ماجرای نجات معجزه‌آسای دختر شهید از خیابان‌ها

هستند؛ فرزندان شهیدی که درمیان کارتن‌خواب‌ها زندگی می‌کنند، اما به خاطر آبروی شهدا به بنیاد شهید مراجعه نمی‌کنند.

به گزارش خبرنگار ایلنا، در گوشه و کنار این مرز هستند؛ زنان و دخترانی که می‌خواهند، درست و سالم زندگی کنند، اما شرایط سخت زندگی یا داشتن گذشته‌ای نه چندان روشن رسیدن به این خواسته را برای آنان دشوار می‌سازد. معمولا چنین افراد و به‌خصوص چنین زنانی را جامعه به سختی می‌پذیرد و در نتیجهٔ این عدم پذیرش همواره امکان لغزش و بازگشت دوباره برای این افراد وجود دارد و شاید باید برای این زنان شرایطی را فراهم کرد تا بتوانند به راحتی زندگی سالم و روشن را تجربه کنند. شاید مینا یکی از این زنان باشد. زن جوانی که آشنایی با او بهانه‌ای شد برای شنیدن ناگفته‌های انسانی از خطا بازگشته، زنی که دوست دارد و اراده کرده که خود و فرزندش را از تاریکی دور نگاه دارد.

کمی از خودت بگو؟

۳۴ ساله هستم در ۱۹ سالگی ازدواج اولم را انجام داده‌ام و در ۲۵ سالگی از همسرم بخاطر اعتیادش جداشدم، بعد از جداشدن از همسرم در جمع دوستانی که به شیشه اعتیاد داشتند، معتاد شدم. سیر اعتیادم به این صورت بود که ابتدا سیگار کشیدم و به تدریج به مصرف هروئین و شیشه روی آوردم در حال حاضر هم دو سال و نیم است که ترک کرده‌ام.

خانواده من از طبقه متوسط جامعه هستند در خانواده من فرد معتاد وجود نداشت. پدرم وقتی شش ساله بودم در جنگ به شهادت رسید. چون فرزند شهید بودم با محدودیت‌هایی در خانواده مواجه بوده و به همین دلیل با مادرم اختلاف نظراتی داشتم. در مدرسه و در خانواده به دلیل اینکه پدرم شهید شده بود، محدودیت‌هایی به من تحمیل شد و باید‌ها و نباید‌ها خیلی زیاد بود. مادرم همیشه دوست داشت، ما الگویی برای دیگران باشیم و اجازه نمی‌داد؛ خودمان باشیم. من فرزند اول خانواده هستم و یک خواهر و برادر کوچک‌تر از خود دارم که هر دو افرادی عادی هستند؛ خواهرم هم تحصیل می‌کند و هم شغل خوبی دارد، برادرم هم کارمند بانک است.

در حال حاضر با خواهر و برادرت ارتباط داری؟

بله با هر دوی آن‌ها. حتی با مادرم هم ارتباط دارم، اما نه مثل سابق به هر حال ذهنیت مادرم نسبت به من خراب شده، اما خواهر و برادرم مانند مادرم فکر نمی‌کنند، هر چند از او حرف‌شنوی دارند و کاری نمی‌کنند که مادرم حساس شود. خانواده من سنتی و مذهبی هستند و خیلی امروزی فکر نمی‌کنند.

از ازدواج اولت بگو؟

۱۹ ساله بودم که با همسرم آشنا شدم و با او ازدواج کردم. شغلش آزاد بود. مادرم به شدت با ازدواج ما مخالف بود و این حالت او باعث شد که لج کنم و سعی کنم حرفم را به کرسی بنشانم و در ‌‌نهایت با همسرم ازدواج کردم. بعد از ازدواج مسائلی در زندگی‌مان پیش آمد که باعث شد همسرم معتاد شود و من هم به همین دلیل از او جدا شدم، اما خودم هم بعد از طلاق معتاد شدم.

چرا؟

فکر می‌کردم تریاک چیز بدی است تا به حال ندیده بودم و مصرف هم نکرده بودم، اما سیگار را یک چیز معمولی می‌دانستم. وقتی همراه دوستانم شیشه مصرف می‌کردم؛ برایم مثل یه جور بازی بود، چون تو لامپ می‌کشیدیم، اما هیچ اطلاعی از اعتیاد به شیشه یا عوارض آن نداشتم. بعد از شیشه، کراک وارد بازار شد. دوستانم کراک مصرفی خودشان را در خانه من می‌گذاشتند تا اینکه یکی از دوستان یک هفته پیش من ماند و ما هر شب کراک مصرف کردیم. چون قبلا یکی دوبار مصرف کرده بودم و هیچ اتفاقی نیفتاده بود، فکر می‌کردم؛ بازهم هیچ اتفاقی نمی‌افتد، اما دوستم که رفت؛ حالم بد شد و به درمانگاه مراجعه کردم، پزشکان متوجه موضوع نشدند. من هم نمی‌دانستم که خمار شده‌ام، وقتی حالم را با دوستانم در میان گذاشتم، گفتند که خمار شدی و نیاز به مصرف داری.

تحصیلاتت چیست؟

دیپلم تجربی.

عجیب نیست که با وجود اینکه دیپلم تجربی هستی، متوجه اعتیادت نشدی؟

در آن مواقع در مدارس در مورد اعتیاد صحبتی نمی‌شد و به این گستردگی هم مصرف مواد رایج نشده بود به همین خاطر با این موضوع آشنایی نداشتم.

 بعداز اینکه به مخدر اعتیاد پیدا کردی، با چه شرایطی مواجه شدی؟

کم‌کم برای تامین هزینه مواد ناچار شدم، وسائل خانه را بفروشم یا به عناوین مختلف از مادرم پول بگیرم. وقتی مادرم متوجه مشکل من شد؛ سعی کرد مرا به بیمارستان ببرد تا ترک کنم، اما فرار کردم. شاید می‌ترسیدم. دوستانم همیشه می‌گفتند ترک اعتیاد خیلی دردناک است و این ترس به من هم منتقل شده بود. البته واقعا ترک اعتیاد سخت بود، مثلا وقتی کراک مصرف می‌کردیم؛ نئشه می‌شدیم و اگر نمی‌زدیم خمار. به خاطر همین باید مرتب کراک مصرف می‌کردیم. در حالت نئشگی بین خواب و بیداری هستی و زمان برایت خیلی زود می‌گذرد.

دوست داشتی زمان زود بگذره؟

خیلی، چون تو شرایط بدی بودم، احساس می‌کردم از نظر خانواده‌ام موجود کثیفی هستم که مرتب در حال انجام گناهه.

خودت هم قبول داشتی گناهکاری؟

من شکست خورده بودم، چون تمام حرف‌هایی که خانواده‌ام به من گفته بودند، درست از آب درآمده بود و همه چیز همانطور شده بود که آن‌ها گفته بودند. مثلا به من گفته بودند که طلاق بگیری، بدبخت می‌شی و… و مرتب حرف‌های آن‌ها در ذهنم تکرار می‌شد. بین خودم و خواهر و برادرم تفاوت زیادی حس می‌کردم. این موضوع که حدس‌های خانواده‌ام اتفاق افتاده بود، باعث شد؛ از آن‌ها دور باشم تا من را نبینند و ناراحت نشوند. من و خانواده‌ام با وجود همه اختلاف نظر‌ها خیلی به هم وابسته بودیم، طوری که خیلی وقت‌ها گریه می‌کردم به این خاطر که دلتنگ مادرم می‌شدم و دوست داشتم کنار خانوادم باشم.

از دوره اعتیادت بگو؟

بعد از مدتی که از اعتیادم گذشت، خانه‌ام را از آریا شهر به خیابان سلسبیل منتقل کردم تا بتوانم راحت‌تر جنس تهیه کنم. بعد از مدتی فروشنده مواد دستگیر شد و دوستانم به من گفتند؛ اگر به خیابان شوش بروی هر زمانی که بخواهی، می‌توانی جنس تهیه کنی و من همین کار را انجام دادم. به یاد دارم یک‌بار که برای خرید مواد به شوش رفتم از شدت خماری گوشه خیابان از هوش رفتم و ۷۰۰ هزار تومان از من دزدیده شد. کم کم به خاطر بی‌پولی ناچار شدم به خیابان اعدام نقل مکان کنم و برای تامین درآمد لوازم خانه را می‌فروختم. گاهی هم از دوستان یا همسر سابقم پول می‌گرفتم، اما لحن صحبت من با بقیه فرق می‌کرد؛ مثلا وقتی می‌گفتم، لطفا به من یه نخ سیگار بدید تعجب می‌کردند یا فکر می‌کردند، سر کارشان گذاشتم.

همسر اولت می‌دانست معتاد شدی؟

نه، شاید هم می‌دانست و به روی خودش نمی‌آورد. به خیابان اعدام که رفتم با پدر بچه‌ام آشنا شدم و به صیغه او درآمدم، شوهر دومم هم معتاد به شیشه بود و من معتاد به شیشه و هروئین. بعد از مدتی شوهر دومم را به جرم حمل شیشه گرفتند که هنوز هم در زندان است. برای خرید شیشه که می‌رفتم، گاهی توی راه مصرف می‌کردم. کم کم شرایط به صورتی شد که دیگه به خانه هم نمی‌رفتم، در همین زمان بود که صاحب‌خانه عذر من را به دلیل بی‌پولی خواست و من در پارک ماندم در حالی که باردار بودم. مواد به سختی به دستم می‌رسید تا اینکه یک روز که به شدت خمار بودم و تب و لرز داشتم یکی از دوستانم من را به یکی از NGO‌های مرتبط با کاهش آسیب اعتیاد معرفی کرد؛ اول می‌ترسیدم، فکر می‌کردم؛ کمپ ترک اعتیاد است، اما وقتی به آن مرکز رفتم به من متادون دادند.

چند ماه در خیابان زندگی کردی؟

 ۴ یا ۵ ماه

چه چیزهایی را تجربه کردی؟

طی آن مدت خیلی می‌ترسیدم که از دست کسی چیزی بگیرم، چون در موادی که به خانم‌ها می‌دادند، دارو می‌ریختند و بعد که بیهوش می‌شدند؛ مورد تجاوز قرار می‌گرفتند، اتفاقی که برای یکی از دوستان من افتاد. گاهی هم پیشنهاد رابطه می‌دادند و این مسائل باعث ترس من می‌شد.

تا به حال خودت مورد تعرض قرار گرفتی؟

خوشخبتانه نه، اولا به این دلیل که باردار بودم، بعلاوه من خودم را در شرایط خطر قرار نمی‌دادم. همچنین در منطقه‌ای که زندگی می‌کردم، همه شوهر دوم من را می‌شناختند و این هم مسئله مهمی بود البته برخلاف خیلی‌ها بارداری‌ام برایم مهم بود تا حدی که این موضوع انگیزه ترک اعتیاد در من شد.

البته سختی؛ نداشتن خانه، سرما و گرسنگی بود، اما هیچ‌گاه بخاطر خماری خودم را در اختیار کسی قرار ندادم به خانه کسی نمی‌رفتم، به جاهای خلوت و تاریک هم نمی‌رفتم؛ یعنی خودم را در شرایطی قرار نمی‌دادم که مورد تعرض و تجاوز قرار بگیرم. همیشه در جاهایی بودم که شلوغ و روشن بود.

بد‌ترین خاطره‌ای که بیاد داری، چیست؟

یک روز رفته بودم، برای خرید جنس، خانمی را دیدم که خیلی خمار بود و برای خرید جنس به فروشنده التماس می‌کرد، فروشنده و دوستانش هم به شدت زن را کتک زدند. این صحنه خیلی ترسناک بود. موضوع دیگر هم مربوط به دختر دوستم بود. این دختر به همراه برادر و دو مرد دیگر دزدی می‌کنند و برادر برای اینکه سهم پول خواهرش را بردارد، به او قرص می‌دهد تا او را بیهوش کند، اما دختر می‌میرد و این خیلی برای من دردناک بود. یک اتفاق دیگر هم مربوط به خودم بود، زمانی که یک خانم با من درگیر شد و من را که باردار بودم با چوب کتک زد. هر چند دوستانم از من دفاع کردند، اما من واقعا ترسیده بودم؛ دو شب هم پشت سرهم تب و لرز شدید داشتم و اینقدر بی‌حال بودم که نمی‌توانستم مواد مصرف کنم یا غذا بخورم، خلاصه هیچ کاری نمی‌توانستم انجام بدهم.

مصرف مواد روی بچه‌ات تاثیر نگذاشت؟

۱۵ روز پیش از تولد رادین، دایی‌ام به همراه داماد خانواده همسر اولم من را در پارک پیدا کردند و به کمپ ترک اعتیاد بردند.

چطور شد که داماد خانواده همسر اولت دنبال تو می‌گشت؟

چون با همسر اولم تماس می‌گرفتم و از او  پول می‌خواستم. فهمیده بود که معتاد شدم و همینطور متوجه شده بود که در کدام منطقه می‌چرخم. در حقیقت خانواده همسر اولم قصد داشتند، او را به کمپ ترک اعتیاد ببرند و همسر سابقم تنها با این شرط که من را هم برای ترک به کمپ ببرند، قبول کرده بود برای ترک اعتیاد اقدام کند. به همین دلیل داماد خانواده به همراه دایی من به دنبالم گشتند و در ‌‌نهایت من را پیدا کرده و برای ترک به کمپ فرستادند. خوشبختانه وقتی فرزندم به دنیا آمد؛ نوزادی سالم و طبیعی بود.

فقط ۲۰ روز به رادین شیر دادم، چون می‌گفتند؛ ممکن است شیر تو هم آلوده باشد و به بچه منتقل شود. به همین دلیل نتوانستم بیشتر از ۲۰ روز به بچه‌ام شیر بدهم و از این موضوع خیلی ناراحت هستم، اما به فرصت‌های بیشتری که برای جبران این موضوع هست، امیدوارم.

چگونه با مرکز کاهش آسیب اعتیاد آشنا شدی؟

 اول می‌ترسیدم؛ من را به کمپ بفرستند، اما متوجه شدم که در آنجا برخورد‌ها گرم وصمیمی است و برایشان گرسنگی یا خماری افرادی مثل من مهم است. این موضوع برای من خیلی جالب بود تا حالا چنین چیزی ندیده و نشنیده بودم. چند وقت بعد هم خانواده‌ام من را پیدا کردند و به کمپ بردند.

پس خوش شانس بودی؟

آره خانواده‌ام خیلی دنبالم گشتند تا من را به کمپ ببرند، اما وقتی کمپ بودم، مادرم من را به خانه نمی‌آورد، فکر می‌کرد؛ بچه من نامشروع است تا اینکه صیغه‌نامه را نشانش دادم. بعد‌ها هم می‌گفت؛ بچه را به خانواده پدرش بدهیم یا به بهزیستی واگذار کنیم تا من بتوانم به دانشگاه رفته و زندگی‌ام را تغییر بدهم، اما من حاضر به انجام این کار نشدم. اوضاع به صورتی شد که من تا دو ماه در کمپ ماندم و در ‌‌نهایت من را با پنجاه هزار تومان پول و مقدار کمی از مایحتاج مربوط به بچه‌ام در میدان آزادی‌‌ رها کردند.

کمپ خصوصی بود یا دولتی؟

کمپ خصوصی بود و مادرم بابت خدماتش ۵ میلیون تومان پرداخت کرده بود. برای دو ماه به بیمارستان رفتم و در آنجا اتاق خصوصی با امکاناتی خوب داشتم. برای تولد پسرم هم به بیمارستان رفتم. در آن زمان شرایط خوبی داشتم. خورد و خوراک من با بقیه فرق داشت، حتی بعضی از کار‌هایم را کس دیگری انجام می‌داد.

بعد از اینکه از کمپ بیرونت کردن چی شد؟

به خانه‌ای که قبلاً در آن ساکن بودم، برگشتم. صاحب‌خانه یک بخش خیلی کوچک از اتاق را به همراه یک پتو به من داد. در آن خانه در کنار سایر افرادی که معتاد بودند؛ شب را به صبح می‌رساندم و پسرم را از ترس اینکه دزدیده نشود، از خودم دور نمی‌کردم از طرف دیگر بوی هروئین و شیشه مرتب توی سرم بود و این موضوع برای من که تازه اعتیاد رو ترک کرده بودم، خیلی سخت بود و باعث می‌شد ناخودآگاه تمایل به مصرف داشته باشم و وقتی احساس ناامیدی، ناامنی و بی‌پناهی می‌کنی و نمی‌دونی که چه آینده‌ای در انتظار توست این موضوع سخت‌تر است.

من سیگار و مواد را به خاطر پسرم ترک کرده بودم، صبح‌ها به مرکز کاهش آسیب اعتیادی که آشنا شده بودم می‌رفتم و بعد از خوردن ناهار و گاهی هم گرفتن مایحتاج فرزندم دوباره به خیابان برمی‌گشتم و تا ساعت ۹ شب در خیابان‌ها وقت می‌گذراندم که مبادا دوباره به سمت مصرف مواد برم. بعد از مدتی شروع به کمک به مسئولان مرکز کردم و بعد از چند ماه آن مرکز به من پیشنهاد همکاری داد که این موضوع امید و حرکتی بسیار بزرگی در زندگی من بود.

 بعد از مدتی مدیرعامل این مرکز موفق شد؛ نگاه مادرم را تغییر بدهد به صورتی که او برای رادین پسرم، سیسمونی فرستاد و بعد از آن با زحمات مادر و مدیرعامل مرکز کاهش آسیب اعتیاد بنیاد شهید مبلغ ۱۰ میلیون تومان برای اجاره خانه به من داد و توانستم یک اتاق خیلی کوچک اجاره کنم و مرکز وسائل ضروری زندگی و مایحتاج فرزندم را به من هدیه کرد که همچنان نیز این حمایت­‌ها ادامه دارد و حتی با کمک یک وکیل در خصوص مسائل حقوقی به من کمک کردند. هرچند در فاصله زمانی که از کمپ بیرون آمدم تا زمانی که وام به من پرداخت شد، خیلی به من سخت گذشت.

در دوران اعتیادت برای گرفتن کمک به بنیاد شهید مراجعه کردی؟

نه، نمی‌خواستم آبروی شهید را ببرم به همین دلیل در آن زمان هیچ وقت به بنیاد شهید نرفتم. هستند فرزندان شهید که در میان کارتن‌خواب‌ها زندگی می‌کنند، اما به خاطر آبروی شهدا به بنیاد مراجعه نمی‌کنند به عنوان مثال در یکی از پارک‌های خیابان شوش زنان و مردانی هستند که خانواده‌هایشان و بنیاد شهید از این موضوع که آنان کارتن‌خواب یا مصرف‌کننده مواد هستند؛ خبر ندارند.

البته افراد زیادی در شرایط من زندگی می‌کنند، اما بنیاد شهید یا مادری ندارند که از آن‌ها حمایت کنند. به عنوان مثال یکی از همکارانم در موسسه بین‌المللی پزشکان بدون مرز که قبلاً در شرایط من بوده و در حال حاضر دارای بچه‌ای ۱۰ ساله است، مشکلات زیادی دارد. بچه این خانم به دلیل نداشتن شناسنامه نمی‌تواند به مدرسه برود.

من خوش شانس بودم، چون مرکز کاهش ترک اعتیاد من را به کلینیک پزشکان بدون مرز برای همکاری معرفی کرد که در حال حاضر از آنجا حقوقی دریافت می‌کنم و فرزندم را نیز به مهدکودک سپردند و خوشحالم که هنوز این مرکز مرا تنها نگذاشته است.

چی شد که شناسنامه‌ات را از دست دادی؟

وقتی صاحبخانه جوابم کرد؛ نتوانستم اثاثیه‌ام را بردارم و شناسنامه‌ام گم شد و اولین مدرکی که در این مدت توانستم بگیرم یک کارت بانک بود که برای گرفتن آن کپی شناسنامه و کارت ملی پدرم، مادرم، خودم و کارت بنیاد شهیدم را ارائه دادم و در نهایت توانستم این کارت را بگیرم اما اصل شناسنامه‌ و کارت ملی‌ام را ندارم.

چه برنامه‌ای برای آینده‌ات داری؟

سعی می‌کنم؛ شناسنامه خودم و بچه‌ام رو بگیرم، یعنی مطمئنم که این کار را می‌کنم و با توجه به صیغه‌نامه‌ای که دارم، اسم پدرش را هم داخل شناسنامه می‌برم. آینده رادین برای من خیلی مهمه و دوست دارم سریع‌تر از این منطقه دور بشم و از بنیاد شهید به صورت حضوری و مکاتبه‌ای خواسته‌ام که به من کمک کند تا بتوانم در جای بهتری خانه بگیرم. در حال حاضر در محله‌ای زندگی می‌کنم که قبلاً در آنجا مصرف‌کننده مواد بودم. دوست دارم پسرم در منطقه‌ای بزرگ شود که دور از این مسائل باشد در محله‌ای امن‌تر و مناسب‌تر، تا فرزندم آینده‌ای بهتر داشته باشد، اما متاسفانه هنوز پاسخی از بنیاد نگرفتم.

سخن آخر؟

امروز موسسه بین‌المللی MSF یا پزشکان بدون مرز که موسسه‌ای بشردوستانه بوده و به افراد آسیب‌دیده مثل زلزله‌زدگان در سراسر جهان خدمات پزشکی ارائه می‌کند، در ایران فعالیت می‌کند آن هم تنها به زنان آسیب‌دیده‌ای که اعتیاد دارند یا در معرض اعتیاد و بیماری‌های ناشی از آن هستند؛ خدمات رایگان پزشکی ارائه می‌دهند، حتی در مواردی مانند ابتلا به ایدز یا هپاتیت هم به این زنان کمک می‌کنند.

چرا کشور ما نباید چنین مراکزی داشته باشد یا حداقل همکاری لازم را با چنین سازمان‌هایی داشته باشد در حال حاضر این سازمان فقط می‌تواند؛ در برخی مناطق تهران مانند دروازه غار و مولوی فعالیت کند.

زنان زیادی هستند که دوست دارند باقی زندگی خود را در سلامت بگذرانند و دوست ندارند به خاطر فقر و بی‌سرپناهی خود را در اختیار کسی قرار دهند؛ زنانی که فرزند دارند، اما به خاطر دریافت مبلغ کمی وارد روابطی می‌شوند که نه تنها سلامتشان رابه خطر می‌اندازد که فرزندشان هم متوجه اعمال آن‌ها می‌شود. چرا نباید اقدام مناسبی در حمایت از چنین زنانی صورت بگیرد.

در موسسه پزشکان بدون مرز زنان و مادران زیادی هستند که هیچ پناهی ندارند، زنانی که اعتیاد را ترک کرده یا هیچ وقت معتاد نبوده‌اند و می‌توانند کار کنند تا زندگی سالمی داشته باشند، چرا نباید جایی وجود داشته باشد که به امثال من اطمینان کرده و کار دهد.

مشکل دیگر این است که در کشور ما صدور شناسنامه بدون نام پدر و با نام مادر بسیار مشکل است چنین مادر و فرزندانی از دریافت یارانه، دفترچه خدمات درمانی، کارت ملی و… محرومند در واقع چنین افرادی از حقوق اجتماعی برخوردار نیستند، اما زنان آسیب‌دیده زیادی هستند که می‌خواهند خود و فرزندشان زندگی سالمی داشته باشند، اما نمی‌دانند در آن زمان که در شرایط نامطلوب زندگی می‌کردند با چه کسی رابطه داشته و پدر فرزندشان چه کسی است. مهم آن است که امروز می‌خواهند زندگی خود را تغییر دهند. گاهی هم پدر بچه مشخص است، اما هیچ مسئولیتی را نمی‌پذیرد اصلاً بچه را قبول نمی‌کند. اما نام چنین پدری حتماً باید در شناسنامه باشد و بچه شناسنامه بگیرد، چرا باید شرایط به این صورت باشد. اگر به زنانی مانند من کمک نشود تبدیل می‌شوند به سکس ورکر و باعث انتشار بسیاری از بیماری‌ها خواهند شد. بهتر است قبل از اینکه چنین اتفاقی بیفتد برای پیشگیری هزینه کنند. معتادان آسیب‌دیده و مطرود از جامعه هستند و برایشان مهم است که با آغوش باز پذیرفته شوند و مورد احترام قرار بگیرند. آنان دوست دارند دیده و شنیده شوند.

مینا نماد تمام زنان و دختران بی‌سرپناهی است که به هر دلیل خواسته یا ناخواسته به دام اعتیاد افتاده و سرگردان خیابان‌ها شده‌اند. زنانی دورانی از تاریکی و ترس را پشت سر گذاشته و امروز به رغم تمام دلواپسی­‌هایی که همچنان بر روانشان سنگینی می‌کند؛ می‌خواهند و می‌توانند دوباره زندگی‌ خود را به دست گیرند، اما برای این‌کار نیاز به دستانی توانمند دارند که مهرو یاری خود را صادقانه تقدیمشان کند. هرچند که هنوز دستی یاری­گر برای حمایت از این زنان آنگونه که بایسته است، از آستین بلند نشده است. نباید فراموش کرد که دلواپسی­‌ها و دغدغه‌های امروز مینا‌ها می‌‌تواند؛ ترس و بیم فردای روز هر کدام از ما باشد.

گفت‌وگو: شادی مکی

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *