از فرمایشات ما ! رضا رفیع

بخیه به آبدوغ! ـ۳
ادامۀ بخیه کاری های من!

در ادامۀ ارائۀ مدراک محکم و مستند برای اثبات این مدّعا که ما هم از«اهل بخیه ایم»؛ عارضم به حضور انور ـ یا هر وَر ـ شما که یکی مدّتی هم تابستان در خیاطی برادر بزرگ و مهربانم آقامهدی به دوختن دکمه و جادکمه و کوک زدن سرپارچه‌ شلوار و اتو کردن آنها مشغول و مشعوف بودم که به عشق دستمزد آخر هفته‌اش، برایم دلچسب و شیرین بود. نمی‌دانید آدم از نظر مالی، روی پای خودش بایستد، چه کیفی دارد.
دهه ۹۰ که در تلویزیون سابق(!)، برنامه‌ای سیاسی و انتقادی داشتم به نام «پاتو کفش اخبار» و با مسؤولان مملکتی تا حدّ خود رئیس جمهور و وزرای کابینه‌اش شوخی می‌کردم؛ روزی به همین برادر عزیزم آقا مهدی خیاط باشی به شوخی گفتم: «من پا تو کفش دیگران می‌کنم و شما دست تو شلوار دیگران!… انصاف بده، کدام طنازتریم؟!»
این برادر خیاط من به قدری فهیم و صاحب درک و مهربان و لبخند بر لب و انرژی بخش است که کارکردن در کنارش برایم افتخار و سرشار از عشق و شادمانی بود. یاد آن حجره قناعت و مناعت و زحمتکشی او به خیر که روزگار خوشی بود. دیگر در خیال و خاطره‌ام گاهی به خیاطخانۀ پُر مِهر او سر می‌زنم.
روم به حُجره خیاط عاشقان امشب مـنِ دراز قبـا بـا هـزار گـز سـودا!
«مولوی»
شاید اگر در آن عنفوان نوجوانی، تجربه ادبی و شعری امروز را می‌داشتم، به سبک و سیاق «دیوان البسه»‌ی مولانا محمود نظا‌م‌الدین قاری یزدی در قرن نهم هجری، به هنگامی که سرگرم سوزن زدن بر دکمه و پارچۀ شلوار و پیراهن مردم بودم، گاهی شعری در وصف طرح و رنگ و شکل و شمایل آنها نیز می‌گفتم و اسمش را مثلاً می‌گذاشتم: «دوختنی‌ها»!…. فعلاً که همه‌اش خاطره شد و رفت در شمار «اندوختنی‌ها»!
البته چنان که اشاره کردم، دوران خیاطی‌گری من فقط در راستای پایین‌تنه و شلوار نبود. تابستانی نیز در بازار سنگفرش و حوالی میدان رباط شهر زادگام در یک پیراهن دوزی کار کردم و به بالاتنه توجه داشتم. صاحب این پیراهن دوزی، مرد شریفی بود به نام «وکیلی» از آشنایان برادر بزرگم حاج غلامعلی رفیعی و دوست مشترک‌شان آقای عربشاهی که در همان راسته بازار، فرش فروشی داشت.
در این پیراهن دوزی وکیلی هم دکمه می‌دوختم و جادکمه‌ای کوک می‌زدم و سرآستین اتو می‌کردم و گاه نیز حجم زیادی پیراهن آماده را با دوچرخه‌ام به اتوشویی خیابان منصوریه (کاشانی فعلی) می‌بردم. مشکل‌ترین بخش در این کار، خرید نخ‌های رنگی از خرّازی‌ها بود. من چون از همان بچگی «کوررنگ» بودم و هستم و به حول و قوّه الهی همچنان خواهم بود؛ وقتی که با انگشت اشاره، قفسه‌ای را نشان می‌دادم و مثلاً می‌گفتم: آن نخ بنفش را بدهید؛ می‌دیدم رفت از یک قفسه آن‌طرف تر، یک قرقره نخ سورمه ای آورد. می‌فهمیدم که آن قرقره نخ مورد اشاره من سورمه ای بوده، نه بنفش! (شاید به همین خاطر بود که بعدها در دهه ۹۰ از حیث سیاسی با رنگ بنفش دچار مشکل شدم!)
باری؛ آنچه در قالب خاطره، به عنوان شاهد مثال آمد، در جهت اثبات این مدّعا بود که ما همچین هم الکی و بی‌سند و مدرک نمی‌گوییم اهل بخیه‌ایم. به قول آن رئیس‌جمهورِ اسبقِ اهل هاله و ماله، اسنادش هم موجود است!
رسم عاشق کشی و شیوۀ شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود!
ـ ای خالی بند! (این جملۀ معترضه را نفهمیدیم کی گفت. بدتر از آن اینکه نفهمیدیم با ما بود یا خدای نکرده با جناب حافظ؟!)
الآن بعد از گذشت نزدیک به چهل سال از آن زمانی که در کنار درس خواندن، به کار خیاطی نیز می‌پرداختم، می‌گذرد. همه چی در حافظه‌ام شده است یک تصویر شیرین و خاطره انگیز از روزگاری که انبوه دغدغه‌های امروز را نداشتم. یک «رضا»‌ی ساده و صمیمی که گاهی هم خجالتی و کم حرف بود؛‌ اما در عین حال، شوخ طبع!
با به خاطر آوردن آن تصویر دوست داشتنی از خودم در پشت میز و صندلی و چرخ خیاطی با سوزنی نخ شده در دست؛ ناخودآگاه به زمزمۀ‌ این ترانۀ کودکانۀ شاد می‌نشینم که «ترانه خیاط» نام دارد و انگار که در وصف همان «رضا»ی دوران کودکی و آغاز نوجوانی من سروده
شده است:
خیاط ما، اوستا رضا ر کار می‌کنه برای ما ر نخ توی سوزن می‌کنه ر شروع به دوختن می‌کنه ر تیک تاک چرخ خیاطی ر میشه باخنده هاش قاطی راوستا رضا مهربونه ر لباش همیشه خندونه ر می‌دوزه مثل فرفره ر می‌چرخه نخ با قرقره ر لباس‌های رنگ و وارنگ ر بلند و کوتاه و قشنگ ر شلوار و کت با پیراهن ر برای تو، برای من سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *