرسه، همان دَم عادت را به عبادت بدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک‌ها ریخت. سال‌های سال از آن داستان شگفت گذشت. محصل، معلم و مدرّس شد.
روزی در زمره دانشمندان و در سال‌های پایانی عمر خویش، داستان زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد:
«حیات من، معجزه ستّار‌العیوب است. ستارالعیوب، یکی از نام‌های احیاگر و معجزه‌آفرین خداست. هیچ کتابی به این اسم در کتابخانه من نبود. عباسقلی خان هم می‌دانست.
تنها سه نفر از این راز آگاه بودند: عباسقلی خان، خدا و خودم… هفتاد سال می‌گذرد. برای اولین بار است که به شاگردانم می‌گویم: من آزاد شده و تربیت‌یافته همان یک لحظه‌ام. لحظه رازپوشی و جوانمردی و سرنوشت‌سازی
عباسقلی‌خان.».سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱روز نامه  اطلاعات

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *