به یاد شادروان محمد علی اینانلو تنهایی در قاموس او نبود دکترجلال الدین رفیع فر

با اینانلو نمی توان نشست و ازبودن بااو دل کند !روزگار غریبی شده ! چه کسانی یک به یک شتابان می روند! کسانی که رفتنشان را نمی‌توان باور کرد. انگارتازه جا افتاده بودند، تازه غبار خستگی از پیمودن راه دوران سخت زندگی را از خود زدوده بودند و می خواستند در این فرصت باقی مانده خود سازی کنند وطعم لذت اندوختن عمری تجربه را بچشند. تازه می خواستند بفهمند چه بر سرشان آمده تا به این جا رسیده اند! از چه سختی ها و تنگنا‌هایی گذشته اند!اما دریغ!هر که با او اندک زمانی نشست و برخاست کرده باشد ،گرمای دل بزرگ و پر عطوفتش را هرگز از یاد نخواهد برد. گرمایی که تمامی، قوت قلب،روحیه ،خوش خلقی، محبت و مهربانی بود.

چهل و پنج سال با او دوست بودم. در هر شرایطی او خودش بود و مهربانی ها و خنده هایی که هیچ وقت از وجودش پاک نمی شد ودر هر شرایطی با اوبود. کلامش پر از صمیمیت بود و نگاهش پر از صفا و پاکی و صدایش چه گرم و پر طنین.نکته بینی و ظریف گویی هایش بی مثال بود و همه را مجذوب می کرد. خاطراتی که با او دارم همیشه شیرین ترین خاطراتم بوده و وقتی صبح امروز از دوست مشترکی خبر پرواز او را شنیدم ، چیزی جز مردانگی اش، سخاوت اندیشه اش و خنده هایش که مملو از بوسه محبت بودبه یادم نیامد. خبر بسیار تلخ و جانگداز بود، برای من که چیزی حدود ۴۵ سال با او زندگی و رفاقت کرده بودم. او یک روستایی از ایل شاهسون بود و به راستی «نفسش پاک و راستین».

زادگاه او روستای عصمت آباد در نزدیکی بوئین زهرای قزوین بود. پدرش یکی از خوانین ایل بود که سالها کوچ را کنار گذاشته و یکجا‌نشین شده بود. از اینکه شاهسون است افتخار می‌کرد. عاشق خواندن کتاب‌های تاریخی و رمان‌های مشهور بود. می‌گفت در زمانی که ‌دبیرستانی بود، هفته‌ای یک بار به قزوین می رفت و از یک کتاب‌فروشی تعدادی کتاب کرایه می‌کرد و هفته بعد آن‌ها را پس می‌داد و کتاب‌های جدید می‌گرفت.

رفتار ظاهری‌اش به دلیل بذله‌گویی‌های بی امانش از او چهره‌ای کمتر جدی وبقولی درس نخوان ساخته بود.ولی کتابی نبودکه ارزش خواندن داشته باشد و او قبل از ورود به دانشگاه نخوانده باشد. دست به قلم هم بود، با لفافه طنز نکات ظریفی را می نوشت که حیرت آور بود.

به خوبی بیاد دارم در سال اول دانشجویی در کلاس درس ادبیات فارسی که استادش دکتر مظاهر مصفا بود، یک بار از استاد اجازه گرفت تا مطلبی را که خود نوشته بود را در کلاس بخواند و استاد هم این اجازه را داد. عنوان نوشته‌اش« بوتیک گاو نارنجی» که یک رمان کوتاه بود و بوتیک های آن زمان را که تازه مد شده و راه افتاده بودند را با طنز ظریف و زیبایی به مسخره گرفته بود.مطلب به حدی زیبا،جذاب و پر معنی بود که استاد را هم سر شوق آورد تا او هم در جلسه بعد مطلبی از نوشته های خود را که هنوز چاپ نشده بود بیاورد و بخواند که آن هم بسیار زیبا بود.

هفته بعد از آن هم مصطفی رحماندوست با آن بحر طویل های بی نظیرش روح تازه به کلاس داد. چه کلاس هایی داشتیم!

محمد، تحصیلاتش را با رشته روزنامه نگاری که به شدت به آن علاقه مند بود در «مدرسه عالی پارس» آن روز و«علامه طباطبایی» امروز شروع کرد. ولی قبل از اینکه درسش را تمام کند دولت وقت او را از ادامه تحصیل محروم و یک راست به سر بازی فرستاد . ولی او از فعالیت و کوشش دست بر نداشت ودر طول دوره سربازی دوباره کنکور داد و این بار در دانشگاه تهران قبول شد. بلافاصله پس از اتمام دوره سربازی به دانشکده ادبیات آمد و در آن جا در رشته تاریخ ادامه تحصیل داد و این راه را تا پایانش رفت.دوره چهار ساله ای که در کنار او هیچ کس دلش نمی خواست تمام شود. بلافاصله بعد از پایان دوره لیسانس دوباره به موضوع موردعلاقه اش مشغول شد تا همواره با آن همراه بماند.روزنامه نگاری را با روزنامه آیندگان شروع کرد و سپس به دلیل صدای گرمش به رادیو و بعد از آن به تلویزیون به عنوان گزارشگر مسابقات والیبال راه یافت. با بزرگان این عرصه،یعنی استاد عطا بهمنش و سایرین سال ها از نزدیک همکاری کرد و از آن ها بسیار آموخت.

دلبستگی دیگرش که همواره به آن وفا دار ماند کشاورزی بود. در هر شرایطی مزرعه را رها نکرد، چه در قزوین در روستای پدریش و چه در شاهرود در مزرعه شخصی‌اش این کار را ادامه داد.آخرین باری که با هم صحبت کردم حدود یک هفته پیش بود. از به کما رفتن ناگهانی اش درخانه برایم گفت که وقتی چشمهایش را باز کرده روی تخت بیمارستان بود و پس از یک هفته به هوش آمده بود. خودش می گفت این دومین بار است که تا نزدیکی های آن دنیا رفتم ولی برگشتم. دکترها گفتند «یک چیزی تو مخ ات گیر کرده بود ولی رد کردی»!قبلا برایم گفته بود که تجربه مرگ را داشته است و اصلا از آن نمی ترسد!داستان به چندین و چند سال پیش بر‌می‌گردد ! آنزمان هایی که هنوز شکار را ترک نکرده بود! می گفت در حال دنبال کردن قوچی در صخره ها یک مرتبه از حال رفتم و دیگر نفهمیدم چه شد. می گفت «خودم میدانم که مرده بودم ولی نمی دانم چه شد دوباره زنده شدم! خدا سومیش را به خیر کند»! ۱۲ دی ۹۴ سومیش بود که به خیر نگذشت! از دست این روزگار چه‌ها که نمی کشیم! و چه ها که باید بکشیم!

شیطنت‌های او در کلاس را همه همکلاسی‌ها به یاد دارند. شیطنت‌های شیرین و خاطره انگیز او حتی برای اساتید آن زمان که بسیار هم جدی بودند خوشایند بود.در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران کسی نبود که او را نشناسد و طنز هایش را به یاد نداشته باشد ؟ هنوز «آرش» و« البرز» را ندیده ام که بپرسم چه بر سر پدرشان آمد که تصمیم گرفت از بین ما برود. روحیه آهنین او محال بود در مقابل مرگ کم بیاورد. محال بود در مقابل زندگی زانو بزند و تسلیم شود. خیلی عجیب بود که با تنهایی کنار آمده بود. اصلا تنهایی در قاموس اونبود و امروز او با رفتنش همه ما را تنها کرد. محمد علی اینانلو که همیشه با تمام وجود، زندگی و طبیعت را برای ما روایت می کرد، اینک در آسمان ها جای گرفته است و به همراه همسر ،دوست و همراه دیرینه و در گذشته اش مهرناز،از فراز ابرها جای جای طبیعت زیبای ایران زمین را که با تمام وجود بدان عشق می ورزید می نگرد . یادش گرامی باد.

*رئیس انجمن انسان شناسی ایران

 

Email this page

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *