گزارش جلسه محفل ادبی فروغ رشتخوار در تاریخ ۱۴۰۱/۰۹/۱۰ به قلم آ قای مهدی یپرم

بنام خدای یکتا

گزارش جلسه محفل ادبی فروغ رشتخوار در تاریخ ۱۴۰۱/۰۹/۱۰
به قلم : مهدی یپرم

انجمن ادبی رشتخوار

 

بنا به دعوت قبلی #خانم_سنجری دبیر محترم انجمن با اندکی تاخیر در عصر دل انگیز خزانی نسبتا سرد به تاریخ پنجشنبه دهم آذرماه از منزل پدری رهسپار روستای کریم آباد رشتخوار(کشور کوچک) شدم.

حدود ساعت ۱۷ به محل اقامتگاه زیبا و باصفای بومگردی #آقای_منصوری رسیدم و به محض ورود صدای گرم و آشنای دوست عزیزم #استاد_مرادزاده نوید شبی زیبا و پرثمر داد.
وارد جلسه شدم و با دیدن چهره های آشنا و دلنشین دوستان و همراهان فرهیخته و گرانقدر پس از حدود ۴ ماه ، حظ وافر بردم و گرم احوالپرسی شدم.

دیدن همکاران قدیمی #جناب_رضایی مدیر اداره کتابخانه‌ها و جناب #بریش که ۱۱ سال افتخار همکاری با ایشان داشتم را غنیمتی شگرف دیدم

برادر ارجمندم جناب #استاد_اخلاقی در حال ارائه توضیحات مبسوط در خصوص ابیات قرائت شده توسط خوانشگر محترم #خانم_غفوری که با صوت دلنشینشان محفل را گرم نموده بودند را دیدم که نشان از تسلط هر دوی این بزرگواران دارد.
محیط دلنشین اقامتگاه بومگردی کریم آباد جذابیت فضای محفل ادبی را دوچندان نموده بود. فضایی که با قالیچه‌های دست‌باف و پرده‌های گلدوزی شده مزین شده بود با طاقچه‌هایی که نمادهایی از گذشته را در خود داشتند، صمیمیت و خونگرمی خانواده منصوری گرمای این جمع دوست داشتنی رو دوچندان کرده بود، #آقای_منصوری از کشف لوله‌های سفالین آبرسانی در محل اقامتگاه گفتند که برا کندن چاه به طور اتفاقی به این لوله کشی سفالی رسیده اند که میراث فرهنگی با بررسی این سفالینه به این کشف رسیده‌اند که قدمت این لوله کشی خیلی قبل‌تر از قلعه تاریخی بوده‌است.( این اقامتگاه مکانی دلپذیر برای گردشگران و علاقه‌مندان به روستاهای تاریخی استان هست)

در ادامه صحبتهای #استاد_مرادزاده همچون همیشه انرژی دوستان را مضاعف نمود و بار دیگر مرا بر آن داشت که به دوستی با علی عزیز افتخار کنم.

اجرای زیبای موسیقی سنتیِ نسل دوم گروه غوغای ققنوس و سپس خوانش دو غزل و نیز شعری محلی بر اساس حکایتی قدیمی از رشتخوار توسط #اینجانب و غزلی زیبا از جناب #مرادزاده و غزلی عاشقانه از جناب #باقری و چند غزل و شعری محلی از جناب #پارسا جلسه ادامه یافت.
نیز سخنان جناب #داوری مسئول محترم ارشاد و خوانش غزلی از #فریدون_مشیری توسط #خانم_سنجری ادامه یافت؛
آنگاه #مهرسا_غلامی(دختر۷ساله #خانم_سنجری) با لحنی کودکانه ، به صورت فی‌البداهه داستانی را از ذهن کودکانه‌اش به زبان آورد که با آن بیان دلنشینش ما را بر آن داشت که تماما گوش شویم و تشویقش کنیم. بعد از آن #محیا_موسوی دختر ۹ ساله #خانم_غفوری شعری را که سروده بود را خواند شعرش نشان از آن بود که این دختر خانم ذاتا شاعر است چرا که وزن و قافیه رو با زیبایی و درستی در شعرش دیده می‌شد. #خانم_سنجری با خوانش شعری و تقدیر و تشکر از همکاری و همراهی دهیارنمونه کشوری جناب #غلامی و خانواده #منصوری مدیریت محترم اقامتگاه و نیز حضور ادیبان و ادب‌دوستان محفل، حسن ختام جلسه را به تکنوازی زیبای دوتار #محمدرضا_پارسا سپرد.

محفل مثنوی خوانی و شعرخوانی ساعت هفت ونیم شب به پایان رسید و حاضرین ، اقامتگاه زیبای بومگردی را با دلی شاد و لبی خندان به سمت شهر و دیار خود ترک نمودند.

#مهدی_یپرم
آدینه یازدهم آذرماه ۱۴۰۱
#سمیه_سنجری
#محفل_ادبی_فروغ_رشتخوار
#مثنوی_خوانی
#شعرخوانی_شاعران

#حکایتی_قدیمی_از_رشتخوار_در_قالب_شعر

#سروده_مهدی_یپرم

❇️حتما تا بحال حکایت شیرین ۳ رفیق که با هم شرط می بندند که یک نفر از بینشان شب هنگام در مسجد تاریخی رشتخوار میخی را در نزدیک درخت سنجد برای نشان گذاری قرار دهد و ….

دِر ایام قِدیم دِ شهر رشخوار
اَخِرای شو که هیشکِه نبو بیدار

همه دِ خو ناز و زِرِ کرسی
از او گِرماش نِبَس هیچِه بُپُرسی

سه تا رِفِق خِدِی هم شرط بستن
ببینن کی مِتِرسَه کی نتِرسه

که اصغر رِفِق خنگ کُلوتر
دِ مین عالمُم از همه خُل تر

بره به مسجدِ جامع او یکّه
اگر مَیه بُبُرَه صد تا سکه

همو مِسجد که از شهر دور بویَه
دِ زو وَرِ زِمینای زعفرویَه

خِدی خودش ببوره مِخ طِویله
که نکنه همش گیلَه واگیله

مخر د خاک کنه بری نِشَنی
زودِ وَرگرده ، او خاک دِ پِشَنی

خُلاصَه اصغر از ای باغ وِر او باغ
دِ او سرما که دِستات مِره دِلاغ

چراغ اِینه د دستش تِرسو تِرسو
دِ ای دست دِگش مخِ و رسمو

مِلرزی مثل یک موجِ دِ دریا
هم از سرما هم از جن و پِریا

مِخِر کوفت و سریع وِرخست وِرپا
ز سود سکه ها دِ فکر و رویا

خودشر برسنه زودِ به خنه
دِ سِرما هوم دِگَه بیشتر نَمنه

از او ور ورگوم از عباس و اکبر
که بوین منتظر وَرگرده اصغر

نه یک سِعت نه دو سِعت که تا صب
نشستن تا گذشت از پنج یک رب

مِخندین که ای اصغر دیوَنه
مِخِر نزیه و رفته به خَنه

حدودای ظهر که رفت خادم به مسجد
دی یَکِه اُفتیه د زیرِ سنجد

جلوتر رفت و او شناخت اصغر
که رنگش پِریَه اَفتیَه وِربَر

خدا رحمت کنه کِی هایه مرده
بدنش یخ زیه مرگِر شمرده

مِخِر کوفته د پَیین لباسش
عجله کرده او از رو هراسش

بله وقتِه که خواسته او بلند رُه
مِخَه نگذیشته دِ رو پاش بند ره

بجای که برسه اصغر به سکه
د زونچو کرده او جابجا سکته

#سروده_مهدی_یپرم
https://t.me/RoshtPoetryNotices

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *