سروده های استاد حسینعلی راشد (بخش پایانی)

اشاره: این سه سروده، آخرین اشعاری است که ما از زنده یاد استاد حسینعلی راشد تربتی در اختیار داریم و با انتشار آن یکی از مآخذ مهم و ارزشمند در باره آثار و افکار این خطیب برجسته و فیلسوف شایسته و آزاد اندیش در اختیار پژوهندگان قرار می گیرد. یزدان یگانه آن مرد فهمیده و آزاده را در مینوی جاودانه پذیرش کناد و یادش در پیوست با دورانی پرفراز و نشیب در یادها بماناد. علاوه بر این شعر حاصل گردش ایام نیز که قبلا منتشر شده بود و حاوی برخی اغلاط املایی بود مجددا با اصلاح و به تقاضای چند تن از خوانندگان ما در پایان مطلب آورده شده است.
به آگاهی خوانندگان گرامی می رسانم که این مجموعه؛ دربردارندۀ زندگینامۀ خودنوشت و
یادداشت های برادرزادۀ آقای راشد و اشعار استاد راشد، به زودی در کتابی از سوی انتشارات روزنامه اطلاعات به زیور چاپ آراسته خواهد شد و در اختیار پژوهندگان و خوانندگان علاقمند قرار خواهد گرفت.
در احوالات خویش
هست هفده سال اندر شهر تهرانم مکان
که به جز در راه سود خلق نگشودم زبان
با دلی اندوهناک و جانی از غم پرملال
سوی این شهر آمدم در فرودین مه زِ اصفهان
ماه ها گشتم پی جائی به شمران و به شهر
تا که در کنجی به صد زحمت گرفتم آشیان
گرچه بی‌کس بودم و دستم تهی بود از دِرَم
رونیاوردم به درگاه کسی از بندگان
بر خدا دل بستم و بر خویش کردم اعتماد
شب نخفتم تا سحر بس خرج کردم نور جان
گاه درسی گفتم و گاهی مقالی ساختم
گه کتابی بر نبشتم گه شدم اندربیان
در همه جز سود مردم می‌ نبودم در نظر
در همه ناوردمی جز پند چیزی در میان
نه به مدح مهتری هرگز برآوردم قلم
نه به ذمّ کهتری هرگز بر آوردم زبان
معتقد بودم که گفتار حق از بهر خدا
می‌نماید چون ندایی که برآید ز آسمان
ور چنین گفتار گردد مشتبه بر زید و عمر
بر زمین افتد چو مرداری ز تن داده روان
بس اشارت­ها به من شد از مقامات بلند
بس کنایت‌ها شنیدم از سران و سروران
جمله را نادیده بگرفتم نگشتم از طریق
خویش را محروم کردم زِ استفاداتِ کلان
کار بگذشت از کنایت شد بدل بر اعتراض
از اشارت درگذشت، آمد صراحت در میان
ار در تطمیع گاهی سوی خویشم خواندند
گاه دیگر از در تهدید گشتندی عیان
چون که در هر حال سر ننهادمی در پایشان
چون متاع خویش نفرُختم بدیشان رایگان
تنگ آوردند بر من کارزار زندگی
تاک* در کنجی نشاندندم خموش و بی‌زبان
شکر ایزد را که بر من فضل خود پاینده داشت
در پناه لطف خود دادم ز هر شرّی امان
راضیم اکنون که بر من فضل خود پاینده داشت
حسب حالی بود آمد از ضمیرم در بیان
۱۷ اسفند ۱۳۳۲
از وارثان قرمطیان
این شعر نیز در میان دستنوشته‌های مرحوم راشد قرار داشته که تاریخی بر آن نبشته نیست و معلوم نیست شاعرش کیست؟ راشد یا شاعری دیگر؟ قرائن سبک شناسی و احوال شاعر در آخرین سالها گواهی تواند بود بر سرایش این چکامه و بیان این شکایه از احوال خویش و وصف روزگار؛ اگر اطلاع افزونتر به دست آید البته داوری روشنتر خواهد بود:
از وارثان قرمطیان دل به خون مراست
رازی نهفته دارم و نتوان نمود راست
محمود غزنوی کو تا بارۀ دگر
کیفر کشد از اینان چونان که در سزاست
در زیر نام مذهب پنهان شده به زَرق
بس ملحدان که سیرتشان خدعه و ریاست
من یک تنِ غریب در این جمعِ پرفسون
یارم چه کرد چون دل و اندیشه‌ام جداست
با فکرت بلند خراسانیم چسان
با کجدلان به صدق توانم نشست و خاست
نی این گروه را سرِ بشنودنِ صواب
نی مرمرا به یاری باطل زبان رساست
قومی که بر زبان همه نام خدا برند
منکر به دل هر آنچه که فرمودۀ خداست
توحید آورند به گفتار در میان
بر کفر و شرک جملۀ کردارشان گواست
جمعی که همّ خویش نهاده است بر عناد
با حق و کار او بنیادش بر هواست
آنرا که عقل کور و دل از نور بی‌فروغ
چون می‌توان نمود هدایت به راه راست؟
آن‌را که نور در دل ننهاده کردگار
از نور دیگرش نه فروغ است و نه ضیاست
با مردمی به گمرهی و کژّی استوار
صحبت ز حق و راه حقیقت بسی خطاست
با هر کسی مناسب او هست روزی­ای
روزی خنفسا*­، ­نه گل است و نه از گیاست
در توصیف خزان
مهرآمد و این خسته زمین باز خزان شد
بی‌مهریِ ایّام دگرباره عیان شد
مهری که همی داد به ما گرمی و شادی
کم رخ بنمود و به پس ابر نهان شد
خورشید که در برج دو سر داشت رهِ اوج
اوجش به حضیض آمد و تیرش به کمان شد
سردیّ هوا رنگ پراند از رخ خورشید
تا روز بشد کوته و شب سایه گران شد
شب‌های دراز و سیه و سرد و غم افزا
ظلمت دِهِ جان آمد و ظلمات جهان شد
کُه گشت سپید، ابر سیه، روی چمن زرد
پژمرد گل و شاخ شجر برگ فشان شد
غرید گهی ابر و، وزان گشت گهی باد
بادی که از آن شاخِ رزان برگ رزان شد
ماند از جریان آب و فتاد از طیران مرغ
وان زاغِ بَد آوازِ دگر نعره‌زنان شد
کهسار و لب رود هم آن ساحل دریا
از سروقدان خالی و از لاله رخان شد
وان خلق پراکنده به صحرا و به بستان
زین پس به خیابان و به بازار روان شد
شاگرد و معلم ره خود بازگرفتند
شد مدرسه‌ها باز و، پر از پیر و جوان شد
بازاری و کاسب به درِ دکّه نشستند
چون باز، گهِ رونقِ بازار و دکان شد
رفته به سفرها، به سوی خانۀ خود باز
گشتند و ره‌آورد سفر زیب‌بتان شد
پوشاک بهاری ز تن مرد و زن افتاد
زیرا گه پوشاک خز و فصل خزان شد
فصلی که در آن باغ بشد برهنه از رخت
در رختِ بپوشیده تن سیم تنان شد
هر نقش که بر لوح زمین زد مَه اُردی
بسترده از آن در مه تشرین و اَبان شد
آن روز زمان در کف آن بود و چنان کرد
نک آذر و دی حاکم و سالار زمان شد
آن روز همی تافت به ما چشمۀ خورشید
امروز فروغش کم و کم تاب و توان شد
پوشاک زمین آن روز، گر سبزه و گل بود
امروز ز برفش چو یکی جامه کتان شد
این است جهان، گاه خزان، گاه بهاران
یک روز چنین است و یکی روز چنان شد
تا باز بهار آید و نو سبزه بروید
باید به امیدی چو همه منتظران شد
***
حاصل گردش ایام
آفتابم به لب بام آمد
روز عمرم به سیه شام آمد
ضعف و فرسودگی و پیری و مرگ
حاصل گردش ایام آمد
هر خیالی که به سر می‌پختم
همگی در نظرم خام آمد
دل به هر آرزویی خوش کردم
غیر از آن بُد چو بفرجام آمد
بر امیدی که در آن دل بستم
بود بی‌پایه و زو نام آمد
آنچه اول بنظر کام آمد
مرگ تدریجی بود آنچه گذشت
به غلط زندگیش نام آمد
نیمی از عمر شب و نیمِ دگر
چند قسمت شده ز اقسام آمد
قسمتی کودکی و بی‌خبری
قسمتی جهل چو انعام آمد
قسمت جان همگی انده و غم
قسمت تن همه اَسقام آمد
بهر من زندگی از سر تا پای
پر ز اندیشه و ابهام آمد
نه ز آغاز جهانم خبری
نه نشانیم ز انجام آمد
ساخته گشته‌ام از بهر چه چیز؟
هستیم از چه بهین دام آمد؟
گر نبودم چه کمی بُد به جهان؟
از وجودم چه به اتمام آمد؟
نه منی بودم و نه بُد طلبی
ز چه رو بر من این دام آمد
نه مجالی که قراری ‌گیرم
نه نصیبیم ز آرام آمد
همچو تیری ز کمانی جسته
نی در این ره ز خودم گام آمد
جستم از خاک و بیفتم بر خاک
خاک، هم بابم و هم مام آمد
کیست کاین کوزه از این خاک بساخت
از کجا باده در این جام آمد
نه جوابی شنوم از جائی
نه سروشیم نه پیغام آمد
نه ز فردای خودم آگاهی
که کِی­ام نوبت و هنگام آمد
رهسپاری شده‌ام در ظلمات
گرچه شام و گهی‌ام بام آمد
آن یکی گوید کاین خلقت‌ها
کرده‌ی خالق عَلّام آمد
دگری گوید بازیگرِ دهر
نقش‌ها را همه رسّام آمد
کُشد و زاید، سازد شکند
کار او دور ز افهام آمد
مردن و زندگی و شادی و غم
همه در یگدگر ادغام آمد
بجز از حیرت و سرگردانی،
این و‌آن را چه سرانجام آمد؟

توضیح: در بیت «ساخته گشته‌ام از بهره چه چیز؟ر هستی‌ام از چه بهین دام آمد»، دستخط مربوط به آن به گونه‌ای است که «بهین دام»، «بهنگام» هم خوانده می‌شود.»

پی نوشت:
*تاک: مخفف تا که…
* خنفسا: حشره، سوسک چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *