یاد آن روزها به خیرکه با بابام به حمام خزینه دار می رفتیم غلامرضا قاضی (شاپور) – تربت حیدریه قسمت اول

 

یاد آن روزها به خیرکه با بابام به حمام خزینه دار می رفتیم

اگر رفیق شفیقی درست پیمان داشت     حریف حجره و گرمابه و گلستان باش

به محض اینکه صدای بابام بلند می شدکه می گفت:زن اون قوطی روغن وازلین را بردار بیار،تنم به لرزه می افتاد و مثل بید می لرزیدم. از هارت و پورت او و اخم و تخمش می ترسیدم. وقتی عصبانی می شدروی هر  میر غضبی را سفید می کرد . گویی طاعون و حصبه به خانه مان حمله کرده است . قوطی وازلین برابر بود با روز جمعه ونوبت حمام رفتن من که در آن لحظه مرگم را از خدا می خواستم . به یادم می آ مدکه فردا جمعه است و باید دستانم را چرب کند و عنقریب است که مثل زلزله روی سرم خراب شود و به سراغم بیاید . مثل موش که به سوراخش می خزد ،فی الفور به زیر لحاف می خزیدم و خودم را به خواب می زدم . مادرم که حوصله سر و صدا را نداشت و مشغول ضبط و ربط و جمع و جور کردن اتاق بود،بچّه قنداقی و بقیه بچه ها ی قد و نیم قد را برای خواب آماده می کرد، با بی حوصلگی در جوابش می گفت :حاجی بگذار برای فردا ، طفلکی بچه ام خوابه ، کاری به کارش نداشته باش،باز امشب بی کاری و می خواهی دعوا و مرافعه به راه بیاندازی؟که پدرم می دوید تو حرفش و با عصبانیت ساختگی می گفت:این چرت و پرت ها به کار من نمی آید. و به طرف من که زیر لحاف قایم شده بودم خیز برمی داشت، به ناگهان بلند می شد و من زیر چشمی از زیر لحاف ترسا ن و لرزان او را نگاه می کردم،  مثل شمر ذوالجوشن بالای سرم حاضر می شد . لنگ مرا می گرفت و مثل موشی که از سوراخش بیرون بکشند ، مرا از زیر لحاف بیرون می کشید . که در آن موقع من بیچاره نصف العمر شده بودم و رنگ به رو نداشتم .  با عصبانیتی همراه با شوخی می گفت:جعلنق کجا می خوای قایم بشی؟ قایم باشک بازی بس است، بیا بیرون حیوونکی .مرا مقابل خود می نشاند و با وعده و وعید نقل نخودی و شکر پنیرو لیسک و ده شاهی پول،در قوطی روغن وازلین را که برایش همانند قوطی حلوای تن تنانی می مانست با چه به به و چه چهی باز می کرد و هنگام باز کردن هم یک بسم ا… غلیظ از ته گلو چاشنی آن می کرد، هنوز که هنوز است سر نماز، اول حمد وسوره بیادش می افتم . یادم هست قوطی سبز رنگ یک کیلویی وازلین شبیه بود به قوطی های روغن نباتی یک کیلویی که تازه به بازار آمده بود و آرم شرکت نفت با رنگ قرمز عنّابی روی قوطی خود نمایی می کرد، که هنوز از آن متنفرم.

چشمتان روز بد نبیند ، مثل عقرب جرّاره به جانم می افتاد، حالا نمال کی بمال،در حالیکه دستهایم را چرب می کرد اگر بد قلقی می کردم در حین چرب کردن چند تا پس کله ای جانانه هم نوش جان می کردم. مرتب تکرار می کرد : بمال لفتش نده ،خوب مالش بده که ملایم شود،تا فردا در حمام خوب کیسه کنی و چرکش پاک شود. تو کوکم می رفت و اگر درست تن به کار نمی دادم حاجی دک و پوزم را به هم می مالید و یک مشت ومال حسابی قبل از حمام مهمانم می کرد.

پشت دستان من بخت برگشته که بر اثر خاک بازی چرک زیاد گرفته ،کبره بسته بود . چون درآن زمان صابون و آب گرمی و دستشویی وجود نداشت و فقط به آب حوض اکتفا می کردیم دستهایمان ترک ترک می شد – آن هم از نوع ناجورش –می سوخت و از سوختن زخمها واز ترس بابام یواشکی و آهسته اشک می ریختم و گریه می کردم . بعد که کارش تمام می شد به مادرم می گفت : حاج خانم بیا دست ها ی بچه رو تو جوراب بکن .حالا خر بیار و باقالی بار کن یا به قول شما: حالا خر بیار و رسوایی بار کن ،آنهم چه رسوایی؟ مثل پای گربه که تو پوست گردوگیر بکند، منم گیر افتاده بودم . به مترسکی بیشتر شباهت داشتم تا آدمیزاد. مادرم هم به اجبارو از روی کراهت و پا ورچین،پا ورچین، بفهمی نفهی دلسوزانه ، از روی رحم و شفقت و مهرمادری به طرف من می آمد و دو تا جوراب کهنه و و صله دار که پدرم حیفش آمده بود آنها را به دور بیاندازد با خود می آورد که دستهای مرا داخل آن بگذارد تا در موقع بخواب رفتن من لحاف چهل تکه مان که شصتِ هر کداممان از یکی از سوراخهایش بیرون می آمد چرب و چیلی نشود . با نارضایتی من، دستهایم را داخل جورابهای زه وار در رفته پدرم می کرد و با یک وجب کش کهنه که از تنبان به جای مانده بود ،ساق دستهایم را از ترس اینکه لحاف عزیزش چرب نشود با شقاوت و قساوت بی حد و وصفی محکم و جدا جدا می بست تا مبادا جورابهای یادگاری ابوی عزیزم از دستان مبارک بنده حقیر ضعیف لاغر مردنی- که ساق دستانم که به قول مادرم به دست آهو شباهت داشت  و به قول مادر بزرگم نی قلیانی بود – بیرون بیاید . و من مثل ابر بهار گریه و از کار او ممانعت می کردم .

خروس خوان قبل از اذان صبح مثل اجل معلق بالای سرم حاضر بود و با لگد مرا از خواب بیدار می کرد، مثل اینکه کیک به تنبانش افتاده باشد ، دستپاچه بود که زود تر به حمام رفته و تا آفتاب در نیامده خودمان را به خانه برسانیم .تصمیم داشت آن روز جمعه زیبا را به کامم تلخ کند . یک بقچه بزرگ لباس زیر بغلش می زد و بقچه دیگر که شامل لنگ و قطیفه و زیر انداز و حوله و غیره و ذالک بود روی سرم می گذاشت و می گفت: مواظب باش نیفتد و راهی حمام استاد رجب می شدیم و مثل همیشه که زمستان و تابستان پای پیاده حرکت می کردیم، با طمطراق به راه افتادیم. در راه و بعضی مواقع که سرحال بود شعر بلند و بالایی را با خود زمزمه می کرد که فقط بیت اولش به یادم مانده است:

افتاد گذارم سحری سوی خزینه  ترکید کدوی سرم از بوی خزینه

کلمه کدو را چنان بلند و کشیده و مد دار می گفت که من به ناگهان از قصه ی کدو قلقله زن به یادم می آمد. بقچه بد مسّب سنگین بود و نزدیک بود گردنم بشکند . هن و هن کنان ،چرتی وپرتی وکورمال کورمال به دنبال او راه می افتادم . هراز گاهی به عقب بر می گشت و می گفت:جان بکن،کمی تندتر راه بیا . انگار میگفتی حمام را برای اوقروق کرده اند. هول وهراس داشت به گمانم فکر می کرد که آب خزینه به ته خواهدرسید و یا اینکه آب سرد خواهد شد . چشمتان روز بد نبیند داخل حمام که می شدیم واویلا ، قوم یأجوج و مأجوج ، چاق وچله،لاغر و مردنی، طاس و کچل، دراز و آل، خپل و کوتاه،کور وکچل ،موی دار و بی مو همه دور هم جمع شده ،داخل خزینه و بیرون خزینه در انتظاربودند. انگار خزینه حکم حوض کوثر را برایشان داشت. داخلش می لمیدند و کیفور می شدند و چرکها را به آب می دادند و با همان معجون دهانشان را می شستند و… .

فضای حمام بخار آلود و داغ بود و بوی گند چرک و صابون خانگی و واجبی لوله های دماغت را می ترکاند. در صحن حمام هم همه سرگرم اختلاط بودند.

وای خدای من چه بگویم! انگار عزرائیل را به ناگهان دیدم. استاد غلامرضای دلاک با کیسه زمخت و زبر و دلو جیری اش با آن هیکل  قولچماق نتراشیده و نخراشیده اش با آن صورت کریه ،کج و معوجش و از همه بالاتر بد عنق بودنش و با فریاد انکرالاصوات گونه اش و چشم های قرمز و از حدقه بدرآمده لنگ بسته و آماده به خدمت منتظر بود که به جان من ضعیف نحیف و لاغر مردنی که پنج شش سالم بیشتر نبود بیفتد و با حدّت و شدّت و حرارت، کما فی السابق با آن کیسه ی قزوینی لعنتی زبر و زمخت که به گمانم از پشم شتر و موی بز بافته شده بود، چرکی را که از آن حمام تا این حمام که حدود دوهفته می شد که به تنم نشسته و چسبیده بخیساند و با زور و زحمت و قوّت بازو بمالاند و فتیله کند روی پوست تن سرخ شده ام، به معرض نمایش بگذارد – و بعد از اندکی تأمل به رخ پدرم می کشید که: این هم از تحفه ی نطنز سر کار- با یک سطل آب داغ آنها را بشوید واز تنم بزداید و پدرم هم صبورانه در جوابش بعضی وقت ها این شعر را می خواند:

بوسعید مهنه در حمام بود                  قایمش افتاده مردی خام بود

شوخ شیخ آورد بر بازوی او    جمع کرد آن جمله پیش روی او

بعد از آن پرسید از آن شیخ مهان         که جوانمردی چه باشد در جهان؟

گفت:عیب خلق پنهان کردن است         شوخ او با روی او ناوردن است

و اوستا غلامرضا احسن احسن و بله آقا و بله آقا می گفت و مثل اینکه چیزی هم از شعر نفهمیده بود.

هنوز شروع به کار نکرده بود، پا پیش می گذاشت که پس نیفتد. با صدای نکره اش گفت: درست بشین بچه،اینقدر بامبول در نیار و وول نخور و به حساب خودش می خواست زهر چشم بگیرد که بهانه گیری نکنم.

من هم که در بد مخمصه ای گیر کرده بودم از روی استیصال و پریشانی مجبور بودم کیسه کشیدن و مثل مار پوست انداختن را تحمل کنم، تازه تا یکی دو روز بعد از حمام هم باید با سوزش دور گردن ،پشت گوش و گرده ام کنار می آمدم   . او هم برای اینکه برای پدرم خودش را عزیز و وانمود کند که خوب کیسه میکشد، هن وهن میکرد و لفت و لعابش می داد و من مادر مرده که از فرط کیسه کشیدن مثل لبو قرمز شده بود م تحمل می کردم و خون دل می خوردم. در همان حال تصمیم گرفتم که به محض اینکه از حمام بیرون بیایم و تا موقعی که پدرم مشغول پول دادن به استاد رجب و سر حمامی و واکسی و قهوه چی هست در تاریکی صبح گاهان دو چرخه فکستنی او را پنچر کنم.

زیر پنجه های قوی استاد غلامرضا دلاک  و در تماس با کیسه زمخت او دست وپا میزدم ،جلز و ولز می کردم و هر چی فریاد می زدم ،عجز ولابه می کردم و می گفتم:آقای استاد غلامرضا بسه دیگه تمیز شدم،تو را به خدا دست از سرم بردار ،فایده ای نداشت که نداشت . وقتی بی تابی مرا می دید می گفت:بچه اینقدر ادا و اطوار از خودت در نیار و گویا تصمیم گرفته بود پوست از سرم که چه عرض کنم تصمیم گرفته بود پوست از تنم بکند و مرتب می گفت:این غِر و غمزه ها را برای ننه ات در بیار، بگذار کارم را درست انجام بدهم . نمی خوای که گربه شوی از حمام بری بیرون ؟ها؟

خواننده عزیز من همین جا زیر دست استاد غلامرضا دلاک و در حمام استاد رجب جا خوش کرده و می مانم تا هفته بعد با بقیه داستان سرتان را به درد آورم . چرا که صاحبان رسانه از داستان طولانی خوششان نمی آید و انشاءا… بقیه داستان به حمام رفتنم را با ابوی گرامی در شماره بعد برایتان نقل کنم. نمی دانم تا هفته دیگر زیر دست استاد غلامرضا دلاک زنده خواهم ماند یا خیر؟ مگر دعای خیر شما کارگر واقع شود و جان سالم از دست غلامرضا دلاک به در ببرم . دعا کنید زنده بمانم تا لااقل داستان نیمه تمام باقی نماند .

gholamrezaghazi@yahoo.com

 

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *