داستان انسان این خانه چه خانه است؟ سیدعطاءالله مهاجرانی (۲)
توسط کاظم خطیبی · مرداد 10, 1401
حاج محمود متقی ـ پسردایی حاجآقا ـ در کرمان زندگی میکرد. معلم بود. بازنشسته شده بود. در خانهاش کارگاهی راه انداخته بود، اسباببازی بچهها از قبیل تاب و الاکلنگ و چرخوفلک و سُرسُره درست میکرد. البته مثل وسائل شهربازی یا پارکها نبود؛ فابریک نبود. پیدا بود دستساز و خانگی است. دایی محمود، حاجآقا را خیلی دوست داشت. حاجآقا هم همینطور. وقتی پسر حاجمحمود در جبهه شهید شد، توجه حاجآقا بیشتر شده بود. شهادت در واقع آرایهای بود که بر روابط خویشاوندی و دوستی افزوده شده بود. به حاجآقا گفته بود: من وسایل بازی برای بچهها از کرمان میآورم؛ همانجا توی حیاط خانه شما، وسایل را سر هم میکنم و جوش میدهم و یک شهربازی کوچک برای بچهها راه میاندازیم.
ما هم پنج شش تا بچه خودمان بودیم. شهربازی خانه ما که راه افتاد! وسایل به رنگ سرخ و آبی و زرد بود. وقتی چرخوفلک میچرخید یا تاب حرکت میکرد، رنگها انگار در هم آمیخته میشدند. نصف حیاط هم چند تا درخت میوه بود. در واقع حیاط کوچک پردرخت و همیشه پر از بچه بود. حاجآقا گفت: «در حیاط را همیشه روزها باز بگذارید تا بچههای محله بیایند بازی کنند.» در باز بود و حیاط ما همیشه بهخصوص روزهای تعطیل و تابستانها، پر از صدای بچهها بود. داد و بیداد و جیغ و هیاهوی شادی بچهها. مثل مدرسه ابتدایی همیشه از توی حیاط خانه ما صدای بچهها، یعنی صدای خود ما و بچههای همسایه بلند بود.
گاهی بقیه اهل خانواده هم میآمدند تا بازی بچهها را ببینند و مراقب بچههای کوچک باشند. پدرم میآمد، مراقب بود؛ به بچهها در بازی کمک میکرد؛ به بچهها شکلات میداد. مادرم یا پدرم توی حیاط منقل میگذاشتند، بلال درست میکردند. به بچهها بلال میدادند. هوا که گرم بود، مادرم برای بچهها شربت درست میکرد. برای بزرگترها چای میآورد. گاهی هم حاجآقا با مردان همسایه روی چرخوفلک مینشستند. یا نشسته بودند و حاجآقا چرخوفلک را میگرداند و یا تاب را تکان میداد، لطیفه میگفت. این صدای شادی و بازی در فضای جنگ و موشکباران تهران، گویی معنای بیشتری داشت. مثل تشنهای که قدر آب را بیشتر و بهتر میداند. صدای خنده بچهها، خانوادهها را شاد میکرد. بعداً در فیلم طعم گیلاس عباس کیارستمی، وقتی به تکگویی کارمند موزه تاریخ طبیعی گوش میکردم، وقتی میگوید: «آفتاب زده بالای کوه، چه آفتابی! چه منظرهای! چه سبزهزاری! یه وقت دیدم صدای بچهها میاد! بچههای مدرسه بودن، اومدند دیدند من دارم توت میخورم. گفتن آقا درخت توت را تکون بده! ما هم تکون دادیم. اینا خوردن، من کیف کردم. شما نمیخوای به صدای بچهها گوش کنی؟»
خانه ما همین بود. میوههای درختهای توی حیاط مال همه بود. وسایل بازی برای همه بود. درِ خانه که سمت حیاط باز میشد، روزها همیشه باز بود. بچههای محله انگار به خانه خودشان یا پارک محله میآمدند. هر وقت دلشان میخواست، میآمدند. خانه ما، خانه محله بود. شادی بچهها شادی محله و شادی پدرم بود. پدرم دوست داشت بازی بچهها را تماشا کند. به بچهها کمک کند تا سوار تاب یا الاکلنگ شوند. چرخوفلک را میچرخاند. بچهها را تاب میداد. برایشان آواز با لحن بچگانه میخواند:
ـ تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی!
اسم بچهها را میدانست: فاطمهسادات بیا، سیدطاهر چرا بازی نمیکنی؟ آفرین روحالله، بهبه زینبخانوم! زینب خواهر روحالله بچههای اصغرآقا بودند. ریحانه، مریم، زینببانو، حسین، عباس، مجتبی، لیلا، جعفر…
حالا که به یاد آن روزها میافتم، انگار همان حیاط کوچک مدینه فاضله بود؛ قطعهای از بهشت بود. خانهای در بهشت بود. کدام بهشت شیرینتر و شادتر از شادی بچهها؟ کدام موسیقی روحافزاتر از صدای بچهها؟ شما نمیخواهید به صدای بچهها گوش کنید؟ به صدای خنده و بازی بچهها؟
بنیان خانه ما
مثل مسجدی که به تعبیر قرآن مجید «اُسّس عَلی التقوی» اساسش بر تقوا بنا شده باشد، اساس خانه ما بر نیت و حمایت امام بنا شد. امامخمینی درباره خانه با حاجآقا صحبت کرده بود. پدرم خانهای را نشان کرده بود، صاحبخانه گفت: قیمت خانه پانصدهزار تومان است. امام هم به حاجآقا پانصد هزارتومان برای خرید خانه داد؛ منتها وقتی حاجآقا مراجعه کرد تا خرید انجام شود، صاحبخانه دبّه درآورد و قیمت را بالا برد. پدرم با مشورت دوستان به این نتیجه رسید که زمینی بخرد. خانه را خودمان بسازیم، ارزانتر تمام میشود. دویست متر زمین در شهرآرا خریدیم. یک طبقه همکف و یک نیمطبقه بالا ساخته شد. طبقه پایین ما زندگی میکردیم. دو اتاق کوچک داشت، یک کتابخانه و هال و آشپزخانه، نیمطبقه بالا، هال کوچکی بود و یک اتاق و آشپزخانه.
همیشه نیمطبقه در اختیار میهمانان بود. حاجآقا و مادرم هیچوقت از تعبیر مستاجر استفاده نمیکردند؛ برای اینکه ما هیچوقت نیمطبقه را اجاره نداده بودیم. میهمانان مثل اعضای خانواده بودند. حتی یک وقتی برادر میهمانمان آسیدجعفر مشکل مسکن پیدا کرد. پدر گفت: «بیایند در اتاق پذیرایی ما زندگی کنند.» ما هم گاهی اگر میهمان میآمد، از خانه میهمانان به عنوان اتاق پذیرایی استفاده میکردیم.
روایت همسایه
حاجآقای دعایی به جزئیاتی توجه داشت که انسان حیرت میکرد. همسایهها وقتی صمیمی هستند، از هم چیزی میگیرند. ما پنبه احتیاج داشتیم. به علویهخانم گفتم: «شما پنبه دارید؟» نداشتند. روز بعد علویهخانم ار من پرسید: «شما عدس دارید؟» نداشتیم. دو روز بعد دیدم یک کارتن بزرگ پشت در خانه ماست. داخل کارتن را نگاه کردم، عدس و پنبه و لوبیا و لیمو عمانی و… بود. کار حاجآقا بود. کارهای او مهر و نشان خاص خودش را داشت. من که در تمام زندگیام چنین سبک زندگی و توجه به دیگران را ندیدهام. گویی خودش و زندگیاش و خانه و خانوادهاش را وقف دیگران کرده بود.
دیدم بعد از رحلت حاجآقا، بعضی میگویند: «کمنظیر بود.» بسمالله شما دومیاش را معرفی کنید! کسی که محبتش و خدمتش در زندگیها جریان پیدا کرده باشد. دیدهاید برخی تعارف میکنند، میگویند: «دعاگوی شما هستیم!» آقای دعایی دعا در سلوک و رفتارش جاری بود، نیازی نبود حرف بزند. اگر هم ما تشکر میکردیم، با همان حزن محبوب لبخند میزد. سکوت میکرد، میگفت: «به عصمت زهرا، خداوند همه ما را یاری کند.» شوخی میکرد، بحث را عوض میکرد.
*
توی محله ما چند تا گربه بود. توی خانههای در و همسایه پلاس بودند. برخی گربهها را پیشت میکردند؛ با صدایی که شبیه رعد و برق بود. گربهها میترسیدند و پا به فرار! بعضی میگفتند: «موی گربه نماز ندارد!» بعضی میگفتند: «موی گربه توی غذا میریزد، غذا از دهان میافتد.» یکی میگفت: «ممکنه موی گربه بچهها را مریض کند.» آقای دعایی فرق داشت، صبحها که از خانه بیرون میرفت، اگر گربهها به طرفش میرفتند که میرفتند، به آنها غذا میداد؛ با آنها خوش و بش میکرد، حرف میزد. انگار گربهها غروبها یا شبها منتظر بودند ایشان کی برمیگردد. شبها هم به گربهها غذا میداد. آقای دعایی میگفت: «پیامبر هم گربه دوست داشت. امامخمینی هم گربه دوست دارد.» حتی تعریف کردند که: «یک بار افراد بیت امام تصور کرده بودند گربه مزاحم است و توی دست و پا میلولد و… گربه را از محوطه بیت دور کرده بودند. امام دید گربه آشنا پیدایش نیست؛ کار همان افراد بیت درآمد، مجبور شده بودند بروند و گربه را پیدا کنند.»
به نظرم دوست داشتن یک منظومه است. دوست داشتن انسانها، حب اهلبیت، مگر پیامبر اسلام انسانها را دوست نداشت؟ سید ما چنین بود. مگر او از رنج انسانها اندوهگین نمیشد؟ دوستداشتن کودکان و گلها و حتی دوستداشتن خاک و آفتاب و باران، دوستداشتن سایه، تمامی نشانههای دوستداشتناند. قلب انسان با دوستداشتن بزرگ و بزرگتر میشود تا جایی که قلب نه دریایی، بلکه دریاهایی از محبت را در خود به تلاطم میآورد.
سه شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات