بنویس! بنویس! بنویس! اسطوره پایداری
تاریخ، ای فصل روشن! زین روزگارانِ تاری
بنویس: ایثار جان بود، غوغای پیر و جوان بود
فرزند و زن، خانمان بود، از بیش و کم، هرچه داری
بنویس: پرتاب سنگی، حتی ز طفلی به بازی
بنویس: زخم کلنگی، حتی ز پیری به یاری
بنویس: قنداق نوزاد، بر ریسمان تاب میخورد
با روز، با هفته، با ماه، بر بام بیانتظاری
بنویس کز تن جدا بود، آن ترد، آن شاخه عاج
با دستبندش طلایی، با ناخنانش نگاری
بنویس کانجا عروسک، چون صاحبش غرق خون بود
این چشمهایش پر از خاک، آن شیشههایش غباری
بنویس کانجا کبوتر، پرواز را خوش نمیداشت
از بس که در اوج میتاخت، روئینهباز شکاری
بنویس کان گربه در چشم، اندوه و وحشت به هم داشت
بیزار از جفتجویی، بیبهره از پختهخواری
نستوه، نستوه مردا! این شیردل، این تکاور
بشکوه، بشکوه مرگا! این از وطن پاسداری
بنویس از آنان که گفتند: یا مرگ یا سرفرازی
مردانه تا مرگ رفتند، بنویس بنویس، آری…
شلوار تاخورده دارد، مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش، نگاهش، یعنی تماشا ندارد
رخساره میتابم از او، اما به چشمم نشسته
بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد
بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این
خود گرچه رنج است، بودن، «بادا مبادا» ندارد
با پای چالاکپیما دیدی چه دشوار رفتم؟
تا چون روَد او که پایی چالاکپیما ندارد
تقتق کنان چوبدستش روی زمین مینهد مُهر
با آنکه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد
لبخند مِهرم به چشمش خاری شد و دشنهای شد
این خویگر با درشتی، نرمی تمنّا ندارد
بر چهره سرد و خشکش، پیدا خطوط ملال است
یعنی که با کاهش تن، جانی شکیبا ندارد
گویم که با مهربانی، خواهم شکیبایی از او
پندش دهم مادرانه، گیرم که پروا ندارد
رو میکنم سوی او باز، تا گفتگویی کنم ساز
رفته ست و خالی ست جایش، مردی که یک پا ندارد