نامه/از نامه‌های زنده یاد اخوان ثالث تصدّق محمّد عزیزم

 


 
 

تصدّق محمّد عزیزم
تلگراف تسلیت هم رسید، بعد از نامه و آن دو تا فیلم. تشکّر می‌کنم. می‌بینی چطور بلا و مصیبت از زمین و آسمان می‌بارد؟ آن وقت تو می‌گویی چرا این قدر دلخور و نومیدی. بر سرِ آتش میسّر هست که نجوشیم و نسوزیم؟ از درد فریاد برمی‌خیزد، ناچار.
بیچاره فتائی، شادروان مهدی فتائی، همسر خواهر بزرگِ امید بود. هم اسمِ خودم مهدی. هنوز چه خیالها داشت، چه امیدها داشت. تازه می‌خواست دارالوکاله باز کند و به زندگی‌اش سر و صورتی بدهد. سنّی هم نداشت ۴۴ سال. چندان زیاد نیست. تازه خانه‌ای خریده بود با چه قدر قرض و قوله و تازه داشت مقدّمات رفع و رجوع و پرداخت قرضها را فراهم می‌کرد که به قول تو «یگ اردنگ رو به قبله» عذرش را خواست. این اطبّای … کارش را ساختند. دو تا تشخیص غلط. اوّل گفتند فتق دارد، فتقش را عمل کردند، خوب نشد. بعد گفتند فتق نبوده، بواسیر بوده. چه قدر درد کشید و با چه تحمّلِ عجیبی، و خوب که ضعیف شد و دواهای بیخودی خورد، از آخر گفتند سرطان است و باید زودتر عمل بشود. پولها هم ته کشیده بود.
یک سال مداوای بی‌فایده و رژیم و دوا و نسخه‌های گران، جیبها و محلهای قرض را خالی کرده بود. اتفاقاً همان روزها، از خوش‌شانسی بگویم یا بدشانسی، چون هر دوتاش هست، همان روزها من از بانک رهنی پولی برای قرضِ خانه‌ام گرفته بودم، دادم گفتم عمل کنید که کوتاهی نشده باشد، شاید اقلاً سه چهار سالی زنده بماند. رفتند در بیمارستان خواباندندش و عمل کردند، سه چهار ماه خوب بود و بعد باز چون مرض ریشه دوانده بود، دوباره افتاد که افتاد و دیگر برنخاست. خودش ازین زندگیِ پردرد و رنج راحت شد، اما خواهرم و بچه‌هایش و غیرمستقیم من و بعضی دیگر، رنج و دردمان بیشتر شد. محمود، برادرش حساب کرد ۵۵ تومان قرض دارد. البته زمینه‌اش خالیِ خالی نیست. شاید بتوانیم حقوقش را کامل در حقّ ورثه‌اش مستمر کنیم که البته باید از مجلس بگذرد و نیز خانه گَکی دارد و یکی دو تا زمین، اما بی‌فایده.
عجالتاً هیچ در بساط نیست، تا انحصار وراثت و مالیات بر ارث و این کلکها درست بشود خیلی کار دارد. بچّه‌هایش را که می‌بینم دلم کباب می‌شود. سوسن کوچک‌ترین دخترش اندازه لولی من است و تازه یکی هم در راه دارد که از همه بدتر است، باید چند ماه دیگر بیاید و جای خالیِ پدرش را ببیند. این قدر می‌گویند علوم مثبته و طب پیشرفت کرده، صدای پیشرفت پیشرفت گوش عالم را کر کرده، اما در عمل تشخیصها غالباً غلط از آب درمی‌آید و بعد از تشخیص درست هم، تازه راهها به بن‌بست می‌کشد. فلان ها… پرچم افتخار به قلّه ماه می‌زنند، موشک به مدار خورشید می‌فرستند، امّا از یک خرچنگ کوچک در زمین عاجزند.
شعری در همین زمینه گفته‌ام به اسم «تکذیب کننده کوچک» خلاصه قصّه‌اش این است که یک سفینه، یک کجاوه آسمانی از زمین در ساحل یکی از کُرات ـ مرّیخ پهلو می‌گیرد و دو تا عدیل کجاوه، یکی روسی یکی آمریکایی که آدمهای ساختگی هستند آنجا پیاده می‌شوند. جمعی به استقبالشان می‌آیند و این دو عدیل شروع می‌کنند به رجزخوانی. رجزهای انسانی که ما در زمین چه کار و چه کار کردیم، مزارع را تقسیم کردیم، باغهای نور و زنبیلهای فراوانی ساختیم و خلاصه زمین را بهشت کرده‌ایم و ازین حرفها.
امّا در آخر هر فصل رجزخوانی شان صدایی از انتهای سفینه می‌آید که یکی یکی حرفهاشان را تکذیب می‌کند و فصلی از فجایع و حماقتها و درد و رنجهایی که در زمین هست، می‌خواند و ساکت می‌شود. خلاصه این کار آن قدر ادامه پیدا می‌کند و درباره این تکذیب ‌کننده آن قدر حرف می‌زنند که خسته می‌شوند. یکی می‌گوید این مرگ است. یکی می‌گوید ‌این جادوست و ازین قبیل، بنا به نشانی‌هایی که خود تکذیب‌کننده می‌دهد و او می‌گوید نه، و از آخر که از گودالی پرآب در انتهای سفینه بیرون می‌آید، می‌بینند یک خرچنگ کوچک است. شعر نسبتاًٌ مفصّلی شده و لبریز ازخشم و نفرت و نفرین، این دو سه حال و عاطفه‌ای که اخیراً بر وجود من سایه انداخته.
با کسی از سوژه این شعر صحبت نکن، چون بالفور می‌بینی مزخرفی در آوردند و تاریخ سه سال پیش را گذاشتند و منتشر کردند. فرم شعر از همان فرم‌های آزاد نیمایی است پر از مکالمه و قطع و فصلها، با استعارات و کنایات مورد پسند خودم.گرچه تو شاید ازین جور شعرها خوشت نیاید، یعنی این قدر در خزعبلات هندی غرق شده‌ای که مجالی برای خوش آمد از«شعر خوب و حسابی!» باقی نگذاشته‌ای. حیفم می‌آید وقتی می‌بینم که آدمی مثل تو که فارسی خوب بلدی، به امکانات زبان آشنایی، به نحوه بیان و به تعبیر و حس و فکر آشنایی و می‌توانی شعر خوب و سالم بگویی، خودت را کاملاً غرق در مه آلودگی و جنگل وحشی و پرابهام هندی می‌کنی. من هنوز هم که هنوز است، شعر«تکیه» و چند تا از آن قبیل شعرهای تو را که در آن آفرینش و حس و زایندگی و ابتکار هست، ترجیح می‌دهم به یک دیوان از غزلهای اخیرت، گرچه این غزلها هم در حدّ خود و در نوع خود خوب است. اما راهش به بن بست می‌رسد و محدود است و پر تصنّع و ساختگری. خداوندان آن شیوه که صائب و کلیم و عرفی و یکی دوتا دیگر باشند، چه غلطی کردند که بعد از سیصد چهارصد سال با این همه راههای تازه و اسلوبهای بدیع، تازه آدم بیاید راه آنها را از سر بگیرد. این جور غزل گفتنها ـ حتّی در حدّ توفیق که تو به آن رسیده‌ای ـ مثل نقاشی مینیاتور هست که البته شیوه‌ای است و تفنّنی،‌اما حدود ابتکار و ابداع و آفرینش و ایجاد حس و القای عاطفه در آن بسیار محدود است… بگذریم.
تو خودت بهتر از من این حرفها را می‌دانی، امّا نمی‌دانم چرا طبع و هنرت را کاملاً وقف به
این جور مینیاتورسازی کرده‌ای که آدم با چه زحمت و دقّت و دشواری غزلی بسازد که در آن دو سه بیت خوب از آب دربیاورد و تازه وقتی که در دیوانها و تذکره‌های آن دوره جست و جو کنی، می‌بینی توارد خاطر هم شیطنتهایی کرده. حالا توهر چه قسم بخوری و راست هم بگویی ـ‌ من که در راست گفتن تو شک ندارم ـ‌گوش زمانه بدهکار نیست و تو ارادات خواطر را به چند باب تقسیم می‌کند و مثلاً می‌گوید:‌
«فصل… امّا انتحال:‌سخن دیگری بر خویشتن بستن است و آن چنان باشد که کسی شعر دیگری را مکابره بگیرد و شعر خویش سازد و بی تغییری و تصرّّفی در لفظ و معنی آن، یا به تصرّفی اندک، چنانکه بیتی بیگانه به میان آن درآرد یا تخلص بگرداند چنانکه سنایی گفته است:‌گرد رخت صف زده ست لشکر دیو و پری الخ، و عمادی گفته است و بیتی چند بر آن زیادت کرده و تخلّص به شاه مازندران کرده: گرد رخت صف زده ست الخ… همچنین معزّی گفته است:
تواتر حرکاتش به دیده دشمن
همان کند که زمرّد به دیده افعی
ادیب صابر ازو برده و گفته: به صبر من صنما آن لب چو بسّد تو ـ همان کند که الخ و فلان و فلان. و امّا سلخ پوست بازکردن است و در شعر این نوع سرقه چنان باشد که معنی فراگیرد و ترکیب الفاظ بگرداند و بر وجهی دیگر ادا کند، چنانکه رودکی گفته: … و بو شکور ازو برده و گفته… و فلان و فلان. و اما المام قصد کردن و نزدیک شدن است به چیزی و در سرقات شعر آن است کی معنیی فراگیرد و به عبارتی دیگر و وجهی دیگر به کار آرد، چنانکه از رقی گفته… و انوری ازو برده… و اما نقل آن است که شاعر معنیِ شاعری دیگر بگیرد و از بابی به بابی دیگر برد و در آن پرده بیرون آرد، چنانک مختاری گفته است، بیت:
کجا شد آن زقبایی دریده دوخته چتر
کنون بیاید چترش درید و دوخت قبا
رضی نیشابوری به باب مدح برده است و گفته :
به عزم خدمت درگاه تو به هر طرفی
بسا ملوک که از تاج می‌نهند کمر…»
(ر.ک. المعجم فصل سرقات)!
می‌بینی با چه دقّت و وسواسی مو را از ماست می‌کشند و متّه به خشخاش می‌گذارند. حالا تو با چه جان کندنی مضمونی دست و پا کرده‌ای و پرورانده‌ای و با چه خون دلی بچّه بزرگ کرده‌ای، آن وقت یک دفعه می‌بینی مثلاً ملک فیروز مشرقی همین مضمون را سیصد سال پیش بسته است و دیوانش در کنج کتابخانه ملک یا امام رضا دارد خاک می‌خورد که خودت وقتی به آن برمی‌خوری، کفرت درمی‌آید. دیگران که می‌گویند این بچّه حرامزاده است، بچّه‌ای که خودت او را شخصاً با رعایت تمام موازین شرع و عرف به عرصه رسانده‌ای چنین تهمتی بر آن می‌نهند. البتّه می‌دانی که مقصودم از «تو» شمایِ نوعی است. والاّ من و تو، لااقل خودمان یقین داریم که آدمهای حرامکاری نیستیم. غرضم ازین اباطیل این است که تخم عمل ضایع نگردانیم در زمین شوره که سنبل برنمی‌آرد. باری برای تو این حرفها گفتن ندارد، زیرا خودت پیرِ دیری و به همه فوت و فنها آشنا. و از آن گذشته، تو بنا بر سرشت خودت و جریان جاریِ زندگی و صداقت و روانیِ وجودت، بی تصنّع و تقلّب به این راه آمده‌ای و در کار خودت صادق هستی، همان طور که جریان وجودت تو را به این مسیر کشانده، همان طور هم باید تجربه و سیر خودت تو را به راههای دیگر بکشاند. کار با وعظ و پند و هدایت درست نمی‌شود… خسته شدم بس که مزخرف گفتم.
عکسها را دادم روی کاغذ برقی چاپ کردند، ولی بهتر از آنها که تو فرستاده بودی، از آب درنیامده. اخبار محمّد را در فرنگ نوشته بودی که چه کارها می‌کند. البتّه ما خوشیم به خوشیِ دوستان، ولی در مورد دختربازیِ او، من می‌دانستم که به پاریس که سهل است، اگر به هالیوود هم برود هیچ غلطی نمی‌تواند بکند! و همین جا که بود، از پسِ کسی برنمی‌آمد، چه رسد به دخترهای «نجیب» پاریس!
حالا که رفته آنجا، می‌بیند تنها شناسنامه شرقی کافی نیست وفرانسه پرلحن حرف زدن. مخصوصاً با آن دست به رختخواب کذایی‌اش که لابد زود به گوش همگنان خواتین می‌رسد و یکی‌یکی همه قالش می‌گذارند. نامه که برایش نوشتی، از من سلام برسان و مراتب تحیات مرا قلمی کن و بگو در آن سبزه و آب و هوای پاک و آزاد ولایت آدمیزادها، یک خر غلت مبسوطی بزند که هر مثقالش کلی قیمت دارد و نصیب هر بی‌نصیبی نمی‌شود.
یدالله و محمدعلی قرائی(برادر یدالله) هم تلگراف تسلیتی فرستاده بودند. آدرسشان را ندارم. اگر دیدی‌شان، از قول من تشکر فراوان کن و به هر دوتاشان خاصه یدالله بگو به یک ترتیبی، قدری از آن سبزینه صوفیانه قلندرپسند کارسازی کند که خیلی خیلی لازم [است] راستی یدالله چه کارها می‌کند؟ زن گرفت، نگرفت، سوار کار شد، نشد، چرا نامه نمی‌نویسد. مگر آدم وقتی «جانشین امام جمعه کنگ» شد، باید دوستان را فراموش کند؟ یدالله بنا بود یک دویست جلدی از آخر شاهنامه در مشهد بفروشد تا اهل توس هم ولایتی مهم خود را بشناسند، گویا این هم از همان قول‌های امام جمعه‌ای بود.
ادامه دارد

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *