اندوه ماندگار… استاد بزرگ و یگانه آواز ایران، نه تنها به هنر و هنرهای پرفروغش که به اخلاق و نجابتش، به شجاعت و شرافتش، به فروتنی و انسانیتش، دلها را ربود و مردمان دانا و فرزانه و نجیب و دانشور را در سراسر عالم به ستایش و نیایشی زیبا و باشکوه فراخواند. کیست که نبیند و به احترام برپا نایستد؟ کیست که سر تکریم در برابر زیبایی، هنر و اخلاق فرو نیاورد… اما بازهم داغِ ماندگار برجاست (سید مسعود رضوی)

آنجه در واپسین روزهای هفته گذشته رخ داد، داغی تازه است که در سالهای بعد بیشتر چهره نمایان خواهد کرد. فرسودن دل بود و جان… و آن کاروان که سعدی می‌دید و به حسرت میگفت: ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می‌رودر آن دل که باخود داشتم با دلستانم می رودر در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخنر من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
اما شگفتا از ایران و ایرانی و از انسانیت و فرزانگی… همه غمگسارِ هم شدند و کین و کدورت و حقد و حسد و اختلاف را کنار نهادند و برای آن دُرّدانه هنر ایران و سرو افراشته فرهنگمان سوگواری کردند. همنوا نغمه ایران ای سرای امید خواندند و ناله مرغ سحر سردادند. از سراسر جهان، صاحبدلان به گفت آمدند. از اوج هنر و ارج انسانی محمدرضا شجریان سخنها گفتند؛ دلنشین و روح فزا. حقیقت همان بود که کیهان کلهر در پنج کلمه گفت: “جان از تن آواز رفت”…
اینها همه از کیمیای هنر بود و توان شعر پارسی و خنیای هنرمندان و فرزانگان که در روزگاری چنین، چنان کردند که زبان و واژه از پس بیان و وصفش برنمی آید.
استاد بزرگ و یگانه آواز ایران، نه تنها به هنر و هنرهای پرفروغش که به اخلاق و نجابتش، به شجاعت و شرافتش، به فروتنی و انسانیتش، دلها را ربود و مردمان دانا و فرزانه و نجیب و دانشور را در سراسر عالم به ستایش و نیایشی زیبا و باشکوه فراخواند. کیست که نبیند و به احترام برپا نایستد؟ کیست که سر تکریم در برابر زیبایی، هنر و اخلاق فرو نیاورد… اما بازهم داغِ ماندگار برجاست: استاد شجریان از این جهان ناآرام و مخروبه مضطرب درگذشت و در مینوی جاودانه همنشین نیکان شد؛ همنوای خنیای فرشتگان و همآوای نغمه کروبیان…
وقتی اخبار و نوشته های پرشمار بزرگان فرهنگ و دین و سیاست و علم و هنر و نامداران را و بیکران پیامهای مردمان را از ایران و چهارگوشه جهان می خواندم، این “جاننوشت” ژرفِ دکتر محمدجواد فرید زاده که خود از فرزانگان و دانشوران آشنای عهد ماست، به دلم نشست. نه به خاطر زیبایی که برای هشدار و نهیبی که بر ایرانیان و آدمیان زده و حسرت و حیرت و عشق و اندیشه و رهایی را فراتر از کلمات و در لابلای سطور بازجسته و بازگفته است. عبارتها را به تفکیکی دوباره آورده ام تا درنگ و فرهنگ آن روشنتر دریافته و سطور سپیدِ متن بهتر خوانده و دانسته شود:
“حالم خوب نیست.‌
فکر نمی‌کردم، مرگ شجریان، تا این حد مرا بشکند‌.
یکبار دیگر معلوم شد که تا چه اندازه، من، دور از دسترس من است؛
تسلیت، موجب تسلی من نمی شود،
وقتی چاره‌ای نیست‌؛ به معنی واقعی‌، بیچاره‌ایم‌. با بیچارگی‌، صبوری، چاره ساز نیست.
مرگ او ناگهانی نبود، ولی ناگهان مظلومیت غریبانه ایران، که سالها بود می دانستم، در مقابل چشمانم متجسد شد .
ایران، برای من خانه حقیقت است و حقیقت، در روز تنهایی، جان سوز است.
اگر ایران بدون ایرانیان برای بسیاری، امری انتزاعی است، برای من ایرانیان اگر اهمیتی دارند در همان “یا”ی نسبتی است که با ایران دارند.
شجریان، ملتقای فردوسی و خیام و اخوان در خراسان است.
مرگش دلم را سوزاند، دلی که سالهاست سوخته، ولی سوخته را سوزاندن، همان طور که عطار گفت از کسی مثل مولانا بر می آید‌؛
شجریان ثابت کرد که این هنر را دارد.‌”

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *