شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید؛ گزارش انجمن شعر و ادب قطب به تاریخ شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۴ به قلم دکتر سید جعفر علمداران به همراه عکس
۲۲ دیماه استاد موسوی شمارهی تلگرامم را میگیرند و مرا به گروه «پاسداشت زادروز مهندس صباغ زاده» دعوت مینمایند. حال خودِ این گروه تلگرامی و حکایتها و دلبریها و اضطرابهایی به همهی ما وارد نمود، بماند؛ اما حیف که بعد از مراسم زادروز، دوستان یکان یکان دارند آن گروه خاطرهانگیز را ترک میکنند و آن همدلی و همدلی و همدلی به تاریخ میپیوندد. آن همه تبادل نظر برای مکان و زمان و کیک و هدیه و گل و شام و … که فرمودند آقا کتابخانه جای شام نیست و گفتم باشد و شاید وقتی دیگر…
به هر تقدیر خودِ گروه پاسداشت در این ۲۰ روز تقریبا شبانهروزی محل تجلی رای انور دوستان و همدلی یاران همدل بود. لیدرها در تکاپوی مراسم و بعضی به نظاره و برخی متحیر و ما همه منتظر طلوع زادروز شاعری از دیار قطب.
قرار و مدارها برای عصر شنبهی شاعری چهاردهم بهمن ۱۴۰۲ در کتابخانه باغ ملی به وقت شور و غزل تنظیم میگردد و خدای مهربان پرچم سفید صلح از آسمان مهر میفرستد و باز بر اضطراب دوستان میافزاید که با وجود برف و کولاک و بسته شدن جادهها، آیا مهندس تربت هستند یا نه؟
از طرفی مردان آریایی در مقابل ریزنقشان سامورایی صف میبندند تا هم به اضطراب ما بیفزایند و هم شادی ما را دوچندان کنند. اضطراب به جهت این که: آیا دوستان فوتبال را بر بزم همدلی ترجیح میدهند و تا قبل از ۵ به میعادگاه میآیند. دقایقی به ساعت ۱۷ مانده و زمین و زمان دست به دست هم داده تا اینکه دقیقهی ۹۴ بازی گلِ برتری را به ساموراییها بزنیم و با چشمانی مملو از اشک شادی همراه مهربان روانهی باغ ملی شویم.
امروز کلاغهای باغ ملی هم سکوت کردهاند و بالای کاجهای بلند از نگرانی ما نیز در اندیشهاند که از جلوی تالار اندیشه عبور میکنم، قلبم تندتر میزند و چشمم که به دوستان و مسئولین کتابخانه میافتد و کمی آرامتر میشوم.
قرار است جلسه با همان ریتم قدیم ادامه یابد. خانم بهنام که نگرانی خود را فروخورده از استاد برای غزل حافظ دعوت مینماید و جناب نجف زاده دامنکشان میآیند. نه تنها امروز از حفظ میخوانند بلکه بیتی هم به ابیات غزل حافظ اضافه نموده و میفرمایند: «دامن کشان همی شد در شرب زر کشیده»
خانم حامدی فر با بیان شیرین ما را مهمان قصه میکنند. خانم آرین نژاد از مرام و دفتر عشق می سراید: «از بس که دفترم پرِ از عاشقانههاست/ جایم همیشه گوشهی دیوانهخانههاست» و زینب جان ناصری که از فعالان گروه پاسداشت است، به دعوت مجری پشت تریبون قرار میگیرد. از نگاهش میفهمم که خبری در راه است. در دلم میگویم: «من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان/ که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان»
ناگهان درب کتابخانه گشوده میشود و راز برملا میگردد؛ نوای ویولن و ضرب و آهنگ موسیقی کیک را همراهی میکنند تا شب پانزدهم بهمن بداند: «امشب در سر شوری دارم/ امشب در دل نوری دارم…» صدای همدلی از سالن میگوید: کف کف کف… برخیزید و کف بزنید و بهمن جان هاج و واج بیصدا و آرام ما را به نظاره مینشیند. لحظهای ویژه است برای شاعری که بیش از دو دهه در انجمن قطب تلاش نموده.
زینب جان ناصری ادامه میدهد و مجری گرانقدر خانم بهنام که در گروه پاسداشت تلاش ویژه نموده با وقار جلسه را اداره میکند. خودکار آبیام پَرِ پرواز میشود و باز مینگارد.
دختر نوجوان همشهری کوثر عباسیان اولین شعر را به بهمن صباغ زاده تقدیم کرد شعری که با زبان کودکانه از آشناییاش با انجمن شعر میگفت. شعرش ساده و روان و دلنشین بود. با وجود سن کم خوب از عهده برآمده بود و حرف دلش را زده بود.
جناب مقدسی این هفته از سمیه نمیگوید از عشق به بهمن و بهمنیها میسراید. ایشان که خود نیز متولد بهمن است در گروه پاسداشت خیلی خود را کنترل نمودند و ۲۰ روز راز مگو را حفظ نمودند که این در نوع خود یک رکورد است.
همکار مهربان همشهری استاد شفیعی کدکنی، جناب شریفی عزیز با وقار و آرام در غزلی رندانه حرف دل جمع را به جام جان دل عاشقان میریزد و میگوید:
در روزگار رنگ و ریا صاف و ساده است
«روی و ریای خلق به یک سو نهاده» است
با کولهبار شعر در این رهگذار شهر
آرام و مهربان به همه عشق داده است
صدها گره گشوده به طبع روان خویش
«تا کار خود ز ابروی جانان گشاده» است
وقتی سوار اسبِ غزل میشود به تاخت
هر جا سوارهایست تو گویی پیاده است
فالش شبی گرفتم و حافظ به خنده گفت
از «سرخوشان مستِ دلازدستداده» است
تلفیق ناب عشق و غزل را بگویمت؟
در یک کلام، بهمن صباغ زاده است
دوباره مزدوران عزیز با دوست همراهشان آقای احسان عباسی دلبری میکنند و فضای جلسه را به شادی فرامیخوانند. این موسیقی و حال و هوای آن عالمی دارد که در این گفتگو نمیگنجد.
بهمن جان لب به سخن میگشاید و از محتوای کلامش میتوان دریافت که روشن نگاه داشتن چراغ انجمن شعر در این ۲۲ سالی که او و جوانان به انجمن راه پیدا نمودند خیلی هم آسان نبوده؛ گروهی رفتهاند و گروهی به جمع پیوستهاند. از زیرزمین بدون امکانات مسجد قائم تا موزهی باغ ملی و هماکنون کتابخانه و بومگردی تهمینه کشتی انجمن قطب در شعرخوانی و نقد و پژوهش به ساحل آرامش نزدیک و نزدیکتر شده است.
مهندس محمد جهانشیری که خود در شعر محلی و تضمین غزل حافظ و غزل محلی دستی به آتش دارد از اسفندیار خان شعر محلی هدیه آورده که تک تک ابیاتش قابل درنگ است. آقا اسفندیار در جلسهی منزل استاد قهرمان مشتاق آمدن به تربت است اما میگویند اگر نیامدم برادرم هدیه و سخن مرا به بهمن عزیز تقدیم دارد.
خانم پوردایی رندانه از خود بهمن برای بهمن میخوانند، بسیار دلنشین و دلنشان و در کار پذیرایی نیز همدل و مهربان. خانم آرین نژاد عزیز که گروه پاسداشت را مدیریت میکردند جلسهی امروز را نظاره و خلاصه همه کار انجام میدهد این بانوی فرهیخته، منظم و مبادی آداب که شعر روان میگوید و دلنشان. دختر خانم مهربانشان، همکار عزیز من، در کار پذیرایی سنگ تمام میگذارد. خانم مهربان دیگر که کار پذیرایی را به عهده دارند سرکار خانم صبری هستند با دختر عزیزشان که شعر میخواند و خودش را مدیون جلسه شعر قطب تربت میداند.
اکنون همه برای بریدن کیکی که با اشعاری ناب تزیین شده و رنگ فرهنگی به خود گرفته لحظهشماری میکنند و کیک در محور جلسه دلبری میکند و جناب جهانشیری و من از مالیده شدن سیم بلندگو به بغل آن دلنگران.
کیک به دست جناب مهندس صباغ زاده بریده میشود و فیالفور به اتاق مجاور میرود و دل نگرانی من هم از برخورد سیم بلندگو به اطراف آن شیرین شیرینکار شهرآشوب که شاهدی برای شادی امشب ماست پایان میپذیرد.
جناب عباسی رعنا و استوار از انجمن و بهمن میگویند و در این پاسداشت زحمات فراوانی کشیدند. استاد موسوی معلمی دلسوز و انسانی آگاه و شاعری آشنا به شعر کودک امروز کوتاه اما پرمحتوا حرف دل همه را به زبان میآورند. ایشان از لحظهی شروع گروه پاسداشت سکاندار هستند. سایهی مهرشان بر سر ما مستدام باد.
جناب یپرم حال و هوای خاصی به جلسه دادهاند و سرزنده و شادابند، البته نه به شادابی جناب یعقوبی که امشب ویژهی ویژه شادند و شور و حال دیگری دارند.
دکتر نجاتیان عزیز به نمایندگی از انجمن مثنوی از زحمات بهمن جان سپاسگزاری نموده و نوبت به جناب اعتقادی میرسد که ایشان هر دو بهمن را سرافراز می نمایند.
حرف دل ما: چرا پاسداشت زادروز مهندس صباغ زاده در شبی خوش که قصهی زادروز بهمن عزیز بود و به درازا کشید و مهر بارید؟ از عماد خراسانی مدد میگیرم:
گر چه مستیم و خرابیم چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سرِ مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر به جز عشق توام هست تمنای دگر
بیتی شایستهی مردی که حتی زندگی زناشویی خود را با خانم خندان و نورچشم عزیزش غزل جان را وابسته به انجمن قطب میداند. بهمن در یک کلام سالها از کوچه رندان به سلامت گذر نموده تا صحبت بدنامی چند خرابش نسازند.
دوستانِ همدل! کار فرهنگی به ویژه در دیاری سیاستزده کاری دشوار است. شما در شنبهی شعر به پاسداشت بهمن و بهمنیها گرد نیامدید؛ بلکه شما باری دیگر پرچم مهر بر فراز قلهی شعر افراشتید. شما فردی را دیدید که شایستهی دیدن بود؛ ملامت و مرارت کشید تا شعر قطب جان دوباره بگیرد و امروز این کشتی شعر انجمن قطب ساحل نجات را پیدا نمود، ساحلی از پژوهش و همدلی و همفکری و همکاری که نمودِ والای آن در شب شنبهی شعر با حضوری آگاهانه جام آگاهی به جان ما صبوحیزدگان مست همدل جرعه جرعه میریزد تا فردوسیوار مست دنیای آگاهی شویم و همدل و همراه گل واژههای خردورزی زبان شیرین پارسی را همانند فردوسی که یک تنه کاری سترگ در فرهنگ ملی و اساطیری ما نمود به پندار و کردار و گفتار نیک پیوند داده و باز هم بگوییم: «شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید» و عزیزان من:
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
علمداران- سه شنبه- ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
انجمن_قطب
سید_جعفر_علمداران
گزارش
پینوشتها:
عنوان یادداشت مصرعی از حافظ است.
ستاد فرماندهی، مجموعه یادداشتهایی به قلم خانم فرح حامدی فر نویسندهی همشهری
جاسپر لئو و استفان فرماندهی پارتیزانهای فرانسوی بودند. آنها ستادشان را در زیر زمین تشکیل داده و تمام عملیات به شکل کاملاً سری و مخفیانه و با علامت رمز رهبری میشد. فرماندهان انجمن شعر قطب هم ستادشان را در تلگرام تشکیل دادند در تاریخ شنبه ۲۳ دیماه ۱۴۰۲ مصادف با ۱۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی و همزمان با اول رجب ۱۴۴۵ هجری قمری ستاد طی عملیاتی بسیار مخفیانه و سری تشکیل شد و هدف آن نه آزادسازی نُرماندی از چنگال نازیها بلکه برگزاری مراسم زادروز جناب صباغ زاده است. اعضاء یواش یواش و زیرپوستی به انتخاب فرماندهان به گروه ملحق شدند. طبق اولین تصمیمگیریها همه مکلف شدند تا شعر یا غزلی در مدح ایشان سروده و به ستاد فرماندهی ارسال کنند.
تصمیمگیریهای بعدی تهیه یک عکس روی شاسی که قابلیت ثبت نوشته جهت یادگاری داشته باشد، آماده کردن کیک، تشکیل کارگروه موسیقی و آمادهسازی یک کلیپ و خرید کادو. البته اصلا لازم به ذکر نیست که این تصمیمات پس از بحث و بررسیهای فراوان به عمل آمده و صد البته که بین علما اختلاف نظرهای فراوانی وجود دارد در تمام مدت فعالیت گروه ندای «هیس! هیس! آقای صباغ زاده نفهمند، شک نکنند، بو نبرند» به گوش میرسد اعضا تمام تلاششان را میکنند و یکسره به یکدیگر تذکر میدهند تا عملیات لو نرود اما همه هراس فراوان داریم از اعضای نفوذی که هم در انجمن شعر قطب و هم در این گروه هستند
گاهی اخباری مبنی بر لو رفتن عملیات به گوش میرسد که صحت و سقم آن بعد از مراسم مشخص میشود. تشکیل اتاق گاز برای کسانی که قصد انجام عملیات خرابکاری داشته باشند تصمیمی است که من به تنهایی گرفتهام تا درس عبرتی باشد برای جشن تولدهای بعدی. اکنون که ساعات پایانی روز جمعه است و تا برگزاری مراسم زمان زیادی باقی نمانده چالشهای جدیدی روبروی ما قرار گرفته
چالش اول: بارش برف هم بسیار فرحبخش و هم دلهرهآور شده است فکر اینکه فردا چگونه خودمان را از نقاط دور و نزدیک به کتابخانه برسانیم؟ و آیا اصلاً کتابخانه مانند مدارس به علت سردی هوا و لغزندگی معابر تعطیل نخواهد شد؟ اگر کتابخانه تعطیل شود ما چگونه مراسممان را به صورت مجازی برگزار کنیم؟ همه مراسم یک طرف، کیک را چطور به شکل مجازی بخوریم؟ چالش دوم: چطور کیک را به سلامت به کتابخانه منتقل کنیم اگر برفها شیطنت کنند و خودشان را سُر بدهند زیر پای حاملان کیک. آنوقت چه کنیم؟ رقص چاقو چه میشود؟ چالش سوم: این است که چطور وسایل پخش فیلم را بیاوریم کتابخانه که جناب صباغ زاده متوجه نشوند؟ ایشان را به دنبال کدام نخود سیاه بفرستیم تا عملیات آماده سازی وسایل را در کتابخانه انجام دهیم؟ چالش چهارم قرار است راس ساعت حاضر باشیم آیا جناب صباغزاده چشمهایشان ۴ تا نخواهد شد که این همه مشتاق شعر و ادب پارسی را در این هوای سرد در کتابخانه راس ساعت ببینند اصلاً دلم نمیخواهد از آن امام جمعه معروف نقل قول کنم
چالش بعدی که همین الان متوجه آن شدم فوتبال ایران و ژاپن است که قرار ملاقات دو تیم فرداست اگر به وقت اضافه کشیده شود چه؟ فوتبالدوستان گروه با درد وجدان شدید جهت تاخیر در حضورشان در مراسم چه خواهند کرد و اگر زبانم لال خدایی نکرده باختیم، کلمهی جالبی نیست به جای آن از جملهی با کلاس بازی را واگذار کردیم استفاده میکنم، آنوقت با بوی دماغ سوخته که غلظت آن از مازوتسوزی نیروگاهها بیشتر است چه کنیم و چالش آخر اینکه، حالا من چی بپوشم؟
این اولین باری است که من گزارش یک مراسم را قبل از تشکیل آن مینویسم امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید
در انتها صمیمانه از طرف خودم و اعضای ستاد از فرماندهان دلسوز. بخصوص جناب استاد موسوی و سرکار خانم بهنام و رهبر فرزانه جناب آقای نجف زاده و همچنین تمام کسانی که در عملیات تهیهی عکس، کیک، کادو، موسیقی و چای قندپهلو تلاش کردند و در رأس همه از جناب آقای صباغ زاده که با تولدشان باعث شدند ۱۴ بهمن امسال برای ما از ۲۳ دی شروع شود و اینهمه هیجان را در گروه سری و مخفیمان تجربه کنیم سپاسگزارم برای آقای صباغ زاده و تمامی شما دوستان جانم عمری طولانی همراه با سلامتی و سرشار از شادی آرزو میکنم.
فرح_حامدی_فر
گزارش
انجمن_قطب
چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست
این یادداشت را بارها در ذهنم نوشتم و پاک کردم. بارها پای کامپیوتر نشستم و نوشتم و بعد انگشت را روی بکاسپیس گذاشتم و همه را پاک کردم. گاه شرایطی پیش میآید که یک شاعر غزلسرا از نوشتن یک یادداشت سپاسگزاری عاجز میشود. این یادداشت را با چند روز تاخیر در تشکر از دوستانم مینویسم به خاطر جلسهای که در ۱۴ بهمنماه ۱۴۰۲ در انجمن قطب تربت حیدریه برگزار شد. نمیتوانم فقط تشکر کنم و بگذرم، که دلم قرار نمیگیرد. باید کمی به عقب برگردم.
هر کسی که مرا میشناسد از علاقهی من به شعر، شاعران تربت حیدریه و انجمن قطب خبر دارد. در سالهای اخیر خیلی پیش آمده که اسم مرا در کنار انجمن قطب گذاشتهاند یا گفتهاند که من برای انجمن قطب و شعر تربت کار کردهام و چه و چه و چه… اما بگذارید بدون فروتنی و شکستهنفسی و از ته دل بگویم این منم که تا گردن زیر دین انجمن قطب و شاعران تربت حیدریه هستم. منم که اگر شعر و ادبیات، انجمن قطب و دوستان شاعرم را از من بگیرند یک روز هم دوام نمیآورم.
در ابتدای دههی هشتاد من مربی برق و مسئول روابط عمومی ادارهی فنی و حرفهای تربت حیدریه بودم. گاهی در جلسهای شرکت میکردم، با موبایلم در جلسه ماربازی میکردم و در آخر چند خط گزارش مینوشتم و به رئیس اداره میدادم. باقی وقتها هم در کارگاه برق چشمم به ساعت بود که کی کارت بکشم و بروم. در خانه هم بهتر نبودم، منتظر بودم بخورم، بخوابم، برخیزم، چرخی بزنم، بخورم، بخوابم و باز روز از نو روزی از نو. انبان عمر را از بطالت پر میکردم. چند خطی شعر هم نوشته بودم. سالها شعرم در یک سطح بود، سطح که چه عرض کنم، زیر سطح بود، زیر صفر بود.
یکی از جلسههایی که قرار بود شرکت کنم و گزارشش را برای رئیس ببرم «بزرگداشت فریاد نیشابوری» بود در رباط طبسی در عصر پنجشنبهای تابستانی. احتمال میدادم از جلسههای اداری جذابتر باشد. من هیچکدام از آن جلسه را به یاد نمیآوم. اصلا راحتتان کنم، آن سالها را به زحمت به یاد میآورم اما بزرگداشت فریاد نیشابوری را طوری به یاد دارم که انگار همین الان در مراسم نشستهام، کافیست سر بچرخانم و تماشا کنم.
در آن جلسه هر چه راجع به شعر در ذهنم ساخته بودم فروریخت. قبلا به گوشم خورده بود که شاعران معاصر زلف و خط و خال را رها کردهاند و ساده و سرراست حرفشان را میزنند. مثنوی «بازگشت» محمدکاظم کاظمی به گوشم رسیده بود و کم و بیش فهمیده بودم که با آن زبان عهد بوقیام دارم خارج میزنم اما قبولش سخت بود. در آن جلسه شاعرانی را میدیدم همسن و سال خودم که شعرشان فرسنگها از من جلوتر بود. نه یک نفر، نه دو نفر، که هر کس پشت تریبون میرفت و شعر میخواند در دل من قند آب میشد.
سرتان را درد نیاورم. صبح شنبه اول وقت من در ادارهی ارشاد بودم و ملتمسانه میپرسیدم که آن آقای قدبلند با ابروهای پرپشت کیست؟ میشود با او صحبت کنم؟ آن جوانی که ریش داشت و صورت گوشتآلودی داشت اسمش چیست؟ این کجاست؟ آن که بود؟ سعی میکردم مشخصات بدهم که اسمی آدرسی چیزی دستگیرم شود. کسی که پشت میز بود تمام سوالهای مرا یک کاسه کرد و در جوابم گفت: «انجمن شعر، شنبهها ساعت پنج؛ همهی اینهایی که گفتی را در انجمن شعر میتوانی پیدا کنی.»
چه روز طولانیای بود آن روز. مُردم تا ساعت پنج شد ولی بالاخره ساعت پنج شد و آدمهایی که منتظرشان بودم یکی یکی از راه رسیدند. اگر بخواهم شرح آن جلسه را بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. آن دو ساعت را میتوانم به اندازه بیست ساعت یا دویست ساعت کش بدهم و راجع به آن بنویسم.
خلاصه کنم. جلسه که تمام شد من روی زمین نبودم. حس پذیرفته شدن از طرف یک جمع که همنشینیِ یکی از ایشان آرزویم بود خیلی خوشآیند بود. بعد از جلسه تعدادی از شاعران جوان مرا دعوت کردند که جمع دوستانهشان بروم، به چند شاعر دیگر هم تلفن زدند و آدرس دادند که بیایند، کسانی که بعد از آن تاریخ شدند بهترین دوستانم. آن عصر شنبه، انجمن قطب دنیا را با تمام زیباییهایش به من هدیه داد.
گاه با خودم فکر میکنم اگر به آن مراسم بزرگداشت دعوت نمیشدم، اگر به انجمن شعر نمیرفتم، اگر از طرف جمع پذیرفته نمیشدم امروز چه حالی داشتم. احتمالا چند سال تربت درس میدادم و برمیگشتم مشهد و الان چشم میکشیدم که کی بازنشسته شوم.
شعر موتور محرکهی زندگی من شد، شبهایم روشن شد و روزهای خاکستریام رنگ گرفت. این یادداشت را برای دوستان شاعرم مینویسم. برای کسانی که همنشینی و همکلامیشان را بسیار دوست دارم. هر وقت خواستید اسم مرا کنار انجمن قطب، شعر تربت حیدریه و شاعران تربت حیدریه بگذارید به یاد داشته باشید که در این رابطه بدهکار اصلی بهمن صباغ زاده است.
بهمن صباغ زاده
۱۴۰۲/۱۱/۱۸ مشهد
یادداشت_ها
بهمن_صباغ_زاده
انجمن_قطب
پینوشت: عنوان یادداشت مصرعی از حافظ است.