خاطراتی در باره شهرستان تربت حیدریه اجتماعی، فرهنگی وتاریخی از همشهری عزیزمان علیرضا بختیاری دبیر بازنشسته آموزش و پرورش( بخش خاطرات من قسمت ۱۴ مغازه پدر )

مطالبی که در ذیل ملاحظه میفرمایید در واقع خاطرات همشهری عزیزمان اقای علیرضا بختیاری است که با تشویق دوستان و اینجانب قرار شد در سایت تربت ما درج شده و پس از تکمیل و یرایشی که از باز خورد آن به بدست می آید بصورت کتابی در دسترس همشهریان قرار گیرد مانند کتاب( قند و قروت روانشاد تهرانچی )ولی با توجه به اینکه حتما همشهریان نظرات . پیشنهاد ، مطلب ، عکس و دستنوشته ای خواهند داشت که بخواهند به ان اضافه نمایند لذا خواهشمند است درصورت داشتن نظر و یا ایده ای در این مورد لطفا با تلفنهای ۰۹۱۵۵۳۱۵۲۳۳ آقایان بختیاری و یا
۰۹۱۲۵۳۳۳۷۹۴خطیبی

قسمت چهاردهم

مغازه پدر
مرحوم ابوی، شغل تعمیراتی داشت و تعمیرگاهش روبروی شهرداری فعلی. …
یکی از دوستان صمیمی وی (مرحوم حاجی امامی) از مداحان معروف شهر ، کنار مغازه پدر به خواربار فروشی اشتغال داشت ، مرحوم امامی انسانی بسیار مردم دار بود.
یکی از عادات پسندیده و عجیب او، پناه دادن به افراد روان پریش (دیوانه ها) در منزل خود بود! کسانی که حتی از خانه خود رانده شده بودند و یا اصلا خانه و زندگی نداشتند نه مکانی برای استراحت و نه درامان بودن از سرما و گرما و نه غذایی برای خوردن!…
از آن طرف این مرحوم با رستورانهای شهر صحبت کرده بود تا ناهار این بندگان خدا را متقبل شوند .محبوبیت وی در موضوع مداحی، و خوش مشرب بودنش، باعث شد تا آنان هم با اطلاع از کار خَیروی ، از دادن غذای مجانی به این بی پناهان طفره نروند.
یکی دیگر ازیژگیهای این مغازه ، قرار داشتن آن روبروی شهرداری بود. ساختمان فعلی شهرداری ، آسایشگاه افسران یا درجه داران در دوران پهلوی وهنگام استقرار سپاه در تربت بود که خیابان آسایش هم به تَبَع آن، به این نام خوانده میشود.
هر سال روز ۲۸ مرداد ، رژه ارتش از جلو شهرداری انجام می‌شد و به گمانم به خاطر پیشینه این بنا بود.
نمی‌دانم این مراسم چه معنایی داشت؟ شادی از برگشت شاه و یا انهدام دولت ملی مصدق که یکی از سرمایه های بزرگ کشور را از حلقوم انگلیس بیرون کشیده بود!
البته بعدها که معنی کودتا را فهمیدم و متوجه شدم این کلمه بیشتر بار منفی دارد تا بار مثبت، تعجب من بیشتر شد . چه افتخاری که هر سال به خاطر آن رژه ارتش و شادمانی باشد؟
وابستگی من به مرحوم پدر خیلی زیاد بود و با توجه به فرزند اول بودن و ذکوریت، این علاقه از طرف او هم بسیار بود!
خوابگاه من همیشه پهلوی پدرم قرار داشت.
عادت داشتم که دست او را می گرفتم و کنار صورت گذاشته و می خوابیدم. با توجه به کار تعمیراتی پدر و سر کار داشتن وی با مواد نفتی، خصوصا گریس و نیز بوی این مواد که با هیچ شوینده ایی ازبین نمی رود، بوی بنزین و گریس برای من یک نوستالوژی شده است!
خاطره تلخ این مغازه ، زمین خوردن من و پدر، با موتور بود.
روستاهای پا یین شهر، به جهت بردن تفاله چغندر، از مسیر کارخانه قند و خیابان فردوسی شمالی و جنوبی گذر می کردند و به تَبَع آن ، گاه مقداری از تفاله های خیس و لزج از بار الاغ در خیابان می ریخت.
یک روز بعد از ظهر که پدر، من را روی ترک جلوی موتورسیکلت گذاشته و پیچ فلکه مجسمه ( میدان شهدا ) را رد می کرد ، مقداری از تفاله ها زیر لاستیک آمد و من و پدر به شدت زمین خوردیم!…
پدرم میگفت بدون توجه به خودم، چهار دست و پا را خیمه کرده و تورا درپناه گرفتم که مبادا موتور به تو آسیب برساند. تو زیر دست و پای من افتادی و موتور سیکلت روی من !!!…
خیلی مبهم از این فداکاری پدر یادم است که مدت‌ها نمی‌توانست به جهت نماز و یا … به راحتی بنشیند ، چرا که کف دستها، آرنج ، ساق پا و سر زانو به شدت زخمی شده بود.
هر کس که پدرش در قید حیات است، خداوند برای او نگه دارد و هر کس که از دست داده ، خداوند بیامرزدش.
پدر تا آخرین لحظات عمر، بحمدلله از نظر جسمی و مالی به کمک کسی نیازمند نشد ، مگر چند روزه ای که در بستر افتاده بود و در حال نیمه کُما بود.
… ولی من از خودم می پرسم ، آیا من هم توانستم چهارستون همت خود را به جهت حفاظت او از ضربات دنیای سنگین و بی عاطفه زمان، به کار اندازم.
اللهم اغفر له و لنا

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *