نکته فراموش‌شده در پرونده پزشکی کیارستمی از رنجی که می‌بریم عبدالرضا ناصرمقدسی. متخصص مغز و اعصاب

 

در شیراز دانشجوی پزشکی بودم و زندگی‌ام بین بیمارستان و حافظیه تقسیم می‌شد. یکی از مهم‌ترین وقایع زندگی من در آن سال‌ها آشنایی با نویسنده توانای این مرزوبوم، «شهریار مندنی‌پور» بود. قبل از اینکه او به آمریکا برود، در یکی از اتاق‌های تنگ کتابخانه حافظیه می‌نشست و داستان می‌خواند و داستان می‌نوشت. من هم هرازچندی به سراغش می‌رفتم و با هم در مورد موضوعات مختلف صحبت می‌کردیم. تازه به بیمارستان رفته بودم و بسیاری از بیماری‌ها برایم تازگی داشت. یادم هست از بیمار مبتلا به ایدز شدیدا می‌ترسیدم. یک‌بار برای «مندنی‌پور» تعریف کردم که بیماری مبتلا به ایدز در بخش داریم که هیچ‌کس از آشنایانش به سراغش نمی‌رود، ولی همسرش با عشقی تمام، همه کارهای مراقبت از او را انجام می‌دهد. با آن حالت همیشگی‌اش رو به من کرد و گفت: «چرا کسی کارهایش را انجام نمی‌دهد؟ ایدز که از تماس منتقل نمی‌شود؟» یادم هست از آن حرف به‌شدت تکان خوردم. با خودم زمزمه کردم که «عطوفتت کجا رفته؟» از آن روز و از درسی که از این هنرمند بزرگ گرفتم دیگر از هیچ بیماری‌ای نترسیدم. به‌یمن فضای ایجادشده بعد از دوم خرداد، زندگی‌ای پر از تجربه برای من ممکن و میسر شده بود. در همین احوالات بود که فیلم طعم گیلاس «عباس کیارستمی» برنده جایزه نخل طلایی شد و ما نیز کمی بعد او را به شیراز دعوت و جشنواره‌ای برگزار کردیم که حالا البته دست‌نیافتنی به نظر می‌آید. تقریبا تمام فیلم‌هایش را دیدیم. او در یک جلسه پرسش و پاسخ نیز شرکت کرد که سادگی، حاضرجوابی و فروتنی‌اش همه را مجذوب خود کرد. من و دوستانم البته این فرصت را داشتیم که به صورت خصوصی نیز با او هم‌صحبت شویم؛ گفت‌وگویی که تاکنون یکی از شیرین‌ترین خاطرات من محسوب می‌شود. از او پرسیدم که چرا لوکیشن فیلم‌هایش این‌قدر تکراری است؟ چرا فقط از یک موضوع فیلم می‌سازد؟ جوابی که به من داد هنوز که هنوز است در گوشم صدا می‌کند؛ «من در مورد زندگی فیلم می‌سازم و زندگی هیچ‌گاه تکراری نیست». راست می‌گفت تمام فیلم‌های او در مورد زندگی بودند و این درس بسیار بزرگی برای همچون منی بود که داشتم در رشته پزشکی تحصیل می‌کردم. آنچه این هنرمند بزرگ با فیلم‌ها و گفته‌هایش به من یاد داد این بود که باید زندگی را ارج بگذارم.
از آن روز، زمان زیادی سپری شده است. البته باز فرصت دیدار مهیا شد و من آیینه زمان را می‌دیدم که بر موی به‌تدریج سفیدشده «کیارستمی» سنگینی می‌کرد و درنهایت به جایی رسید که او همواره در تمام فیلم‌هایش از آن تبری می‌جست: به مرگ. اما متأسفانه در مرگ او اتفاقاتی افتاد که سایه این مرگ را چندبرابر کرد. او که عاشق زندگی بود شاید فکر نمی‌کرد در سایه مرگش بسیاری از نمادها نیز فرو بریزد و فرهنگ ما احتضار خود را به رخ بکشد.
حقیقتا من هیچ اطلاعی در مورد پرونده پزشکی «عباس کیارستمی» ندارم و هرچه می‌دانم در حد همان چیزهایی است که در جراید و فضای مجازی نقل‌قول شده و آن‌قدر متناقض و مبهم است که نمی‌توان هیچ استنباط و نتیجه‌گیری‌ای از آن کرد. بی‌شک در کشور ما مراجع ذی‌صلاحی وجود دارند که می‌توانند به موضوع رسیدگی کرده و حقیقت ماجرا را مشخص کنند. از آنجا که این، موضوعی تخصصی است، من هیچ تمایلی ندارم که در مورد آن اظهارنظری کنم. سخن من در مورد فاجعه‌ای فرهنگی است که روزبه‌روز خود را به اشکال مختلف نشان می‌دهد. یک روز در صفحه بازیکن نامداری چون «مسی» رکیک‌ترین حرف‌ها را به او می‌زنیم. یک روز دیگر شنیع‌ترین فحش‌ها را به بازیکنی فرانسوی می‌دهیم و این‌گونه فرهنگ پایین خود را به رخ جهانیان می‌کشیم و حالا در مرگ «کیارستمی» نیز بار دیگر همین فرهنگ فحاشی را تکرار می‌کنیم.
من به‌عنوان پزشک دوستدار هنر، همان‌طور که گفتم، درس‌های بسیاری از هنرمندان و صدالبته از «عباس کیارستمی» گرفته‌ام؛ درس‌هایی که در کار هرروزه‌ام و در برخورد با بیمارانم بسیار کمکم می‌کند. بنابراین نمی‌توانم بفهمم که این فحاشی‌ها، این برخورد نادرست بین دو قشر فرهیخته یعنی هنرمندان و پزشکان چه معنایی می‌تواند داشته باشد. چرا از «کیارستمی» و از فیلم‌هایش یاد نمی‌گیریم که باید بزرگوار باشیم و با بزرگواری و سعه‌صدر با مشکلات روبه‌رو شویم. چرا این اقشار فرهیخته یاد نمی‌گیرند که باید گذشت داشته باشند و چرا به‌جای ترویج فرهنگ بزرگواری، فرهنگ فحش و تقابل و ناسزا را ترویج می‌کنند؟ من عاشق ایرانم. بسیاری از روستاهای این مملکت را با پای پیاده طی کرده‌ام، جاهایی رفته‌ام که کمتر کسی فرصت رفتن به آن مناطق بکر و دیدنی را داشته است. ورودی ما در شیراز بیش از صد دانشجو داشت. اکثریت قابل‌توجهی از آن دانشجویان، ایران را ترک کرده‌اند. زمانی دوستی از من پرسید که «تو نمی‌خواهی بروی؟» گفتم: «کجا بروم؟ برادرم را در همین خاک دفن کرده‌ام. برادرزاده‌ام در کوچه‌پس‌کوچه‌های خاکی همین سرزمین بزرگ شده است. کجا دارم که بروم؟» این روزها اما دلم بسیار گرفته است. احساس می‌کنم فرهنگی که به آن این‌قدر افتخار می‌کنم در حال احتضار است. می‌ترسم. می‌ترسم که در هیاهوی این فحاشی‌ها، این حرکت‌های زشت و ناپسند، این دشمنی‌ها و این عدم‌بزرگواری‌ها، از ایران من فقط خاک گوری باقی بماند با کوچه‌های خاکی. می‌ترسم

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *