یاد آن روزها به خیرکه با بابام به حمام خزینه دار می رفتیم از همشهری عزیزمان غلامرضا قاضی ( شاپور ) – تربت حیدریه قسمت دوم

غلامرضا قاضی ( شاپور ) – تربت حیدریه

قسمت دوم

یاد آن روزها بخیر که با بابام به حمام خزینه دار می رفتیم

آن یکی پرسید اشتر را که هی             از کجا می آیی ای فرخنده پی

گفت از حمام گرم کوی تو                           گفت خود پیداست از زانوی تو

( مولوی )

آن روزها یادش بخیر به محض اینکه وارد حمام می شدم تابلویی نظرم را جلب می کرد که هنوز که هنوز است و ۵۰ سال از آن روزگار می گذرد متن نوشته ی آنرا به یاد دارم و هیچ گاه آن دو بیت شعر که شاعرش را نمی شناسم فراموش نمی کنم . معمولا آن تابلو پشت سر اوستا – صاحب حمام – که لنگی مثل شال روی دوشش انداخته و روی چارپایه چوبی که متکا کهنه ای هم روی آن قرار داشت نشسته بود، نصب می شد؛ که چنین نوشته بود :

هر که دارد امانتی موجود                  بسپارد به بنده وقت ورود

نسپارد اگر شود مفقود             بنده مسئول آن نخواهم بود

و من بیسواد و کنجکاو  ویا به قول پدرم فضول، که می گفت : مگه فضولی که اینقدر می پرسی ؟ مدام از پدرم می پرسیدم آقاجان، آقاجان : امانتی موجود، یعنی چه ؟ او هم از سر بی حوصلگی می گفت : یعنی پول و پله. بازهم می پرسیدم : آقاجان، آقاجان پول که پول است پله یعنی چه ؟ نگاهی غضب آلود می کرد و می گفت: پله یعنی پول و پله دیگه! بزرگ که بشی می فهمی، حالیته ؟ حالا زود باش لباس هاتو در بیار تا حمام شلوغ نشده بریم کلکش رو بکنیم و زود بیایم بیرون . این دفعه با اخم و تخمی که او داشت دیگر جرات نمی کردم بپرسم کلکش را بکنیم یعنی چه ؟ ولی خب از انصاف هم نباید گذشت وقتی سرحال بود و سردماغ جواب تمام سوال هایم را که از او پرسیده بودم یا می پرسیدم از سیر تا پیاز برایم می گفت چونکه بهترین بابای دنیا بود . خلاصه مشغول لباس کندن بودم تا به قول بابا بریم داخل حمام و کلکش را بکنیم . به آخرین تکه لباس رسیدم که از تن بیرون بیاورم، که ناگهان مثل همیشه از خجالت رنگم مثل گچ سفید شد . این پا و واون پا می کردم که موضوع را پدرم فهمید و گفت : بروجک بیاجلو ، من لنگ را برایت می گیرم ، تا تو لباست را عوض کنی . راحت باش . کسی متوجه تو بروجک نیست. هنوز می خواستم بپرسم بروجک یعنی چه که زبانم را گاز گرفتم و با خود گفتم : بزرگ بشی می فهمی و سعی کردم هر چه زودتر لنگ را به دور خودم بپیچم که کسی مرا نبیند . لنگ که چه عرض کنم به اندازه یک چادر کامیون بود . از بس بزرگ بود، پدرم آنرا دو دور، دور کمرم می بست و بعد دو سر آنرا دور گردنم گره می زد ، زیرا که لنگ را دور کمرم درست و حسابی نمی توانستم محکم کنم و نگهدارم و ناگهان پایین می افتاد . با آن قیافه و با آن لنگ بزرگ و بلند و آهار دار که با پشت پایم تماس داشت و با گردنی باریک و به قول مادربزرگ: دست و پای نی قیلانی و کله ای که با نمره ی ۲، شب قبل از حمام اوستا اکبر برایم ماشین کرده بود، خدا می داند که چقدر خنده دار بودم. خون خونم را می خورد، کارد می زدی خونم در نمی آمد، هنوز داخل خزینه نرفته بودم که در سر بینه ی حمام مدام خودم را در آینه نگاه می کردم. از این قیافه ای که پیدا کرده بودم حرص می خوردم و یک ریز نق می زدم و قرولند می کردم و بهانه می گرفتم و نزدیک بود که اشک هایم سرازیر شود.

بخار تمام فضای حمام را پر کرده و اشباع شده بود، بطوری که قطرات درشت آب که خیلی هم سرد بود از شیشه های سقف گنبدی حمام که برای روشنایی تعبیه شده بود، هرزگاهی با سرعت فرود می آمد و با برخورد با پوست بدن، تن آدمی را می آزرد و آدم چندشش می شد و تنش مورمور می گردید و من به ناگاه با برخورد هر قطره، بر خود می لرزیدم که از هر شکنجه ای بدتر و زجرآورتر بود.

کف حمام بیش از اندازه داغ و تحملش سخت و جان فرسا بود و من فلک زده که مدت زیادی بود زیر دست اوستا غلامرضا جلزولز می کردم، از داغی کف حمام می سوختم، جا عوض می کردم، اینور و اون ور می شدم و مدام جم می خوردم و نمی توانستم داغی کف حمام را تحمل کنم، دست خودم هم که نبود، طاقتم طاق شده و حوصله ام سر رفته بود. اوستا غلامرضا دلاک هم مدام غر می زد و یک ریز ضمن ثابت نگه داشتن من می گفت: آروم بگیر جغله! تمام شد، و در همین حیص و بیص به ناگهان دلو جیری پر از آب داغ را که به اندازه یک استخر آب داغ داشت، روی سر من ذلیل مرده و مفلوک که دیگر جانی برایم باقی نمانده بود خالی می کرد، که تمام شدنی هم نبود و نزدیک بود زیر آبشاری از آب داغ نفسم بند بیاید. کم مانده بود که تنم تاول بزند، دست پاچه شده و زیر آب های داغ دست و پا می زدم که هیچ، همانند مرغ نیم بسمل داشتم بال بال می زدم و در دل این مردکه ی قرمساق و الدنگ را نفرین می کردم.

با این وضع پدرم که پهلوی من نشسته بود بی انصافی می کرد و می گفت: باز این بی پیر برات علی تون تاب از سوخت مضایغه کرده، تمبلی کرده و آب خوب داغ نشده است. حمام لامسب مثل تن مرده سرد است، شوخ از بدن جدا نمی شود. من که، هم از زیر و هم از بالا می سوختم، تو دلم می گفتم: بابا خدا انصافت بدهد! پدر آمرزیده تو که از برات علی تون تاب هم بی انصاف تری! ای پدر آمرزیده، بچه ات داره جزغاله می شه، پاک روغنش درآمده، از هُرم و حرارت حمام جانی برایش باقی نماند است! هنوز می گی حمام سرد است؟

بالاخره کیسه کشیدن تمام شد و حالا نوبت لیف و صابون زدن بود. اوستا غلامرضا مدام لیف بزرگش را که به بزرگی مشک ماست بود، مرتب باد می کرد، صابون می زد، کف درست می کرد، می فشرد و کف ها را سرازیر می کرد روی سر من و پیاپی به منت می گفت: بی کار نشین سرت را دست بکش، گوش هایت را تمیز کن، چلاق که نیستی لا اقل سرت را یک برسی بکش. آن هم چه برسی، که به درد قشو کردن اسب ها می خورد.

کی جرات داشت بگوید چشمم می سوزد. باید می سوختی، می ساختی و تحمل می کردی. کار به جاهای باریک که می کشید و کارد که به استخوانم می رسید ناگاه به ناچار جیغ می کشیدم و از ته دل فریاد بر می آوردم: آهای سوختم، آخ چشمم، وای چشمم، که اون بی انصاف هم بلافاصله و ضرب العجل دلوی دیگر آب جوش را روی سرم خالی می کرد، انگار آماده تو آستین داشت. گویا منتظر جیغ و فریاد من بود. با آب داغ کف صابون ها را از تنم می شست. خدایا این چه جان کندنی است؟ همه اش ثانیه شماری می کردم که: کی از دست این سفاک و این شمر خلاص خواهم شد. اون بی انصاف هم که ول کن نبود و مرتب صابون می زد و آب داغ را که انگار می گفتی از زیر چرنه ی سماور سرازیر است، روی سر من فلک زده ی مادر مرده خالی می کرد. گویا تصمیم گرفته بود آن قالب صابون نیم منی را به سر من تمام کرده، به حبه قندی تبدیل کند. خلاصه آخرین دلو آب جوش را که روی سرم ریخت، چنان محکم با کف دست زبر و سنگینش به پشتم زد که صدای رعد آسای آن در زیر سقف گنبدی و قدیمی حمام اوستا رجب طنین انداخت که نزدیک بود شیشه های نور گیر سقف فرو ریزد. به دنبال آن با صدای دو رگه و نکره اش گفت: خلاص! حاجی، حاجی مکه. بدو برو تو خزینه خودت را آب بکش جوجه! انگار دنیا را به من داده بودند. آهی از درون کشیدم و خدا را شکر کردم که از دست این دیو وارونه کار و این جلاد خون آشام خلاص شده ام. بیش از اندازه خوشحال شدم، ناخود آگاه همچی بفهمی نفهمی نیشم هم باز شد. چشم هایم را که از ترس فرو رفتن آب صابون محکم بسته بودم که نسوزد، باز کردم و با عجله لنگ را به دور خود پیچیدم و مثل فنر فشرده ای به ناگهان از جا در رفته و بلند شدم تا هر چه زودتر خودم را از زیر دست این میرغضب بی رحم نجات دهم و خودم را به خزینه برسانم. ولی چشمانم پرپر می کرد، سیاهی می رفت و درست و حسابی جایی را نمی دیدم و تلو تلو می خوردم و عنقریب بود که با مخ به زمین بخورم و کف حمام پخش و پلا شوم. مثل میرغضب و جلادی خونخوار فریاد برآورد: آهای سوسلنگ! بپا زمین نخوری، حواست کجاست؟! این صدای نکره و وحشتناک اوستا غلامرضا بود که سعی می کردم هر چه زودتر از او دور شوم و خودم را به خزینه برسانم. انگار از طاعون فرار می کردم، گویا از صدایش هم خوشش می آمد زیرا بعضی وقت ها هم که کیفور بود آواز می خواند:

یک حمومی من بسازم چهل ستون چهل پنجره

کج کلاه خان توش بشینه با  یراق و سلسله

…جونم چهل ستون چهل پنجره… را با خودش زمزمه می کرد و فکر می کرد که صدای خوبی دارد، آن هم در حمام. ولی نمی دانست که صدایش شباهت به صدای عرعر خر کربلایی من رضا است. فقط خودش بود که از صدایش خوشش می آمد.

خوب خواننده گان عزیز مثل اینکه چوب خط من در این صفحه روزنامه پر شده است با اجازه شما به طرف خزینه برای آب بازی می روم و همچنان غرق بازی های کودکانه در خزینه هستم و شما هم شنونده آواز دل نشین و خر در چمن اوستا غلامرضا باشید تا هفته آینده بقیه داستان را برایتان تعریف کنم.

gholamrezaghazi@yahoo.com

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *