سرکار خانم زهره فروغی که از سال ۱۳۸۳ لغایت ۱۳۸۹ در تربت حیدریه در اداره آموزش و پرورش مشغول تدریس علوم زیست شناسی بودند زمانیکه از تربت حیدریه عازم تهران شدند قطعه شعری برای همدیارانمان سروده اند که خواندنیست چون حس عاطفی و علاقه انسانی که به دانش آموزان تربتی داشتند در این قطعه بسیار قابل توجه است البته ایشان قرار است در آینده تحت عنوان ( غریبه ای درشهر ) باز هم همشهریان تربتی رادر خاطرات شش ساله اقامتشان در شهرمان را باز گو نمایند ضمن سپاس از این بانوی محترم آرزوی تندرستی و توفیق روز افزون را برای ایشان و خانواده محترمشان آرزومندم ( کاظم خطیبی )
غریبه ای در شهر
برای من و به گمان من زندگی یک بازی است . از وقتی که پا به جهان هستی می گذاریم بی آنکه بدانیم بازی را شروع می کنیم . در واقع بازی از قبل آغاز شده است و ما فقط به میان زمین بازی ، پرتاب می شویم. بازی ایی که در آغاز نه کارتهایش را می شناسیم نه قواعدش را می دانیم و نه حتی زمان بازی را .
کشف قواعد و بدست آوردن کارتهای بازی از وظایفی است که جهان هستی بر دوش ما گذاشته است .
گاهی خداوند هم با ما وارد بازی می شود و تصمیم می گیرد ما را به چالش جدیدی دعوت کند. تو انگار کن که با دو انگشتش پس گردن ما را می گیرد بلند مان می کند و در جای دیگری ما را بر زمین کوبیده و زمین بازی مان را عوض می کند . ………و این اتفاق چند بار تا کنون در زندگی من افتاد .
اما آن سال ……سال ۱۳۸۳ خداوند با ما یعنی با من و همسرم بازی جدیدی را آغاز کرد . پس از سالها زندگی در پایتخت جوری بلند مان کرد و در تربت حیدریه به زمین مان زد گویا می خواست طعم سیلی از روزگار خوردن را بچشیم .
و من یک معلم ساده ی زیست شناسی که عاشق هنر و اندیشه بودم و پلاس در تاتر شهر و سینما فرهنگ و شهر کتاب و کتابفروشی های خیابان انقلاب و مشتری کافه های دنج و رنگ برنگ تهران و همچنین شیفته ی خرده فرهنگ های خیابانی بازار تجریش و هفت حوض و فرح زاد ….ناگهان خودم را در وسط جاده ای در حاشیه ی کویر یافتم با تابلویی ساده که بر رویش نوشته بود ( تربت حیدریه )
زن جوانی بودم با آرزوهایی بزرگ و دلی کوچک و دخترم سارا که ۸ ساله بود و از مدرسه ای در ناحیه ۴ تهران برداشته بودمش تا در مدرسه ای در یک شهر کوچک و دور ثبت نامش کنم .
وقتی تابلوی شهر را دیدم بغض گلویم را فشرد .
فشار و رنجشی که همسرم متحمل شده بود فراتر از آن بود که من هم بخواهم بیشترش کنم .بسیار سعی کردم که جلوی بغض گلو و اشکهایم را بگیرم اما اشکها به فرمان من نبودند بی صدا جاری می شدند بر گونه هایم و نمی گذاشتند این شهر جدید را ببینم . ….فقط یادم می آید که داخل بلواری وارد شدیم که دیوارهای کارخانه ی قند تربت مشخص بود و همسرم فقط گفت: اینجاست این کارخانه قند محل کار جدیدم هست و من دلم برایش سوخت برای مردی که چندین سال در خیابان فرشته و برج جم در “شرکت فیلم سازی زمان “کار کرده بود . اکنون پس از برخی غوغا های جناحی و فرا جناحی مختص پایتخت ، شرکت فیلم سازی زمان که قرار بود اولین کانال تلویزیونی خصوصی در ایران را افتتاح کند دچار ورشکستگی ناگهانی شده بود و ما مانند دهها خانواده ی دیگر تمام سرمایه ی زندگی خود را در این راه از دست دادیم و با انحلال کامل شرکت ، همسر من شغل و همچنین خانه ای که در آن زندگی می کردیم را هم از دست داد . در این میان دوستی در بنیاد مستضعفان تهران پیشنهاد شغل مناسبی در کارخانه قند تربت حیدریه را مطرح کرد و ما در حالی تربت را انتخاب کردیم که هیچ گزینه ی دیگری برایمان روی میز نبود و پس از یک سالی که در طوفان حوادث جنگیده بودیم فقط می خواستیم از آن محیط بی رحم دور شویم .
اشکهایم می ریخت چون گمان می کردم از روزگار سیلی خورده ایم در حالی که روزگار پاداشی را برای ما تدارک دیده بود .
تربت حیدریه سرزمینی پاک با آسمانی آبی تر از هر جا ، ستاره های درخشان در شب ،و سکوتی که نیازش داشتیم و …..و مردمی از جنس دیگر ….
مردمی که نمی شناختمشان اما برای غریبه هایی چون ما آغوش گشوده بودند .
تربت آغوشش را برای ما گشود ،چنان که کودکی به آغوش مادری پذیرفته می شود .
شش سال در آن شهر ساده و آرام زندگی کردیم . در یکی از خانه های سازمانی کارخانه قند که هزار متر حیاط و درختان سر به فلک کشیده ی پنجاه ساله داشت و شبها زیر آسمان تربت ستاره باران می شد .
و سر انجام روزی فرا رسید که دوباره باید زمین بازی مان عوض می شد . روزی که قرار بود برای همیشه آن دیار را ترک می کردم .
دوباره بغض گلویم را فشرد چون می دانستم که از آن پس بارها دلم برای شهری که در پاییز بوی زعفران می دهد تنگ خواهد شد و برای مردمی که از جنس دیگری هستند ……
وقتی از تربت رفتم همه ی چیزهای دوست داشتنی اش را پشت سرم جا گذاشتم اما دو چیز را برای همیشه با خودم آوردم
اول : کارتهای جدید و بخشی از قواعد بازی
دوم : دختر دومم تارا که اگر در تهران زندگی می کردم احتمالا هرگز جرات و فرصت دوباره بچه دار شدن را بدست نمی آوردم .
شعر خدا حافظی با شهر تربت حیدریه و دوستان تربتی ام .
که در شهریور ۱۳۸۹ سروده شد و بار دیگر در اردیبهشت ۱۴۰۰ ویرایش ش
شعر خدا حافظی
تربت ای شهر ساده و آرام
که در آغوشت غنوده بودم من
هرگز از یاد من نخواهد رفت
که چه پای پیاده بودم من
سیلی از روزگار خورده بُدّم
که بدین جا فتاده بودم من
………
تو که مانند مادری عاشق
مهر و آغوش خود به من دادی
آسمان آبی و صافت
ماه و خورشید را به من دادی
آن درختان کاج سر به فلک
هر گلی داشتی به من دادی
دوستانی چو برگ ، سبزِسبز
با رویی مه جبین به من دادی
…….
دوستان ، وقت رفتن است اکنون
وقت دل را بریدن است اکنون
چه بگویم دلم به رفتن نیست
حکم پایم به رفتن است اکنون
………
می رود پا و قلب من باقی است
عشقتان در وجود من جاری است
تربت پاک این دیار غریب
همچنان روی جامه ام باقی است
رد زخمی که مرهم اش بودید
در ورای وجود من باقی است
زندگی رفتن است و ماندن نیست
گو فقط رد پای من باقی است
……….
دوستانم خدا نگه دار
مهربانی هایتان باشد
آسمان آبی تربت
جای دلهای صاف تان باشد
باز در شهر موسم پاییز
عطر گلهای زعفران باشد
تربتی ها خدا نگه دار
زعفران طلایتان باشد
بوته های گوّن و با بونه
زینت دشتهای تان باشد
تربتی ها خدا نگه دار
دشتهای فراخ تان باشد
……….
شسته شد روح من در این هامون
خیس شد فرش من در این کارون
تربتی ها خدا نگه دار
همه ی آبهای تان باشد
دختران عزیز تربتی ام
می روم از کلاس تان بیرون
ای عزیزان خدا نگه دار
پاکی قلبهایتان باشد