سروده های استاد حسینعلی راشد بخش چهارم

اشاره: در این شماره چند سروده و قصیده دیگر ازشعرهای مرحوم استاد راشد تربتی را از نظر می گذرانیم. امیدواریم این نمونه ها برای اهل ادب بیانگر ذوق، وآشنایی با طبع والا و چیره دستی آن خطیب فقید در سرایش پارسی باشد. اشعار راشد انتقادی و دارای مضامین عینی و معاصر است و در کنار آن طبیعت و فصول، خاصه پاییز موجب عبرت و تحیرش بوده و به انگیزش طبع شعر آن بزرگوار تشریک مساعی کرده و اثر می نهاده است.

در احوال جهان

تو پنداری جهان را پایه بر چیست

زمین و آسمان را مایه از کیست

نظامش بر عدالت هست بر پا

و یا بر قهر و جبر بی‌محابا؟

اساسش حکمت است وعلم و تدبیر

و یا تبدیل بی‌پایان و تغییر؟

ز یک سو نظم و استحکام بینی

محبت، عشق و استرحام بینی

ز دیگر سو همه جنگ و تنازع

ستیزه بینی و نفی و تمانع

طبیعت‌ها همه با هم مخالف

مسخر گشته و با هم مؤالف

کدامین قدرت اینها را به پیوست

چرا بار دگر پیوسته بگسست

دو عامل بس قوی باشد پدیدار

یکی زان عشق و دیگر جنگ و پیکار

سراسر اندر این عالم نظر کن

تو کلّ و جزء را زیر و زبر کن

همه جا این دو عامل آشکارا

نمایانند و هر یک صحنه‌آرا

درون خویش گوناگونه احوال

نگر تا بر تو گردد کشف این حال

تو یک ذاتی چرا گه مهربانی

گهی دیگر شقی و سخت‌جانی

گهی با عقل و با فرهنگ و رایی

گهی دیوانه و سر در هوایی

گهی نوشی گهی نیشی گهی گل

گهی خاری گهی سرکه گهی مُل

برای کسی که خود را آتش زد

۴ فروردین ۱۳۳۳ برای خبر آتش‌زدن و خودسوزی مردی در مقابل دادگستری (مسمّطِ مسدّس)

بر در دادخانه ی ایران

که نیابی در او ز داد نشان

مجتمع مرد و زن همه نالان

جمله در کار خویش سرگردان

دادخواهی برابر دیوان

به تن خویشتن فکند شرر

شیون از مرد و زن به گردون شد

جمله را دل ز درد و غم خون شد

کاین ز جان سیر گشته را چون شد

از چه بختش سیاه و وارون شد

ظلم زان روز بر وی افزون شد

که به جان زد پی خلاص آذر

بینوا دادخواه نفت آلود

پای تا سر ‌میانِ آتش و دود

فارغ از ماجرای گفت و شنود

خوشدل از آنکه مرگش آید زود

به تن آتش فکند و باز نمود

آتشی را که بُد به دل مضمر

در همه کاخ این جبر پیچید

هر که بشنید ناگهان لرزید

هر رئیسی ز پشت میز پرید

هر کس از پلکان به زیر دوید

محشری زِ ازدحام گشت پدید

دور آن سوخته دل مضطر

بس که نظّارگان بپیوستند

راه بر عابرین فرو بستند

شانه و پای یکدگر خستند

به تماشا زِ جای برجستند

جمع دیگر ز هول بنشستند

تا ببینند آنچنان منظر

مردی از ظلم گشت آواره

بی‌پناه و ضعیف و بیچاره

هشته کار و بمانده بیکاره

یازده سال همچو سیاره

گشته ‌اندر بروج دوّاره

تا بیابد نشان ز داد مگر

بس بگشته همی رواق رواق

گه به تحقیق و گاه استنطاق

منتظر مانده پشت درب اطاق

ز انتظارش شده است طاقت‌ طاق

مرگ را گشته طالب و مشتاق

تا رَهَد زین حیات پر از شرّ

مگر انسان چقدر جان دارد

چند جانش همی توان دارد

یک طرف فکر آب و نان دارد

طرفی جورِ این و آن دارد

گوسفندی که نی‌شبان دارد

نبودش جز به کام گرگ مقرّ

در ادارات، پشت میزنشین

از هزاران گذشته بر تخمین

به تظلم رود یکی مسکین

دلش اندر تپش عرق به جبین

کس نگوید به او بیا بنشین

حال خود شرح ده ز پا تا سر

همه بی‌اعتنا و چهره عبوس

کز لقا، از عطا شوی مأیوس

نه وظیفه نه ننگ نه ناموس

نیست هَمّی به دل به غیر فلوس

وای اگر با چنین گروهی لوس

سروکار یکی فتد بی‌زرّ

ز رئیس اداره تا دربان

دست ردّ پیش و لفظِ نه! به زبان

گوش کر، چشم کور و دل نادان

فارغ از ماجرای محتاجان

نه در اندیشه زآهِ مظلومان

نز خدا ترس و نز معاد خبر

نظم را آنچه در جهان جاری است

اندر ایران مزیدِ دشواری است

گوئی این ملک از خرد عاری است

که نظامش همه گرفتاری است

سر به سر ظلم و محنت و خواری است

شجرش را جز این نباشد بر

قبض و بسط جهان

در این گهوارۀ جُنبان و دوّار

نباشد چرخ را بر یک روش کار

گهی آرد خزان گاهی بهاران

زمانی آذر و هنگامی آزار

چنان‌ گه بفسُرانَد مر جهان را

که هر پوینده واماند زِ رفتار

نه بر شاخی بجا ماند یکی برگ

نه یک گل باقی اندر طَرفِ گلزار

شود چون سنگ خارا سخت و بُرّان

همان آبی که بودی نرم و هموار

رود گرمی ز خور وز آسمان رنگ

بجای گل نشیند در زمین خار

هوا پوشیده از ابرِ دژم روی

نهان در برف، کوی و دشت و کهسار

شود خشکیده برجا هر چه بی‌جان

خزیده در کمین‌ها هر چه جاندار

دگر ره گستراند فرشِ گرما

نشورِ حشر گرداند پدیدار

ز هر سو آبها گردند جاری

هوا گردد لطیف و روح کردار

دمد از خاک هر جا سبزه و گل

بروید برگ نو از شاخ اشجار

جهان از نو روان تازه یابد

دوباره خفتگان گردند بیدار

به جنبش اندر آید هرچه با نور

به کار افتد هر آنچه بود بیکار

شود بگشاده روی دشت و صحرا

شود خرم همه دل‌های افگار

ز نو تابد به جانها نور امّید

شود مر زندگی را گرم بازار

بر انسان گونه‌گون احوال عالم

شب و روز و مه و سالش تو بشمار

چو این دانستی آنگه حال انسان

بر آن میکن قیاس‌ ای مرد هُشیار

نه بر یکسان بود احوال آدم

نه بخت کس بود پیوسته بیدار

زمانی گیرد اقبالت بلندی

قضا رام و قَدَر گردد ترا یار

حوادث پیش می‌آید به دلخواه

زمانه می‌شود همراه و هموار

زِ هر سو باز می‌گردد گره ها

میسّر می‌شود انجامِ هر کار

نه پیش روی در یابی تو بسته

نه اندر پیش پای خویش دیوار

همه دل‌ها ترا یار و موافق

همه جان‌ها مرادت را خریدار

زمانی دیگر افتد نامساعد

نماید کارها را سخت و دشوار

به هرسو مشکلی آید فراپیش

زمانه با تو برخیزد به پیکار

قضا بندد همه درها به رویت

قَدَر ناسازگار و نابهنجار

نه از کوشش ثمریابی نه از بخت

نه از تدبیر، نَز آراء و افکار

تو گوئی بخت را قفل است بر در

کلیدش اوفتاده در چَهی تار

سبب چِبوَد گهی آن سان گه این سان؟

کزین حیران شود مردِ هُشیوار

خرد نتوان گشودن قفلِ این راز

نیارد بُرد ره زی کشف اسرار

زمانه معبری پر پیچ و تاب است

گهی راه و گهی چاه و گهی خار

زمانه مرکبی باشد گهی رام

زمانی تند و سرکش اژدها سار

گهی گردد ترا چون یار مشفق

گهی چون دشمنی خونخواه و غدار

نه بر مهرش توان دل بست و امّید

نشاید گشت از قهرش دل آزار

چرا که گردش چرخ این چنین است

گهی قبض و گهی بسطش بود کار

(۲۵ر۱۲ر۱۳۵۱ هجری شمسی)

سه شنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *