«حافظ» حافظ قرآن بود. حافظهاى دیگرى هم بودند، خود او چندین جا به این موضوع اشاره دارد و مىگوید: «هر چه کردم، همه از دولت قرآن کردم» یا به دعاهاى سحرى و قرآنخوانىهاى شبانۀ خود بارها اشاره دارد. او مسلماً در جوانى قرآن را حفظ کرده بود و پیوسته مىخواند و از آن الهام مىگرفت. به نظر مىآید تکرارى که حافظ از نام قرآن مىکند، یک مقدارى مصلحتى است تا از گزند مدعیان و بدگویان در امان بماند؛ یعنى به آنها بفهماند این طورى که شما به من ایراد مىگیرید و در مبانى اعتقادى من شک مىکنید، نیست، من کسى هستم که حافظ قرآنم؛ قرآن را شفیع مىگیرد تا بفهماند آنگونه که مدعیانش فکر مىکنند، نیست. تصریح مىکند: من قرآنخوان هستم، حافظ قرآنم، پایبند اصول دینم، دست از سرم بردارید! ما درست نمىدانیم که حافظ این حرفها را تا چه اندازه از روى عقیده مىزند یا از روى مصلحتاندیشى.
از سوى دیگر از لحاظ بلاغى، قرآن سرمشق بزرگی براى وى بود؛ فصاحت قرآن و حالت تأثیرگذارانهاش او را در شاعرى یارى مىکرد. حافظ به «تفسیر کشّاف» هم اشاره دارد که تفسیری بلاغى است؛ بنابراین سرمشق شاعرىاش بیش از هر چیزى، قرآن است.
حافظ نشان مىدهد که ایرانى در معتقدات خود دستخوش نوسانى است. دورنگى به خرج دادن، تا حدودى از روى ناچارى است تا بتوان در اجتماع زندگى کرد. رعب عوام همیشه بر آسمان فکر ایرانى سایه افکنده بوده است. خواص همیشه در ابراز نظراتشان احتیاط به خرج دادهاند و این به علت ترس از عوام است. اینکه حافظ مىگوید: «من نه آنم که ز ابناى عوام اندیشم»، نشان مىدهد این حالت ترس وجود داشته است. مىتوان یقین کرد که اگر در جامعهاى ریا جریان داشته باشد، انسان خواه ناخواه ریاورز مىشود و گونههاى ریا را دیدن و هر روز دیدن، شخص را «ریاشناس» مىکند. حافظ ریاشناس بزرگی است. به همین جهت یکى از عظیمترین مفاهیم شعرى او «ریا»ست. او مىکوشد ریا را افشا کند. ریا دردى است که همواره در جامعه حضور داشته و تقریباً غزلى از حافظ را نمىتوان یافت که اشارهاى به آن نشده باشد.
ریاشناسى و ریاستیزى حافظ، محصول بخش بزرگى از تاریخ است؛ اما در آن دوره شدیدتر بود. ریا در دورههاى مختلف ضعف و شدت داشته و شیراز آن زمان گرفتار این عارضه بود. در شیراز دورۀ حافظ این تناقض وجود داشت: از یک سو تظاهر به مذهب و حتى خشکمقدسى و از سوى دیگر گرایش به آزاداندیشى، حتى ولنگارى و عیش و نوش. هواى شیراز و فضایش این خاصیت را داشته که مردم را به زندگى شاد دعوت کند. این حالت در فضاى این شهر بیشتر از شهرهاى دیگر بوده و تاریخ هم این موضوع را تا حدى تأیید مىکند. چنین تناقضى در اجتماع بود و حافظ هم در چنین فضایى زندگى مىکرد: «حافظم در مجلسى، دُردىکشم در محفلى!» گویى از این مجلس خارج مىشده و به آن مجلس مىرفته. مادر «اینجو» ـ اولین پادشاه معاصر حافظ ـ مجالس مذهبی ترتیب میداد و بعدها فاش شد که همو با وزیر وقت ارتباطهایى داشته است؛ هر دو کار را مىکرد! حافظ در جایى مىگوید:
صراحى مىکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمىگیرد!
«دفتر» در اینجا باید کتاب مذهبى باشد. از یک طرف گرایش به شادى و باز بودن و عیش، و از طرف دیگر الزامات زندگى و بستگى اجتماع و بهخصوص ریاورزى حاکمانى که از کمک عوام بهرهمند بودند، فضا را دوگانهروى مىکرد و حافظ بیانگر چنین فضایى است.
او در حق خود انصاف مىدهد و بارها مىگوید که بعضى کارها را نمىتواند نکند. اهل انصاف است و هر چه هست، مىگوید. سعدى هم چنین است، ولى هیچ کس بیشتر از حافظ به سرزنش خود نپرداخته. خود را به «شید و رزق» متهم مىکند. چون در چنان اجتماعى به آن ناگزیر است:
سیاهنامهتر از خود کسى نمىبینم
عجبکه چون قلمم دود دل به سر نرود
در کار حافظ صداقتی وجود دارد که حرفش را دلنشین مىکند. البته طرز گفتن هم مهم است، و الا حرف تازهاى وجود ندارد. همه حرفها گفته شده است.
پیر حافظ
سخن گفتن از پیر تازگى ندارد. گویندگان و شاعران دیگر هم اعتقاد به پیر داشتهاند؛ مرادى بود که چه بسا زمانى را در خدمت او مىگذراندند، مثل خود مولانا که در خدمت برهانالدین ترمذى بود. در «پیر»، میزان دانش و معلومات مطرح نبود، بلکه خلوص انسانى و نیرویى درونى مطرح بود. از اینجهت به او سر مىسپردند. حافظ در خدمت پیر خاصى نبود، او پیر خود را «پیر مغان» ذکر مىکند. در اغلب مواردى که از پیر یاد کرده، پیر با کلمه «مغان» همراه است. پیر مغان قبل از حافظ هم مورد اشاره بود. در آثار عطار و سنایى به او بر مىخوریم، ولى حافظ دائماً آن را تکرار مىکند و سرسپردگى و اعتقادش را نسبت به او بیان مىدارد. این موضوع تازگى دارد. در واقع دو موضوع هست: یکى تکرار پیر مغان و دیگرى اعتقاد بىچون و چرا به او:
گر مرشد من پیر مغان شد، چه تفاوت؟
در هیچ سرى نیست که سرّى ز خدا نیست
بیتهاى دیگر نیز در همین مقوله است:
به مى سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بىخبر نبود ز راه و رسم منزلها
حافظ پیر مغان را نماینده خرد جهانى مىداند و ریشه او را به ایران باستان مىرساند. از نظر او پیر کسى است که راهگشاى زندگى و دانندۀ راز است؛ البته فردى تخیلى است. پیر مغان هیچوقت وجود نداشته، زاییده تخیل آرزومند انسانى است. «مغان» یعنى خردى که کهنسال است و به دورانهاى دوردست باستانى برمىگردد. اگر کلمه مغان نبود، پیر عادى تلقى مىشد؛ اما همراه با کلمه مغان، تجسم خرد گذشتگانى مىشود که در یک فرد جمع و متراکم شده است.
«رند» هم قبل از حافظ سابقه دارد، ولى حافظ پایگاه خاصى به او بخشیده است. رند حافظ کسى است در کنار پیر مغان، اما او خرد رایج را چندان قبول ندارد و جویندۀ خرد ناب است. رند همه چیز را دیده و آزموده و دیگر سرش کلاه نمىرود؛ زیر و بمهاى زندگى را مىشناسد و نوعى شکاکیت نسبت به همه چیز در اوست. از هیچ کس توقعى ندارد، زیرا انتظار ندارد. خلاصه آنکه به نوعى روشنبینى زیرکانه رسیده است. از این روست که کسی نسبت به او نظر همدلانه ندارد و غریبوار زندگى مىکند. به نظر او انسان در راهروشنبینى، باید تحمل محرومیت بکند. زبان حال رند حافظ را مىتوان در این بیت خلاصه کرد:
اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
این نوع اندیشهها، زاییده زمان است؛ نیز زاییده آموختههاى انسانى از تاریخ و تأمل در سرنوشت انسان. همه اینها فردى مثل حافظ را به این راه کشانده تا این نظرات را اتخاذ کند، زمان و محیط بسیار مهم است. «زمان» چیزهایى را براى انسان مطلوب و قابل قبول میکند یا نمیکند. آنگاه فرد در مقابل آنها واکنش نشان میدهد. معلوم است که انسان وقتى چیزى را مىبیند که نمىپسندد، یا آن را خلاف طبیعتش مىبیند، رد مىکند و کنار مىزند و در برابرش واکنش نشان مىدهد.
معنوىاندیش
حافظ به گونهاى است که چند نوع مىتوان از او تعبیر آورد. عدهاى او را مذهبى مىدانند، عدهاى عرفانى مىدانند؛ در مقابل عدهاى او را بىاعتقاد مىدانند و گروهى نیز او را خیامى و خوشگذران به حساب مىآورند. همه اینها استنباطهایى است که از شعر او مىتوان بیرون کشید. حافظ البته عارفمنش است، ولى عارف یکدستی نیست. مجموعهاى است تلفیقى و چندجانبه. هیچ اندیشهاى را به تنهایى و به طور دربست نپذیرفته است، اندیشههاى گوناگون و گاه متعارض را مطابق طبع خود یافته. عرفان در زمان حافظ، اندیشه مسلطی بود و او چاشنىهایى بر آن مىافزاید. در عین حال، او انسانى معنوىاندیش است و تفکر مادى را رد مىکند. همجسمگرا و زیباپرست است و هم خیامىاندیش.
حافظ خودش را «درویش» خطاب مىکند، اما نه به معناى صوفیانه قضیه، بلکه به معناى بىنیاز و آسوده از تعینات دنیوى یا به معناىتهیدست. اندیشهها به سراغش مىآیند و مىروند. با هم جمع مىشوند و دوباره پراکنده مىگردند. لقب «لسانالغیب»ى حافظ سالها بعد به او داده شده است. علتش روشن است؛ بازمىگردد به طرز گفتن او که عبارت است از موسیقى کلام و ابهام در کلمات، سایهروشنها و چندمعنایى بودن سخن، به اضافۀ آهنگ بسیار غنى که در شعر او وجود دارد، و نوع کلماتى که به کار مىبرد چون قدس، ملکوت، فرشته، آسمان و سایر الفاظى که لاهوتىمنش هستند. اینها باعث شده است که پرشى در سخن او احساس شود، و کلام رو به عالم بالا داشته باشد. کلام دیگران در جاى خود ساکن است، مانند خواجو، سلمان ساوجى، عراقى و دیگران. در آنها معناى ثابتى که مرادشان است، از عبارت گرفته مىشود؛ ولى وراى آن چیزى نیست. در مورد حافظ ترکیب کلام یک مجموعه جنبندگى ایجاد مىکند که رو به صعود دارد. این چیزى است که احساس مىشود، ولى چندان قابل تشریحکردن نیست. این ویژگی فقط خاص حافظ است که لفظ و معنا و آهنگ را چنان با هم رایگان کند که حالت فرازمینى در آنها ایجاد شود. مولوى نیز در غزلیات، به سبک دیگرى همین حالت پرّان را پدید مىآورد. لسانالغیب یعنى معنایى وراى معنا عرضه کردن. لسانالغیب بودن و «فال» به کار افتادن، هر دو با هم هستند؛ براى اینکه هر کسى مىتواند منویات درونى خود را در هر غزلى که از حافظ در برابرش است، بیابد. گفتار حافظ معمولا نداى امید و ناامیدى است، وعده و وعید، اندوه و شادى، جدایى و وصال، و هر یک از اینها مىتواند به وضع روحى فالگیرنده جواب بدهد. لسانالغیب از جهتى یعنى «غیبگو» و هر غزل حافظ که مفاهیم گوناگونى را در بر دارد، بالاخره یکى از کلماتش مىتواند موافق حال فال گیرنده قرار بگیرد.
موسیقى و اندوه
حافظ و مولوى دو سبک متفاوت دارند. موسیقى حافظ موسیقى حسابشده است، مانند موسیقیدانی که از روى «نُت» آهنگ مىنوازد. موسیقى کلام مولانا پران و آزاد است و همین حالت طبیعى و نااندیشیده، آهنگ را پدید مىآورد. منظور این است که حافظ ریاضىوار روى موسیقى شعرش کار کرده است، در حالى که مولانا خودجوش و سریع عمل مىکند، ما بیشتر با نوع موسیقى حافظ مأنوس هستیم، در حالى که موسیقى کلام مولوى تنها در حالت هیجانهاى روانى، ما را همراهى مىکند. آهنگهاى مولانا سریعتر از ضربانهاى درونى ماست.
اندوهى که در حافظ وجود دارد، اندوه تاریخ است: اندوه زمان، اندوه زندگى و اندوه مشکلات زندگى. مقالهاى نوشتهام با این عنوان که: «چراحافظ گریه مىکرد؟» حافظ چند جا از گریه خودش یاد کرده است. او واقعاً مىنشست و گریه مىکرد. مىگوید: «گریه حافظ چه سنجد پیش استغناى دوست؟» این گریۀ تاریخ است و تراکم گرفتارىها و ناکامىهاى قوم ایرانى که جمع شده بود. گذشته از آن، حافظ مىخواست با گشایش زندگى کند، ولى در فقر به سر مىبرد و انواع سرخوردگىهایى که براى یک فرد حساس هست، شامل حال او مىشد: مشکلات خصوصى، خانوادگى، ناهموارى زمان، سبکمایگى و حمق مردم. چیزهاى کوچک و بزرگ، خاصه آنکه حافظ به طور کلى فرد خوشبینى نیست.خود را به «آهوى وحشى» تشبیه مىکند: دو تنها و دو سرگردان، دو بىکس!
ایرانگرایى حافظ
کلمه ایران در شعر حافظ و سعدى و دیگران نیامده است، ولى ایران به طور نامحسوس در سخن حافظ جریان دارد. به همین جهت، دیوان حافظ در واقع شاهنامه دوم است. در آن روح ایران و گذشتهها و خاطرههاى فراموش شده که تنها در ضمیر ناآگاه ایرانى حرکت مىکرد، حضور دارد. مثالهاى متعددى مىتوان زد که یکى از آنها همان پیر مغان است. اسامى شاهنامهاى در دیوان حافظ کم نیست. این نشان مىدهد که او با شاهنامه آشنا بوده و آن را بارها خوانده بوده. نوعى حسرت ایران گذشته در حافظ محسوس است و ارتباط بین جامجم و جام باده و جام جهانبین یعنى جام دانایى، معنىدار است، به عنوان نماد روشنبینى که جا به جا در دیوان آمده است. زوال قدرتهاى پیشین چون جم و فریدون و کسرى، براى حافظ یک سرچشمه عبرت است.
مسلماً سه گوینده بزرگ قبل از حافظ، یعنى فردوسى و مولوى و سعدى بیشتر از همه در حافظ مؤثر بودهاند.حالت ایران باستانىاش را از شاهنامه گرفته و تفکر روحانى و معنوى را از مولوى؛ از سعدى هم شیوه بیان را گرفته که در کارش بسیار مؤثر بوده است. از دیگران هم چیزهایى گرفته است. استفاده حافظ از عطار در ظاهر روشن نیست، ولى هست، از سنایى هم مقدارى استفاده کرده است. حافظ گاهى از کسان دیگر هم بهره برده. چند نمونه نشان مىدهد که از خاقانى و عراقى هم چیزهایى گرفته است. حافظ بسیار تیزبین بود و همه کتابهایى را که در دسترس داشت، مىخواند و از هر کدام چیزهایى را در ذهن و حافظه نگه مىداشت. شاید گاهى یادداشتهایى هم برمىداشت؛ بنابراین از افراد کوچک و بزرگ، تأثیرى در حافظ دیده مىشود. من گمان مىکنم که در میان همه اینها، بیش از همه نظر به سعدى داشت؛ ولى این به معناى تقلید یا اقتباس نیست.
حافظ بسیار کم تقلیدپذیر بود. البته کوشش به تقلید از او شده، ولى درست از کار درنیامده است. سعدى بیشتر از حافظ مورد تقلید قرار گرفته. تقلید از حافظ مشکلتر است. با این حال، او در شاعران هندىسراى تأثیرگذار بوده است و دیگران هم کم و بیش به او گرایش داشتهاند. با این حال، کسى جرأت نکرد به تقلید صریح از حافظ بپردازد. او خلاصۀ هر آنچه در شاعران دیگر بود، در خود گرد آورده است. اساساً ادبیات یعنى بیان خاص، ادبیات آموزه تازهاى ندارد. دیگران حرفها را زدهاند و در تاریخ و حکمت و فلسفه و آثار دیگر جا گرفته است. این دید تازه و بیان خاص است که یک نوشته عادى را تبدیل به ادبیات مىکند و در حد بالاى خود، حافظ و سعدى و مولوى را مىسازد. شاید بتوان گفت که هیچ یک از آنها حرف تازهاى نداشتهاند، ولى بیان تازه داشتهاند.
مشخصۀ بیانى حافظ «ترکیب» است که از آن نوعی موسیقى ساطع مىشود، آهنگ از آن بیرون مىآید. این موسیقى، کلام او را خوشنوا و تأثیرگذار مىکند؛ یعنى ذهن را به حرکت درمىآورد؛ برای مثال مىگوید:
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کاى نور چشم من، به جز از کشته ندروى
این حرف نصیحتى است بسیار معمولى، ولى بیان آن با آنچه دیگران مىگویند، فرق دارد. صدها نفر دیگر نیز همین حرف را زده و نصیحت کردهاند؛ ولى حرف را به این صورت ادا کردن، مستلزم هنر خاصى است.یک فلسفه بزرگ را که دیگران بسیار به آن پیچیدهاند، حافظ در یک بیت بیان مىکند:
ساقى، به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند
همۀ ماجراهاى دنیاى جدید را مىتوان در همین یک بیت یافت، از نظریه مارکسیسم تا ادعاهاى سیاسى دیگر. آنچه خاص حافظ است، طرز اداى مطلب است.
عشق حافظ
عشق حافظ، بزرگ و از نوع عرفانى است. این عشق، تنها ارتباط دو موجود با هم نیست، بلکه فراتر مىرود و به جاودانگى سر مىزند. عشق حافظ از وجود انسانى و زیبایى جسمانى منشأ مىگیرد و به بالا مىرود و بُعد روحانى لطیف مىیابد. علت موضوع هم این است که انسان در اصل طالب جاودانگى است. انسان مىخواهد پایدار بماند. این زندگى را که دارد، از دست ندهد. این امر چون در عالم واقع میسر نیست، در عالم روحى و معنوى جستجو مىگردد. معشوق حافظ زیبایى کل، معشوق معشوقان، معشوق بزرگ و همان معشوق همه شاعران عرفانى ادبیات فارسى است.
تحقیقات امروزى که البته ارزنده و دامنهدار هم هست، بیشتر ظواهر ابیات را در نظر میگیرند، یعنى اینکه معانى ابیات چیست و از کجا سرچشمه گرفتهاند.تحقیقات مرحوم دکتر غنى بسیار ارزنده است که شعرهاى حافظ را به تاریخ زمان او تطبیق داده و شأن نزول غزلها را بیرون آورده است. «تاریخ تصوف» دکتر غنى ناظر به سرچشمه اندیشههاى حافظ است. دیگران هم بیشتر ناظر به معانى ظاهرى ابیات بودهاند. تحقیقى که باید انجام شود، این است که مسائل پشت اندیشه حافظ را بکاود؛ یعنى آنکه باطن کلماتى چون عشق و باده و کفر و ثواب و گناه از چه حکایت دارند. تاریخ قرنها گذشته ایران پشت آنهاست. باید لایۀ زیرزمینى حافظ را هم کاوید؛ چرا که او ضمیر ناخودآگاه را هم به کار گرفته است، زوایاى تاریک روح بشر و تاریخ ایران را نیز. این کار آسانى نیست. زمینه مساعد اجتماعى لازم دارد، و آمادگى براى شنیدنش. راه این است که محقق خودش را از مصلحتهاى زمانى فارغ کند و به کار بپردازد. تکتک ابیات را به تأمل گیرد. فکر مىکنم دغدغه حافظ روشنبینى است و اینکه بتواند جهان را روشن ببیند و به یقین دست یابد.
* زندگی عشق و دیگر هیچ
(انتشارات اطلاعات)یکشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۱