گزارش ایلنا از یک روستای محروم؛ آرزوها در “زردلان” به گور میروند
هرچه روستاها محرومتر میشوند، کودکان کمحرفترند و مردم خجالتیتر. زبان مردم زردلان لک است. نمیفهمیم پیرزنها و پیرمردها چه میگویند، اما مدام تکرار میکنند؛ «بدبختی… بدبختی…»
شش صبح وارد فرودگاه میشویم، چیزی از شهر ایلام مشخص نیست، سریع سوار ون میشویم تا از محرومترین روستای محرومترین استان کشور بنویسیم. جنگلهای ایلام تنک و استوار به سرعت از جلو چشمانمان میگذرد و همه چیز به رنگ خاک است. استان ایلام هم مرز عراق است و جدا از آنکه از نظر اقتصادی از محرومترین استانهای کشور محسوب میشود به علت مرزی بودن زخمهای عمیقی از هشت سال جنگ تحمیلی خورده است. زخمهای که شاید مردمش از آن نگویند، اما بالاترین آمار خودکشی و رشد منفی جمعیت خود به اندازه کافی گویاست.
دشتها و کوههای بینهایت و هوایی که به پاکی اشک است، نمیتواند از دردی که انتظار بیننده را میکشد، کم کند؛ مقصد دهستان زردلان بخش هلیلان است. پیش از ۳۰ درصد ساکنان دهستان تحت پوشش کمیته امداد هستند. بخش هلیلان با ۱۶ هزار و ۸۰۰ نفر جمعیت و ۷۷ روستا پراکنده در مرز استانهای کرمانشاه و لرستان با ایلام محرومترین بخش منطقه محسوب میشود.
بخش عمده درآمد ساکنان از کمکهای کمیته امداد و یارانه تامین میشود و روستاهای نزدیک مرز از همه محرومتر هستند. در بهترین شرایط ساکنان دامدار هستند. در این منطقه روستاهایی وجود دارد که به جاده آسفالته و آب لوله کشی دسترسی ندارند و شرایطشان از بقیه نامساعدتر است. آب آلوده همچون سم در رگ و پی زنان، کودکان و مردان جاری میشود و نتیجهاش میشود؛ بیماریهای کلیوی، عفونت، درد و خانهنشینی.
از سوی دیگر اعتیاد مردان را فلج کرده است و زنان که اکثرا تا پنج کلاس بیشتر درس نخواندهاند فقط مدارا کنند. اولین روستایی که پایمان به آن میرسد، تقریبا از جمعیت خالی است، خانهها مخروبه شده و چیزی به جز دو الی سه خانه از آنها باقی نمانده است.مدارس روستا فقط تا پایه ششم ابتدایی کلاس دارد و هر چند پسرانی که میخواهند، ادامه تحصیل بدهند میتوانند در خوابگاهها ساکن شوند، اما فرهنگ سنتی خانوادهها و دوری از خانواده مانعشان میشود.پیرمردی ساکن یکی از همین روستاها میگوید؛ مردم بیشتر به خاطر فقر و بیکاری رفتند، اما ما به خاطر دامهایمان ماندهایم.
خانههای روستا "داربید" نسبتا پراکنده هستند و در سایه کوه همه چیز به نظر خاکستری و سرد میآید. رنگ نمیبینی زنان سیاه پوشیدهاند. زمانی که جوانی را از دست میدهند از عذا به عذا لباس سیاهپوش میشوند.
هر چه روستاها محرومتر میشود، کودکان کمحرفترند و مردم خجالتیتر. زبان مردم زردلان لک است. نمیفهمیم پیرزنها و پیرمردها چه میگویند، اما مدام تکرار میکنند «بدبختی بدبختی». در روستای «داربید» پیرزنی نزدیکمان میشود، میگوید؛ «خانهاش به خاطر زلزله خراب شده است، وقتی به داخل خانه تمیز و کوچکش میرویم، ترک کوچکی را نشانمان میدهد.» 20 سال پیش دخترش خود را در آتش سوزانده است و حتی عکسی از دخترکش ندارد تا نشانمان دهد.
عروس خانه که فقط ۲۲ سال دارد، مثل همه دخترها فقط تا پنجم درس خوانده است. مدام میگوید: «وسیله نداریم، آب نداریم، جاده خراب است. اگر هم مریض شویم؛ جایی نمیتوانیم برویم.»
شوهرش چوپانی میکند و وقتی از او میپرسم، چه شد که نتوانستی درس بخوانی. جواب ناواضحی میدهد و باز هم میگوید: «راهمان خوب نیست، جادهمان خراب است. جایی نمیتوانیم برویم.»
همه دردشان در داربید یکی است، جاده ندارند. پلی که روی جاده خاکی روستا قرار دارد، در آستانه خرابی است و اگر این پل هم از کار بیفتد؛ تنها راه ارتباطی روستا از بین میرود. با یک باران کل جاده بسته میشود و اگر کسی مریض باشد، باید با تراکتور از روستا خارجش کنند. آب روستا آلوده است، دخترهای جوان شاید خجالت بکشند، اما خانمهایی میانسال میگویند آلودگی آب و نبود حمام چه بلایی برسرشان آورده است، برای خرید لوازم بهداشتی باید تا کرمانشاه یا ایلام بروند و از انواع و اقسام عفونتها رنج میبرند.
حکایت همه روستاها زردلان یکی است؛ محرومیت و مردمی به غایت مهربان و ساده که در کوچههای روستا به دنبالت میآیند تا مبادا سگها حمله کنند. با مهربانی رویت را میبوسند و برای یک استکان چای دعوت میشوی. اما وقتی اعتیاد خانواده را فلج کرده است، دیگر فقط فقر است و بدبختی. هنوز وارد روستای گلدره نشدهایم که نسرین همان ابتدا به دنبالمان میآید. میگوید ۳۶ سالش است، اما صورت و دستان زنی ۴۰ ساله را دارد. ۱۴ سالگی شوهرش دادند و هفت تا بچه دارد. دو کلاس بیشتر درس نخوانده و میگوید با این شوهرکردنم خودم را بیچاره کردم.
ما را به داخل خانهاش میکشد، حیاط خانهاش را گل گرفته. دیوارها سیاه شدهاند؛ رختخوابها هنوز در اتاق پهناند و بچهها که به دنبال مادر راه میافتند، نامرتب و آشفتهاند. میگوید: «شوهرش معتاد است. مردی که نمیتوان سنش را تشخیص داد، از لابهلای رختخواب بیرون میآید. خوابآلود است و رنگ صورتش خاکستری.»
نسرین دخترش را ۱۱ سالگی شوهر داده است و خرج خانهشان با یارانه و کمکهای کمیته امداد میگذرد. تابستانها خودش هم برای کارگری میرود، اما اعتیاد شوهرش ریشه خانواده را سوزانده است.
در کوچههای روستا که راه میرویم، بوی نامتبوع میآید. بوی فاضلاب و پسماند همه جا را پر کرده است. با این حال حضور غریبهها، بچهها را هیجانزده کرده است و با شادی دور و برمان میچرخند. روستا مدرسه کوچکی دارد، اگرچه خاک گرفته است، اما معلم جوانشان به نظر مهربان میآید.
بچههای مدرسه از اعتیاد حرف نمیزنند. میگویند فقط بزرگها تریاک میکشند. معلم مدرسه خودش اهل هلیلان است و میگوید در کل گلدره فقط یک نفر دیپلم دارد. مدرسه کوچکشان را نشانمان میدهد که فقط با یک بخاری کوچک گرم میشود و زمستان که نیم متر برف بیاید دیگر نمیدانند چه کنند.
این معلم میگوید:«جوانهای همسن و سال خودم همه میخواهند از اینجا بروند. میگویند؛ هر طور که شده با چنگ و دندان هم پول جمع میکنیم و شده برویم دستفروشی، باز هم میرویم. تا حداقل بچههایمان به مدرسه بروند. دیگر دورهای نیست که هر کس پدرش هر کاری میکرد، خودش هم همان کار را انجام دهد.» روستای گلدره تازه یک سال است که تلویزیوندار شده حتی آب هم از سال گذشته به روستا آمده است. معلم مدرسه میگوید تا قبل از آن مردم نمیدانستند در دنیا چه خبر است. کتابخانه کوچک مدرسه را نشان میدهد که کتابها نامرتب روی هم تلنبار شدهاند. هیچ کدام به درد بچههای دبستانی نمیخورند و همانجور نامرتب گوشهای از کلاس افتادهاند.
روستای بعدی شاران است. در سایه کوه سرمازده و غمگین خاک گرفته است، نمیدانم چرا اما میشود از همان بدو ورود غم را در فضای روستا حس کرد. در روستای شاران فاضلاب در کوچهها جاری است. پنجره خانهها را به خاطر سرما گل گرفتهاند. چشم میگردانم تا دختر ۱۴ سالهای را ببینم که دخترهای روستا میگویند بچه دارد.
در زردلان روستاها پراکندهاند و جادهها اغلب شنی و خاکی است. کارمندان خانه بهداشت میگویند برای سر زدن به روستاهایی که خانه بهداشت ندارند، فقط یک موتور در اختیارشان است و اگر کسی آپاندیس داشته باشد دیگر خدا میداند چه بلایی سرش میآید. رئیس شورای روستای شاران میگوید: «فرماندار آمده و وضع ما را دیده میگوید من میدانم که شما محروم هستید؛ خودم هم با شما گریه میکنم اما چیزی ندارم که به شما بدهم.»
اما شرایط اهالی روستای سیرکان نامساعدتر است، برای آب آشامیدنی مجبورند چند بار در روز ۴۵ دقیقه راه بروند تا آب بیاورند. حمام ندارند و پوست سر کودکان پوسته پوسته شده است. دستانشان از سرما ترک خورده و سیاه شده است. خانهها فرسودهاند.
سکینه از اهالی روستا میگوید؛ «یادش نیست آخرین بار کی دکتر رفته است؛ یادش نیست آخرین بار کی گوشت قرمز خورده و یادش نیست کی قرصهای کمخونیاش تمام شده است.» میگوید فرحناز دختر کوچکش همیشه دل درد دارد، اما تا حالا او را دکتر نبردهاند. وقتی غذا میخورد شکمش ورم میکند و او پاهایش را در آب گرم میگذارد تا خوب شود. محرومیت در سیرکان شکل دیگری دارد، کودکان ساکتند و از غریبهها میترسند و مردم دور از همه فقط روز را شب میکنند.
گزارش و عکس: فرانک جواهری