شاهرخ نادری در گفت‌وگو با ایبنا: به‌ جای آنکه به آمریکا بروم قناد شدم! شاهرخ نادری از چهره‌های مطرح رادیو به بهانه انتشار کتاب خاطراتش در گفت‌وگو با ایبنا به بیان اتفاقات رخ داده در برنامه‌های رادیو پیش از انقلاب پرداخت.

به‌ جای آنکه به آمریکا بروم قناد شدم!

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، اخیرا کتاب «شما و رادیو» که خاطرات هنری شاهرخ نادری، یکی از پیشکسوتان رادیو است با همکاری انتشارات بدرقه جاویدان و نشر نامک راهی بازار نشر شده است. شاهرخ نادری تهیه‌کننده رادیو از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۵۷ در رادیو حضور داشت و ابتکار برنامه‌هایی مثل «شما و رادیو» (صبح جمعه با شما) به او برمی‌گردد. کتاب «شما و رادیو» گنجینه ارزشمندی برای علاقه‌­مندان تاریخ رادیو در سال‌های قبل از انقلاب، تحولات هنری آن و تاثیراتش بر جامعه‌ ایران آن عصر است و می‌تواند بخشی از تاریخ ثبت‌­نشده‌ این رسانه را روایت کند. به گفته علی علمی، ناشر این اثر، نگارش این کتاب حدود هشت سال طول کشید و کتاب با پیاده‌سازی حدود ۱۳۰ کاست ۹۰ دقیقه‌ای که طی مسافرت‌هایی که او با شاهرخ نادری داشته، تهیه شده است. به گفته ناشر این کتاب در سال‌های قبل چند بار برای دریافت مجوز به وزارت ارشاد ارسال شده است که هر بار به دلایل مختلف موفق به دریافت مجوز نشده است؛ با این حال این کتاب بالاخره بعد از سال‌ها پیگیری بدون کوچک‌ترین حذف یا تغییری راهی کتابفروشی‌ها شده است. در پایان این کتاب نیز آلبومی از تصاویر هنرمندان شعر، موسیقی، رادیو و تلویزیون منتشر شده است که پیش از این در کمتر کتابی تصاویر این هنرمندان آمده بود. به دلیل ارزش مطالب منتشر شده در این کتاب، در ۸۸ سالگی شاهرخ نادری به سراغ او رفتیم و گفت‌وگوی مفصلی را با وی انجام دادیم که در ادامه می‌خوانید.

بدون شک خدمات شاهرخ نادری در سال‌های فعالیتش در رادیو، او را به یکی از چهره‌های ماندگار رادیو و تلویزیون ایران تبدیل کرده است؛ با این حال در سال‌های گذشته شما ارتباط زیادی با مطبوعات نداشتید و از این رو کمتر اطلاعاتی از شما در دسترس است. کمی از خودتان برای ما بگویید.
من سال‌ها از مطرح‌ شدن در رسانه‌ها دوری می‌کردم. در واقع اهل خودستایی نیستم. «مشک آن است که خود ببوید/ نه آن که عطار بگوید». من، شاهرخ نادری بچه چهارراه سیدعلی هستم. ۸۸ سال قبل در این منطقه به دنیا آمدم. شاید در آن زمان آن منطقه شمالی‌ترین نقطه تهران بود؛ اما امروز در مرکز شهر قرار دارد. سال ۱۳۳۶ وارد رادیو شدم. رادیو سال ۱۳۱۹ به ایران آمد و من ۱۷ سال بعد از ورود آن به رادیو رفتم. قبل از اینکه به رادیو بروم، به موسیقی علاقه داشتم و آکاردئون می‌زدم. سال ۳۶ به المپیک دانشجوها در ترینو ایتالیا رفتیم و یادم هست که در آن سفر هرچه پول داشتم دادم و آکاردئون خریدم. به ایران که آمدم به کلاس آکاردئون رفتم. در آن دوره اگر آکاردوئن داشتی کلاس ساعتی چهار تومان بود؛ اما اگر نداشتی باید ساعتی شش تومان می‌دادی. همین علاقه‌مندی به موسیقی باعث شد که کم‌کم با برادر بزرگم ضیا نادری که در رادیو مسئولیت داشت به رادیو بروم. البته نه به عنوان یک نیروی اجرایی؛ بنابراین آمدنم به رادیو با کار تعمیرات شروع شد. در آن زمان داشتند استودیوی شماره ۸ را که از مدرن‌ترین استدیو‌های آن زمان بود، آماده می‌کردند.

با کار در استودیو ۸ جذب رادیو شدید؟
بله تقریبا. من شروع به کار کردم و روزی پنج تومان به من می‌دادند. در آن مدتی که در رادیو کار می‌کردم، گوشم کم‌کم به رادیو عادت کرد. بعدها روزنامه «کیهان» فراخوانی در رابطه با جذب تهیه‌کننده منتشر کرد و من شرکت کردم و چهارم شدم؛ اما در کلاس‌ها به قدری خوب عمل کردم که به نفر اول کلاس تبدیل شدم. من با علاقه وارد رادیو شدم و از این رو درهای موفقیت خیلی زود به روی من باز ‌شد. در رادیو چهار نفر بودیم که سالیان سال با هم کار کردیم. من، پرویز یاحقی، انوشیروان روحانی و منوچهر نوذری. خاطرم هست که من در اتاق کارم یک یخچال داشتم که سر همین موضوع همیشه در اتاق من جمع می‌شدیم.

از آن سال‌های رادیو برای ما بگویید. وقتی به رادیو آمدید چند شبکه در رادیو فعال بود؟
وقتی به رادیو آمدم دو شبکه در رادیو فعالیت می‌کرد؛ رادیو ایران و رادیو تهران. همه ما مدیون نصرت‌الله معینیان هستیم. وی در زمان معاونت ابراهیم سپهری، معاون انتشارات و تبلیغات بود. به قدری شریف و کار درست بود که وقتی سپهری از کار برکنار شد؛ درجا او را به عنوان سرپرست معرفی کردند. وی هرچه هنرمند و هنرپیشه بود به رادیو آورد و رادیو پربار شد. بد نیست که بدانید، تمام کسانی که در آن دوران در جامعه مشهور شدند، از رادیو کار خود را آغاز کردند. البته آنها با خیلی‌ها فرق می‌کردند. پرویز یاحقی در خاکسپاری حسن گل‌نراقی در امام‌زاده طاهر گفت: «زنان و مردان بی‌جانشین.» واقعا آنها افراد بی‌جانشین بود. اگر به این موضوع شک دارید، به من بگویید که در این سال‌ها آیا خواننده‌ای آمده که در خلوت خود آهنگ‌های او را زمزمه کنید. آن سال‌ها دوران طلایی و عصر جدیدی در رادیو بود. من تنها آدمی نیستم که از رادیو خاطره دارم اما شاید من خوش‌‌شانس بودم و ناشر پیدا کردم و این فرصت فراهم شد تا این خاطرات را بیان کنم.

ناصر ملک‌مطیعی در مقدمه کتاب به ارتباط خوب شما با هنرمندان اشاره کرده است. او می‌گفت شما با یک تلفن همه را جمع می‌کردید.
بله همین طور بود. من هرهفته همه را یک جا جمع می‌کردم. چه سینماچی، چه رادیوچی چه هنرمند. یک تلفن که می‌کردم همه خانه ما بودند. خوب شد که این کتاب چاپ شد. به نظرم اگر این کتاب نبود همه خاطرات فراموش می‌شد. با وجود این یادداشت‌ها همه این افراد دوباره جان گرفتند و زنده شدند.

چقدر رادیو بر گردن شما حق دارد؟
همه ما که در رادیو کار می‌کردیم، یک دین به رادیو داریم. خصوصا یکی مثل من که هر چه دارد از رادیو است. رادیو به من خیلی محبت کرد؛ چراکه هیچ راه بسته‌ای جلوی پای من نذاشت و تمام راه‌ها باز بود و هر کاری دلم می‌خواست انجام می‌دادم.

در آن زمان استودیو‌های رادیو در کجا قرار داشت؟
من در میدان ارگ رشد کردم و دیده شدم.

این روزها استودیو‌های رادیو ارگ تقریبا تعطیل شده است، همه به جام‌جم رفته‌اند و تنها رادیو نمایش در آن ساختمان فعالیت می‌کند. به تازگی سری به میدان ارگ زده‌اید؟
یک بار چند سال پیش من را به آنجا بردند. وقتی وارد فضا شدم گریه کردم. در آن زمان در اتاق‌های ساختمان بخاری نفتی بود؛ من سرپرست تهیه‌کنندگان بودم؛ صبح زود می‌آمدم و به زیرزمین می‌رفتم، یک گالن نفت پر می‌کردم، بالا می‌آمدم و بخاری اتاق تهیه‌کنندگان را روشن می‌کردم تا وقتی سر کار می‌آیند اتاق گرم باشد. چنین دورانی را گذراندم. وقتی به میدان ارگ رفتم همه خاطرات مثل برق از مقابل چشمانم گذشت.

از برنامه‌های رادیو بگویید. جوانان چقدر با برنامه‌های شما ارتباط برقرار می‌کردند؟
رادیو تهران بیشتر به مُد روز می‌پرداخت؛ جوان پسند بود؛ اما رادیو ایران برنامه‌های جامعی داشت و هر کس با هر سن و سلیقه‌ای می‌توانست برنامه خودش را پیدا کند. یاد رادیو تهران افتادم. خانم قدسی رهبری اولین خانمی بود که پشت میکروفن رفت و گفت «سلام اینجا تهران است، صدای ما را از رادیو تهران می‌شنوید.» اولین مرد هم بهزاد سجادی بود.

در آن دوران هنرمندان چقدر با رادیو ارتباط داشتند؟
به مرور زمان خوانندگان و نوازندگان زیادی به رادیو آمدند. از طرفی راه برای ورود نویسندگان خوش قلمی هم باز شد. احمد سروش یکی از این نویسندگان بود. احمد یک مرد وارسته، افتاده، درویش و از همه جا بی‌نیاز بود. این مرد به قدری سخاوت داشت که حد نداشت. اجازه دهید یک خاطره از احمد برای شما تعریف کنم. عزیزالله حاتمی در آن زمان برای ما داستان شب می‌نوشت. ۱۰ شب تا ۱۰ و نیم پخش می‌شد. عزیزالله حاتمی بعد از چندی گفت دستمزد رادیو کم است و من دیگر نمی‌نویسم. ناز کرد، آن هم برای آقای معینیان که خدا هم نمی‌توانست ناز او را بخرد.

در آن دوران هم دستمزدهای رادیو کم بود؟
نه زیاد. برای هر قسمت ۶۰ تومان می‌دادند. انصافا ۶۰ تومان زیاد بود. بعد از این اتفاق احمد سروش گفت من می‌نویسم. اتفاقا رفت و دو روز بعد یک داستان ایرانی آورد. می‌گویم ایرانی؛ چراکه حاتمی بیشتر داستان‌ها را ترجمه می‌کرد و بعد آن را برای رادیو می‌نوشت. آن داستان ایرانی خیلی گُل کرد و داستان شب را تکان داد. بعد از آن اتفاق آقای معینیان از جیب خودش هزار تومان به احمد سروش انعام داد. هزار تومان خیلی پول بود. در آن سال‌ها احمد سروش یک ماشین دکاوه داشت که هفت هزار تومان قیمت داشت. من هم یک اپل دو در داشتم که ۹ هزار تومان می‌ارزید. یک آقایی به اسم احمد رسایی نیز در رادیو بود که خانه‌اش شمران بود و من اخلاقا باید او را می‌رساندم؛ چراکه خانه من عباس‌آباد بود. زمستان بود، هوا به شکل عجیبی سرد بود. ساعت ۱۰ شب به رسایی گفتم بیا قبل از رفتن به خانه دنبال سروش برویم تا ببینیم با آن هزار تومان چه می‌کند. خوب خاطرم است که در آن زمان کنار ورزشگاه امجدیه یک کلیسا و آن طرف سفارت امریکا بود. همیشه در آنجا زنان ولگرد دور و بر سفارت آمریکا می‌گشتند. احمد سروش پارک کرد و رفت بین زن‌ها؛ گفتم «آقای رسایی به‌به این بود احمد سروش، ‌انسان باخدا که همه آنقدر ازش تعریف می‌کنن.» احمد هم سری تکان داد. این را گفتم و با چشم او را دنبال کردیم. دیدیم چند دقیقه در میان زن‌ها بود؛ اما برگشت. پیش خودمان گفتیم حتما نپسندیده. رفتم پیش یکی از زن‌ها و گفتم که این آقا با شما چه کار داشت؟ گفت: «یکی صد تومن به ما داد و گفت امشب هوا سرده، برید خونه.» با شنیدن این جمله خشکم زد. او کسی بود که برای پول نهار چک می‌کشید و همان چک برگشت می‌خورد. آه در بساط نداشت؛ اما در عین نداری هزار تومان پول را بین زنان خیابانی تقسیم کرده بود. این آدم‌ها را باید در کتاب‌ها جست‌وجو کنیم. من دیگر از این آدم‌ها سراغ ندارم. شما سراغ دارید؟

ساعت کاری رادیو به چه شکل بود؟
رادیو ایران ۲۴ ساعته بود؛ اما رادیو تهران ساعت ۱۱ صبح شروع می‌شد و تا ۱۲ شب ادامه داشت. آخرین برنامه رادیو ایران هم برای خارج از کشور بود که به مدت نیم ساعت اخبار را اعلام می‌کرد.

در ذهن دارید که اولین برنامه‌ای که در رادیو تهیه کردید، چه بود؟
در ابتدا که وارد رادیو شدم، دستیار آقایی به نام فریبرز امیرابراهیمی شدم که بنده‌خدا همین تازگی‌ها فوت کرد. وی به من گفت «می‌خواهم یک برنامه به نام «جانی دالر» درست کنم، تو می‌توانی آرم برنامه را درست کنی؟» پیش خودم گفتم، موضوع پلیسی است، آرم هم باید پلیسی باشد، با صدای شلیک و صدای تلفن یک آرم درست کردم. این کار خیلی مورد توجه امیرابراهیمی قرار گرفت. این اولین کار پر مخاطب من بود؛ البته آن موقع تازه برنامه «همه روز، همین ساعت، همین جا» درست شده بود که من را سرپرست آن برنامه گذاشتند. از این برنامه‌ها که بگذریم اولین برنامه‌ای که خودم مدیرت کردم، برنامه «رادیو در ۲۴ ساعت آینده» بود. برای تهیه این برنامه به اتاق تهیه‌کننده‌ها می‌رفتم و از آرشیو رادیو، برنامه‌های فردا را در‌می‌آوردم، جملات قشنگ آن را انتخاب می‌کردم و یک برنامه آماده می‌کردم. گوینده آن برنامه کوکب پرنیان (از نخستین گویندگان رادیو)‌ بود. وی هم فوت کرده؛ از هر کسی که می‌خواهم اسم بیاورم، فوت کرده است.

چه اتفاق ویژه‌ای افتاد که توانستید پیشرفت کنید؟
من لیاقت خودم را نشان دادم. خستگی ناپذیر بودم. اصلا در سازمان معروف بود که نادری خسته نمی‌شود. هیچ‌کس مثل من نمی‌توانست رادیو دریا را اداره کند.

امکانات آن زمان رادیو با امکانات امروز چقدر متفاوت است؟
قابل مقایسه نیست. هیچ کدام از امکانات امروز نبود. ما با حداقل امکانات کار می‌کردیم. یادم هست که یک آمریکایی به ایران آمده بود و کارها را کنترل می‌کرد. او وقتی می‌دید که من یا سایر همکارانم به تنهایی زمان می‌گیریم، ادیت، مونتاژ، ضبط، راهنمایی و پخش می‌کنیم، تعجب می‌کرد و به ما می‌گفت که در بی‌بی‌سی یا رادیو آمریکا هر کدام از این کارها را یک نفر انجام می‌دهند. باور کنید حتی کابل‌کشی استودیو شماره هشت را هم من خودم انجام دادم.

در صحبت‌های خود دو بار به استدیوی هشت اشاره کردید. در آن زمان چند استودیو فعال وجود داشت؟
استودیو یک، دو، سه و چهار در ساختمان قدیم وزارت کشور بود. یک استودیو شماره هشت هم پایین بود. همین پنج تا بود. ما بعضی وقت‌ها شب‌ کار می‌کردیم؛ چاره‌ای نداشتیم. ایام عید که می‌شد، مجبور بودیم شب‌ها کار کنیم. در سال ۱۳۴۰ در ساختمان جدید علاوه بر استودیو هشت، استودیو چهارده، هفت و نه هم ساخته شد و تعداد استودیوها به عدد نه رسید. البته پخش رادیو ایران و رادیو تهران هم بود. وسط این دو تا استودیو پخش، آرشیو رادیو قرار داشت. با حداقل امکانات حداکثر بهره‌بری را داشتیم. خدا همه را رحمت کند، همین‌ها بودند که رادیو را ساختند.

برویم سراغ رادیو دریا، چه شد که رادیو دریا را به شما واگذار کردند؟
همه این‌ها را در ذوق و انرژی افراد جست‌وجو کنید. منی که چهار صبح، وقتی که همه در خواب ناز بودند، بیدار می‌شدم و می‌رفتم صدتا نان لواش می‌خریدم و برای کارمندانم می‌آوردم،  نتیجه زحماتم را باید می‌گرفتم. من آن زمان مسئول این کار نبودم، اما دغدغه این را داشتم تا کارمندانم خوب بخورند، خوب بخوابند تا بتوانند خوب کار کنند. خیلی از مسافرانی که آن زمان به شمال می‌‌آمدند جا نداشتند بخوابند، به همین دلیل یا کنار پیاده‌رو یا روی نیمکت یا روی چمن می‌خوابیدند. باور نمی‌کنید اما من چهار صبح می‌رفتم و با این‌ها که تازه رسیده بودند، مصاحبه می‌گرفتم؛ تا هفت صبح که رادیو دریا شروع به کار کند، من ده تا رپرتاژ آماده می‌کردم.

استقبال مسافران از رادیو دریا به چه شکل بود؟
انقدر بچه‌های رادیو دریا محبوب شده بودند که بیشتر مسافرانی که به شمال می‌آمدند، خیلی علاقه‌ داشتند تا ما را ببینند و این در حالی بود که ما امکانات پذیرایی نداشتیم. یک رستوران جنگلی، چند تا چادر و چندتا ویلا داشتیم که همکاران داخل آن بودند.

از منوچهر نوذری بگویید. او در آن زمان مجری رادیو دریا بود.
یادم هست که در آن زمان یک هتلی در رامسر داشت افتتاح می‌شد که خیلی معروف بود و برای افتتاح آن کلی خرج کرده بودند. البته الان فکر کنم دانشکده کشاورزی شده است. این هتل در زمان افتتاح  از تمام روسای تهران و مملکت دعوت کرده بود. خواننده‌های مطرحی هم در افتتاحیه اجرا داشتند. یک روز مدیر این هتل به رادیو دریا آمد و گفت آقای نادری ما برای فلان شب آقای نوذری را می‌خواهیم. به او گفتم «آقای نوذری گران است» گفت «چرا؟» گفتم «چون مجری رادیو دریاست. اگر می‌توانید پرداخت کنید با او صحبت کنم.» گفت «چقدر مثلا» گفتم «شبی سه هزار تومان!» آن زمان حقوق ما ماهی هزار و ۵۰۰ تومان بود.

می‌خواستید ردش کنید؟
نه. فقط می‌خواستم ببینم چقدر در چنته دارد. چند دقیقه سکوت کرد و بعد از آن قبول کرد. به او گفتم بروید و فردا بیایید تا من با نوذری صحبت کنم. حالا خدا رحمت کند نوذری را. آن زمان یک شورلت ایران داشت که روغن می‌داد و پول نداشت درستش کند. من دیدم این بهترین فرصت است که این کار را برای او بگیرم تا ماشینش را درست کند. فردا آن آقا دوباره آمد و من گفتم که منوچهر می‌آید اما یک شرطی دارد که سر وقت او را ببرید و سر وقت او را برگردانید. یکی دو روز گذشت، منوچهر را کنار کشیدم و گفتم چی شد؟ گفت شاهرخ همه چیز عالی‌ است.

با این تعریف‌ها تریبون یک رادیوی محلی بسیار تریبون پرمخاطبی بوده و افراد به راحتی دیده می‌شدند.
دقیقا. یک روز دیدم یک افسر پلیس‌راه خبردار سر میز نوذری ایستاده. گفتم «ببخشید شما با کی کار دارید؟» گفت «با آقای نوذری.» گفتم «منوچهر این با تو چیکار داره؟» گفت «این آقا من رو دوست داره و هر شب ساعت ۱۱ میاد من را سوار ماشین پلیس‌راه می‌کند، آژیر می‌کشد و گاز می‌ده و می‌رسونه.»

وسعت پخش رادیو دریا چقدر بود؟
روز و شب متفاوت بود. در روز از یک طرف تا گرگان و بندرشاه (بندر ترکمن) و از آن طرف تا تبریز پخش می‌شد. اما شب در آبادان هم شنیده می‌شد.

رادیو دریا چقدر فعالیت کرد؟
از سال ۱۳۵۰ تا سال ۱۳۵۷ فعالیت کرد. فقط هم در بازه تابستان یعنی ۱۵ خرداد تا ۱۵ شهریور فعالیت می‌کرد. بعد از انقلاب دیگر این رادیو تعطیل شد.

با این حجم از مخاطب مردم درخواست نمی‌کردند که این رادیو از حالت فصلی خارج شود؟
واقعا نمی‌شد. یادی کنم از انوشیروان روحانی و فرشته وهاب‌زاده. ۱۵ شهریور بود و آخرین روز فعالیت رادیو دریا. عصر با بچه‌ها کار داشتم؛ خانه وهاب‌زاده را بلد بودم. پریدم پشت ماشین و رفتم خانه وهاب‌زاده؛ به مستخدم‌اش گفتم کجاست؟ گفت رفتند سینما تخت‌جمشید فیلم ببینند. به جان بچه‌های راه‌دورم رفتم سینما؛ به مسئول سینما گفتم چراغ‌ها روشن کن. گفت «تو کی هستی؟» گفتم «من مسئول رادیو دریا هستم.» گفت «چشم» چراغ‌ها را روشن کرد. رفتم جلو. گفتم «خانم و آقای وهاب‌زاده، آقای روحانی، آقای گل‌نراقی بلند شید، کارتان دارم.» از تو سینما آوردمش بیرون. همان جا انوشیروان روحانی یک آهنگ ساخت،  فرشته وهاب‌زاده هم شعری نوشت و کار پخش شد. آن روز، روز آخر رادیو بود، وقتی برنامه تمام شد دیدم که مردم با دسته گل و چشمان گریان ایستاده‌اند. مردم خیلی دوست‌مان داشتند. ما بعد از رادیو ایران پرمخاطب‌ترین رادیو بودیم. من روزی ۱۲۹ هزار تومان درآمد آگهی داشتیم. باور کنید این عدد در آن زمان خیلی زیاد بود.

این همه تلاش باعث ناراحتی دیگران نمی‌شد؟ می‌خواهم بگویم دشمن هم داشتید؟
تا دل‌تان بخواهد. رادیو گرگان، رادیو رشت و رادیو نوشهر، این‌ها همه دشمن من بودند.

رمز موفقیت رادیو دریا چه بود؟
در یک کلمه تلاش. صبح به صبح به هواشناسی تک‌تک شهرها زنگ می‌زدم تا بتوانیم وضعیت هوا و دریا را جویا شوم و وضعیت کلی را در برنامه اعلام کنم. ما از هفت صبح با موزیک فرنگی کار را شروع می‌کردیم. هشت و نیم یک خبر انگلیسی و یک خبر فرانسوی داشتیم. ساعت نه شروع می‌کردیم با شناگرها و افراد مختلف مصاحبه و درد‌ودل کردن و بعد بخش هواشناسی را داشتیم. در همین زمان اعلام می‌کردیم که مسافران کجا شنا کنند و کجا شنا نکنند؛ کجا نجات غریق دارد و کجا ندارد. به دلیل هوای بد و وجود پشه کسی نمی‌توانست زیاد آنجا زندگی کند، از این رو هر ۱۵ روز گوینده و عوامل تهیه برنامه تغییر می‌کردند و گوینده فقط منوچهر نوذری نبود. پوست کلفت جمع من بودم که کل سه ماه را دوام می‌آوردم. باور کنید. پوست می‌انداختم اما می‌ماندم و با علاقه کار می‌کردم. شوکت علو، زهتاب، فریدون توفیقی، نورالدین ثابت‌ایمانی، حیدر صارمی، منوچهر نوذری خیلی‌ها بودند. مردم می‌آمدند شمال که رادیو دریا گوش کنند. اکثر هنرمندان رادیو ایران خواهش می‌کردند تا به رادیو دریا بیایند و دیده شوند. یک روز نامه‌ای از شبکه یک به رادیو دریا آمد. نامه را باز کردم و دیدم که یک متن فرانسه به همراه ترجمه آن است. در متن نامه آمده بود که همسر سفیر فرانسه به همراه مهمانانش در هتل هایت هستند؛ یک رادیویی آنجا بوده که هر زمان می‌گرفتند، آخرین خبرهای دنیا را به زبان فرانسه اعلام می‌کرده و آنها خیلی لذت بردند و می‌خواهند از مسئولان این رادیو تقدیر شود.

بحث مخاطب مطرح شد؛‌ مخاطب آن زمان رادیو با امروز قابل مقایسه است؟
به هیچ عنوان قابل مقایسه نیست. رادیو در آن دوران خیلی مخاطب داشت. در سال‌های گذشته جوانی آمد و گفت می‌توانم با شما مصاحبه کنم. گفتم بله اما قبل از اینکه درباره رادیو از من سوال کنید؛ اجازه دهید من یک سوال از شما بپرسم. از او پرسیدم «آیا رادیوفروشی سراغ داری؟» جوابی نداشت؛ مثل شما که قطعا سراغ ندارید. حال نقطه مقابل این اتفاق. یک سال سر ضبط برنامه‌ای بودم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت که آقایی از شمال آمده و اصرار دارد تا من را ببیند. به همکاران گفتم اجازه دهند تا به داخل ساختمان بیاید. او آمد و گفت ‌«آقای نادری امسال رادیو دریا هست یا نه؟» گفتم «به شما چه ارتباطی دارد؟» گفت «من در متل‌قو سوپرمارکت دارم. می‌خواستم ببینم اگر امسال بیای ۱۰۰۰ تا رادیو بخرم اما اگر نیای ۵۰ تا بیشتر نگیرم.»

چه شد که ارتباط شما با رادیو قطع شد؟
به ما یک نامه دادند که از این تاریخ دیگر سمتی ندارید و دیگر در رادیو حاضر نشوید.

چه حسی داشتید آن لحظه؟
دلم سوخت؛ چراکه دوغ و دوشاب را یکی کردند. تیم خوبی داشتیم و همه با علاقه کار می‌کردند.

چقدر طول کشید تا به فضا عادت کنید؟
دورم شلوغ بود؛ زود عادت کردم.

بعد از اخراج از رادیو چطور به امرارمعاش پرداختید؟
به شما گفتم که بچه چهارراه سیدعلی هستم. آنجا چندتا مغازه بود که خیلی معروف بود. یکی از این مغازه‌ها نان یاوری بود. من و یاوری با هم بزرگ شده بودیم. امیر یاوری که مدیر کارخانجات نان تهران بود، به من گفت «رادیو تعطیل شده، دنیا که به آخر نرسیده. برو یک دکان پیدا کن؛ من به تو شیرینی می‌دهم، تو هم بفروش.» من در آن زمان سر خیابان پهلوی (خیابان ولیعصر) یک خانه خریده بودم. بعد از این قضیه، خانه را تبدیل به مغازه کردم. اسم مغازه را «شما و شیرینی» گذاشتم. این شیرینی‌فروشی پاتوق هنرمندان شد. بعد از من ملک‌مطیعی نیز یک اتاق سریداری در ونک داشت که او هم شیرینی‌فروشی کرد. قناد سوم آقای فردی بود که سر پاساژ ونک قنادی زد و این جوری شد که ما قناد شدیم و دوباره جمع‌مون جمع شد. دوباره با یک تلفن دور هم جمع می‌شدیم. در چهل سال گذشته این قنادی محل دورهمی هنرمندان بود.  امیدوارم در آینده نزدیک جلد دوم کتاب هم منتشر شود؛ جلد دوم «شما و شیرینی» نام دارد.

شما عاشق رادیو بودید. بعد از انقلاب این فرصت برای شما وجود داشت تا به خارج از کشور بروید و در رادیوهای بیگانه فعالیت کنید. چرا نرفتید؟
دوست نداشتم. حتی زمانی که می‌خواستم پاسپورت کانادا بگیریم. نوبت ما که شد. خانمی که آنجا نشسته بود وقتی رزومه من را دید به من پیشنهاد کار داد. اما قبول نکردم. نمی‌خواستم قبول کنم. همین الان هم همه کسانی که بخش فارسی رادیو آمریکا و بی‌بی‌سی کار می‌کنند، من را می‌شناسند. من علاقه‌ای به این کار نداشتم و ندارم. وقتی قناد شدم همه ضعف‌هایم را پوشاندم و آنقدر سر خودم را گرم کردم که همه چیز یادم رفت. در سال‌های بعد از انقلاب به قدری دغدغه همراهی و کمک به پیشکسوتان را داشتم که این روزها هنرمندان من را به خاکسپاری بیشتر می‌شناسند تا رادیو.

چه شد که مسئولیت شناسایی هنرمندان برای خاکسپاری در قطعه هنرمندان را پذیرفتید؟
در سال ۱۳۷۲ به همت غلامرضا کرباسچی، قطعه ۸۸ در اختیار من و چهار نفر دیگر قرار گرفت تا به هنرمندان اهدا کنیم. اولین کسی را که در آنجا به خاک سپردیم، دکتر مهرداد بهار، پسر ملک‌الشعرای بهار بود. نفر دوم رقیه چهره‌آزاد و نفر سوم کریم فکور بود. روزی که با آقای کرباسچی روبه‌رو شدم، همه صحبت کردند. بعد تجویدی گفت که اجازه دهید شاهرخ نادری صحبت کند، همه این کارها دست اوست. درست هم می‌گفت. آن زمان‌ وقتی به کسی تلفن می‌کردم درجا می‌گفت «کی مرده؟» از بس که پیگیر بودم. همه کارها را می‌کردم و بیشترین محبوبیت من برای جمع‌وجور کردن مراسم‌ خاکسپاری است.

پیش از قطعه هنرمندان هم پیگیر کارهای همکارانتان بودید؟
بله در امام‌زاده طاهر. در آن زمان امام‌زاده طاهر یک گورستان مخروبه‌ بود. وقتی آقای بنان فوت کرد، خواهرخانم‌اش گفت که ما می‌خواهیم او را در امام‌زاده طاهر به خاک بسپاریم. که ما گفتیم امام‌زاده طاهر کجاست؟ با این حال بعد از شست‌وشوی او در بهشت‌زهرا، او را به امام‌زاده طاهر بردیم. بعد همه می‌خواندند «ای کاروان آهسته ران/ گویی بنانم می‌رود.» شب هفت رفتیم به امام‌زاده طاهر، آنجا یک مسئولی داشت به نام آقای تهرانی. به او گفتم که ما شب هفت را هم می‌خواهیم همین جا برگزار کنیم. بعد او گفت که ما دو تا اتاق داریم که اگر می‌خواهید می‌توانید مراسم را آنجا برگزار کنید. البته باید آب و جارو کنید و فرش پهن کنید. من در آن زمان قنادی داشتم. وقتی برگشتم برای درست کردن آنجا، این آقای تهرانی من را صدا زد. من به کارگرها گفتم اگر من را زد بیایید جلو اگر نه دخالت نکنید. رفتم جلو و گفت «این کی بود آوردی اینجا خاکش کردی؟ گفتم «چطور؟» گفت «بگو.» گفتم «یک هنرمند.» گفت «از وقتی این رو آوردی اینجا آباد شده، دیگه از اینا نداری بیاری اینجا؟» خاکسپاری خانم پوران هم آنجا شد. اتوبان تهران-کرج ترافیک شد. سنگ قبر را نصب کردیم و رفتیم خانه که مسئول امام‌زاده زنگ زد و گفت که سنگ قبر را شکاندند. بعد مجبور شدیم اسم اصلی او را روی سنگ بعدی بزنیم تا کسی متوجه نشود. بنابراین روی سنگ قبر دوم حک شد، فرح‌دخت عباسی طالقانی. تا آنجا که حافظه‌ام یاری می‌کند، در خاکسپاری ۴۳ نفر حضور داشتیم. دلیلش این است که بچه تهران بودم و علاقه داشتم وقتی کسی مشکلی دارد، مشکلش را حل کنم.

این روزها هم حال و حوصله رفتن به مراسم خاکسپاری را دارید؟
همین اواخر هم برای خاکسپاری ناصر ملک‌مطیعی و پرویز بهرام حاضر شدم. این درحالی است که مریض بودم.

به رادیو برگردیم. از همه برنامه‌های رادیو کدام برنامه را از همه بیشتر دوست داشتید؟
برنامه «شما و رادیو»‌ را خیلی دوست داشتم. این برنامه از هشت صبح تا ۱۲ ظهر جمعه پخش می‌شد. عباس پهلوان برای این برنامه طنزنویسان ایران را جمع کرد. از طرفی موزیسین‌های آن زمان را هم آورد. از میان تهیه‌کنندگان رادیو  قرعه به نام من افتاد. از سال ۳۶ این برنامه شروع به کار کرد و به ویترین رادیو تبدیل شد. هر خواننده‌ای که شهرت پیدا کرد از «شما و رادیو»‌ مطرح شد. در آن زمان آهنگ‌های جدید خواننده‌ها برای اولین بار از طریق این برنامه منتشر می‌شد.

هنرمندان برای آمدن به برنامه ناز نمی‌کردند؟
ناز؟ با کله می‌آمدند. چنان نظمی داشتم که کسی جرئت نمی‌کرد این نظم را بهم بزند. معروف‌ترین خواننده‌های آن زمان اگر پنج دقیقه دیر می‌آمدند اجازه نمی‌دادم به داخل استودیو بیایند. به خاطر همین نظم و انضباط برنامه‌ها گل می‌کرد و دیده می‌شد.

چه افرادی از طریق رادیو معروف شدند؟
همه این افرادی که قبل از انقلاب دیده شدند از تریبون رادیو بود. البته قبل از آنها باید از امتحانات و شورای موسیقی یا هنری هم نمره قبولی می‌گرفتند. تا قبل از سال ۵۰ خواننده‌ها حق نداشتند که بیرون از رادیو فعالیت کنند و فقط باید با رادیو کار می‌کردند. از سال ۵۰ که با تلویزیون ادغام شدیم استودیوهای موسیقی در سطح شهر فراوان شد و خواننده‌ها هم این اجازه را پیدا کردند تا با استودیوهای بیرون همکاری داشته باشند. البته باید ضابطه‌های رادیو را رعایت می‌کردند. یعنی قبل از اینکه آهنگ منتشر شود باید موزیک و شعر آن بررسی می‌شد تا ایرادی نداشته باشد و اثر قابل قبولی باشد. یعنی می‌خواهم بگویم که میکروفن دست همه کس نبود و در اختیار کسانی بود که نمره قبولی گرفته بودند.

بعد از مناسب شدن شرایط و آرام شدن فضا هیچ وقت با رادیو همکاری نکردید؟
در دهه ۸۰ برنامه «رادیو در آیینه زمان» را ضبط کردم که با استقبال همراه شد. در آن برنامه من گوینده بودم. بعد از انقلاب غیرمستقیم دنبالم فرستادم اما باید عوض می‌شدم و من دیگر در سنی نبودم که تغییر کنم. ما پذیرفتیم که یک دوره‌ای داشتیم و تمام شد.

وقتی برگشتید دوباره وسوسه نشدید برنامه بسازید؟
نه اصلا.

یعنی دیگر رادیو را دوست نداشتید؟
بحث دوست داشتن نیست. من در گذشته لذت بردم و حسرت نمی‌خورم. من از رادیو که آمدم بیرون برای همیشه چشمم را روی رادیو بستم و تصمیم گرفتم قناد باشم. نوروز ۵۸ مغازه‌ام آماده بود اما چون مردم در مسافرت بودند، صبر کرده بودم تا از مسافرت برگردند و بعد باز کنم. در آن زمان خیابان پهلوی (ولیعصر) جوی‌آب‌های پهنی داشت. داشتم برای خودم آب‌بازی می‌کردم که یک ماشین سفید ایستاد و یک نفر از داخل آن داد زد: «شاهرخ» نگاه کردم دیدم حسن شهباز است. حسن شهباز نویسنده و مترجمی بود که با سفارت آمریکا کار می‌کرد. گفت «اینجا چیکار می‌کنی» گفتم «اینجا دکانم است و قراره ۱۴ فروردین باز شه» گفت «همه دارن می‌رن آمریکا. بیا تو هم بریم.» گفتم «من نمیام» گفت «پشیمون می‌شی‌ها» گفتم «اشکال نداره». یک سال قبل از انقلاب هم یک نفر بهم گفت بیا برویم آمریکا. گفتم «من همین‌جا می‌مانم و دیگر دوست ندارم برای رادیو کار کنم.»

برنامه‌های ادبی و کتابی هم در رادیو داشتید؟
بله. با هوشنگ موستوفی یک برنامه به اسم «با ادبیات جهان آشنا شوید» داشتم که یکی از بهترین برنامه‌های رادیو بود. در آن زمان هر ایده و دغدغه‌ای که در جامعه بود، متناسب با آن برنامه‌ای نیز در رادیو وجود داشت.

در برنامه‌های رادیو کتاب هم معرفی می‌کردید؟
در برنامه‌های ادبی ۱۰۰ درصد چنین کاری انجام می‌دادم.

این معرفی‌ها در فروش کتاب هم تاثیرگذار بود؟
بله. قطعا. البته در آن زمان شخصیت‌های ادبی در بیرون از رادیو هم مخاطب داشتند.

چه شد که به فکر انتشار و نگارش کتاب «شما و رادیو» افتادید؟
تنها دلیل همان چیزی بود که در سوال نخست مطرح کردید. من اهل مصاحبه نبودم؛ اما هر جا که دعوتم می‌کردند، از من می‌خواستند تا از خاطراتم بگویم و همین باعث شد تا به فکر انتشار این کتاب بیفتم. خوشبختانه این کتاب‌ بعد از سال‌ها انتظار با همت علی علمی آماده و منتشر شد.

به عنوان آخرین سوال؛ توصیه شما برای تهیه‌کنندگان جوان رادیو چیست؟
چند سال پیش یک کارگاه آموزشی گذاشتند و از من خواستند که به عنوان مدرس در این کارگاه حضور داشته باشم. در آن جلسه ۱۴۰ تهیه‌کننده حضور داشتند. من در جمع آنها گفتم موقعی شما موفق خواهید شد که صبح نروید در کشو را باز کنید، نوار را بردارید و به استودیو بروید. تهیه‌کننده باید در دل جامعه بگردد و سوژه‌های ناب پیدا کند. هنوز هم رادیو مخاطب دارد. فقط شاید آن دغدغه وجود ندارد. هیچکس نمی‌تواند جای کسی را بگیرد، فرد باید بتواند برای خودش جایگاه بسازد. خیلی‌ها در طول این سال‌ها اذان گفته‌اند؛ اما هیچکس نتوانست جایگاه موذن‌زاده اردبیلی را بگیرد؛ چراکه او فقط اذان نگفته، بلکه برای خودش جایگاه ساخته است.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *