اشاره: ایرج افشار (زاده ۱۶ مهر ۱۳۰۴ تهران – درگذشته ۱۸ اسفند ۱۳۸۹ تهران) فرزند محمود افشار یزدی، پژوهشگر فرهنگ و تاریخ ایران و ادبیات فارسی، ایرانشناس، کتابشناس، نسخهپژوه، نویسنده و استاد دانشگاه ایرانی بود. سابقه تدریس در دانشگاههای داخل و خارج کشور از جمله: دانشگاه برن (سوئیس)، دانشگاه ساپورو (ژاپن) و دانشگاه تهران را داشت. وی پایهگذار کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران و «پدر کتابشناسی ایران» است. ایرج افشار در عمر کاری و فعالیتهایش نزدیک به ۶۵ سال کوششهای پژوهشی بیش از ۳۰۰ کتاب و ۳۰۰۰ مقاله در زمینههای کتابشناسی، کتابداری، تاریخ، جغرافیا، جغرافیای تاریخی، فرهنگ مردم و موضوعهای دیگر تألیف، تصنیف و تصحیح کردهاست. کتابخانه بزرگ و گرانبهای ایرج افشار در مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی محفوظ است. این استاد بزرگ و گرامی همواره الهامبخش و مشوق محققان و نویسندگان و اهل قلم بود و جز ایران و سربلندی و پژوهش و نگاهبانی و شناسایی معارف و معاریف آن هیچ مشغله و آرزویی نداشت. سایهای بود بلند و بشکوه بر سر ایرانزمین و فرهنگ و تاریخش… سالهای سال در پناه و سایه او میزیستیم و به اشارت و راهنمایی او خرسند و کارآفرین بودیم و هیچگاه تصور درگذشت و فقدانش به خاطر خطور نمیکرد. در هجدهم اسفند ۱۳۸۹ که به مشورت ایشان در کار پژوهیدن و تألیفی درباره فتوت و موضوع جوانمردی در تاریخ ایران بودم، خدمت استاد میرسیدم و هیچ فکر فقدان و هجران به خاطرم خطور نمیکرد…
یادداشت زیر در همان لحظات و اندکی بعد از تشییع پیکر پاک استاد نوشته شد و حال و هوای همان احوال و روزگار را دارد؛ بازتابی است از اندوهی بر دل و جان، خبری نابهنگام در زمستان…
*****
این نوروز، غمافزا بود. در پسین روزهای اسفندماه خبر هجرت ایرج افشار از این خاکدان، قلب فرهنگ ایران را در هم کوبید. در مقام تشبیه میتوان گفت که مردان برجسته و استخوان خردکرده فرهنگ ایران، همه افسران بودند و ما سربازان بودیم و ایرج افشار سرداری باشکوه و با کفایت و راستکردار و آزاده و سخت محبوب دلها … هیچچیز این اندوه را نمیتواند زدود. حتی بهار و حتی نوروز کهن و دلنشین که در این روزها و سالهای نادلانگیز و پر محنت، به نماد و یادگار سربلندی و فخر ما بدل شده است.
واپسین برخورد با زندهیاد استاد ایرج افشار برای من سرشار از لذت و درس بود. در دفتر آقای مجیدی رئیس کتابخانه دایرهالمعارف بزرگ اسلامی، چهره نازنین و باوقار استاد را دیدم. مثل همیشه لباسی متناسب و موزون پوشیده و همچون همه لحظههای کاریاش، که گویی عازم مجلس مهمی است کت و شلوار رسمی و خوشرنگی بر تن داشت. با آن که توفان بیماری ـ از درون و بیرون ـ جسمش را فرسوده بود اما شور ایران و شخصیت ذاتی و بزرگواری از نگاهش میتراوید. فرصت را غنیمت دانستم و برای عرض ادب پیش رفتم. فرمود: هنوز در فلان روزنامه مشغولی؟
قدری از اوضاع گلایه کردم و خواستم بیشتر شکوه کنم … اما اجازه نداد حرفم تمام شود و فرمود: این حرفها و مسائل همیشه بوده است و همیشه هم خواهد بود. مشکلات شما که بیشتر از دهخدا و صوراسرافیل نیست. یک جای دیگر و یک کار دیگر را شروع کن. اگر بخواهی کار کنی، زمینههای زیادی هست.
کمی مکث کرد و گویی دانست که با چه تحسین و اعجابی به چهره نجیبش مینگرم. پرسید: الان چه کاری در دست داری؟
عرض کردم: در مجله اطلاعات حکمت و معرفت مشغول درآوردن پروندهای با موضوع جوانمردی و پهلوانی هستم و چند ماه قبل هم یک شماره دیگر در همین موضوع داشتهایم.
یکباره، گویی جانی تازه به جسم نازنینش دمیده شده باشد، لبخندی زد و با ملاطفت فرمود: پس خیلی هم بیکار نشدهای! همین کار خوب است و اگر با حوصله و دقت انجامش بدهید، خدمتی به فرهنگ ایران است.
(همین لحظه به یاد آوردم که چند سال قبل برای مصاحبهای در موضوع ایرانشناسی به منزل استاد رفته بودم. در پایان گفتگو از ایشان این سؤال کلیشهای را پرسیدم: برای اعتلای ایرانشناسی و گسترش آن چه باید کرد؟
بدون مکث و تعلل این پاسخ کوتاه و کامل و آموزنده را داد: باید کار کرد و بسیار کار کرد.)
وقتی دیدم استاد کمی شکفته شده، جسور شدم و گفتم: استاد افشار، همه لطف این دفتر به این خواهد بود که گفتگو یا مقالهای از جنابعالی هم در صدر مطالب مجله باشد.
بیآنکه مکث کند یا تصنعی در کار آورد، از ناراحتی جسمی و دوا و درمان و گرفتاری نزد اطبا عذر آورد. اما مثل همیشه و همه دیگر وقتهایی که کار یا مطلب یا کتاب و منبعی از او درخواست میکردیم، دستمان را کنار نزد. اشاره کرد که مقالهای در یادواره شادروان دکتر غلامحسین یوسفی با عنوان فتوتنامه آهنگران دارد که اگر میخواهیم میتوانیم از آن استفاده کنیم. سپس مکثی کرد و افزود که مرحوم استاد دانشپژوه هم در مجله راهنمای کتاب، مطلبی در همین موضوع نوشته که چاپ دوباره آن مفید است. پس از آن با ذکر آدرس دقیق مطالب، از آقای مجیدی درخواست کرد که کپی هر دو مقاله را به من بدهد. با آنکه مقالهها را میشناختم و هر دو منبع را در کتابخانهام داشتم، چیزی نگفتم تا بهانهای باشد برای بیشتر ماندن در کنار بزرگمرد فرهنگ ایران استاد ایرج افشار.
هنگام خروج از ساختمان دایرهالمعارف بزرگ اسلامی، مجددا استاد را دیدم که با عصا و در معیت همراهی که سخت مراقب احوال ایشان بود، به آرامی گام برمیداشت. دلم لرزید، اما هیچ باوری و نسبتی میان مرگ و این مرد نمیتوانست وجود داشته باشد. چند روز بعد که در کنار دوست همکارم در روزنامه اطلاعات مشغول بستن صفحات مربوط به پرونده فتوت و جوانمردی بودیم، خبر آمد که استاد در بیمارستان جم بستری شده است. اما ایرج افشار مردی نبود که کسی جرأت کند و از مرگ او سخن بگوید. با این حال دلم لرزید و ناخودآگاه به خاطر آوردم که در همین چند روزه، دو استاد دیگرم، دکتر ابوالقاسم گرجی و دکتر محمود روحالامینی درگذشته و همه مردم صاحبدل و صاحبنظر را سیاهپوش کردهاند. تشویشی به جانم افتاد و رفتم بیمارستان، بسیاری از انسانهای آزاده و مردم بافرهنگ آمده بودند و استاد با چهرهای گشاده، اما پنهانگر درد، با دیدارکنندگان خوش و بش میکرد. در صدر مقاله استاد افشار در مجله اطلاعات حکمت و معرفت، و مدتی بعد در کتاب تاریخ و فرهنگ جوانمردی، در چنین حال و هوایی، اشاره و توضیحی نوشتم:
«مدتی پیش، از استاد نامدار فرهنگ و تاریخ ایران، دکتر ایرج افشار، تقاضا کردیم که در باب فتوت و جوانمردی، مطلبی عنایت فرمایند تا در دفتر ویژه این موضوع منتشر کنیم. استاد مانند همیشه استقبال کردند، اما کسالت و بیماری و سپس بستری شدن ایشان در بیمارستان، مانع از این کار شد. با این حال اشارت فرمودند که مطلب ذیل را که در سال ۱۳۵۹، به مناسبت بزرگداشت شادروان استاد غلامحسین یوسفی نوشته و تدارک دیده بودند در نظر بگیریم و مورد استفاده قرار دهیم. استاد افشار، خردمند و کوششگر بزرگ فرهنگ ایران است و آثار فکری و قلمی ایشان فزون از شمار است. در اینجا برای یادآوری گستره و ارج خدمات ایشان، این مطلب را سرلوحه دفتر ماه قرار داده و از خداوند تبارک و تعالی برای وجود عزیز این دانشور بزرگوار طلب سلامتی و عمر طولانی داریم.» (اطلاعات حکمت و معرفت، اسفند۱۳۸۹، شماره۶۰، ص۱۱)
اما باد مسموم و ریشهسوز این روزگار، گویی از ناله و ضجه ما لذت میبرد. هنوز خبر بهار در راه بود و سپیدی زمستان بر کوهسار، که سیاهپوش ایرج افشار شدیم. در مراسم تشییع پیکر استاد، که مجلس تعزیت عجیب و پر شکوهی بود، روحانی دانشور، استاد محقق داماد حق مطلب را ادا کرد و اندکی آرام شدیم. در آن لحظه در پی تابوت ایرج افشار میرفتم که شنیدم کسی گفت نوروزمان عزا شد و جشن نمیگیریم. در دل این سخن را تأیید کردم اما از جانب دیگر، صدای آشنایی در گوشم بنشست. شنفتم که استاد بزرگ و شیرینسخن تاریخ، محمد ابراهیم باستانی پاریزی، در پاسخ به گوینده همان سخن فرمود: «نوروز را جشن بگیرید و گرامی بدارید تا روح ایرج افشار شاد باشد و ایران و ایرانی برقرار بماند.» بلافاصله دو بیت شعر زیبا و قریبالمضمون هم با آن لهجه شیرین کرمانی در تأیید موضوع خواند که در خاطرم نمانده است. کمی پیش رفتم تا به دیدار ایشان از بار اندوه بکاهم. دیدم استاد باستانی که چنان دلداری میداد، به آرامی اشک میریزد و به تندی آن را پاک میکند. کوشیدم اشعار مرثیهای را از حافظ یا خاقانی زیر لب زمزمه و خاطر حزین را مشغول کنم، اما هیچیک مناسب احوال نبود. ناگهان خاطر افسرده متوجه این بیت بیدل شد که از آن لحظه مکرر و متصل به زبان جاریست:
رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند
خاکستری ز غافله اعتبار ماند … روزنامه اطلاعات